|
|
روانشناسی تکاملی با خاستگاههای زیستشناختی مکانیسمهای روانی، از جمله مکانیسمهای شناختی، سروکار دارد. علاوه بر روانشناسی، از رشتههای عمدهٔ دیگری که در این زمینه فعالیت دارند میتوان از برخی شاخههای مردمشناسی و روانپزشکی یاد کرد. مفهوم محوری در روانشناسی تکاملی این است که مکانیسمهای روانشناختی نیز همانند مکانیسمهای زیستشناختی طی میلیونها سال براساس فرآیند انتخاب طبیعی شکل گرفتهاند. وقتی میگوئیم مکانیسم روانشناختی معینی از طریق انتخاب طبیعی شکل گرفته، مقصود این است که این مکانیسم مبنای وراثتی دارد، و در گذشته در حل برخی مسائل مربوط به ادامهٔ حیات و یا افزایش احتمال تولیدمثل، مفید و مؤثر بوده است. برای مثال تمایل به خوردن شیرینی را در نظر بگیرید. ترجیح این ماده را میتوان مکانیسمی روانشناختی بهحساب آورد که مبنای وراثتی دارد. بهعلاوه، اگر آدمی این ماده را ترجیح میدهد به این علت است که در تاریخچهٔ تحولی احتمال زندهماندن اجدادش را افزایش داده (میوهٔ شیرینتر، ارزش غذائی بیشتری داشته)، و این خود براحتمال ماندگاری ژنهای مربوط افزوده است (سیمونز - Symons در ۱۹۹۱).
|
|
|
|
|
تحلیل مبتنی بر رویکرد تکاملی به شیوههای گوناگون میتواند بر مطالعهٔ مسائل روانشناختی اثر بگذارد. نخست آنکه از دیدگاه تکاملی اهمیت ویژهٔ برخی موضوعات به این علت است که با ادامه حیات و تولیدمثل موفقیتآمیز پیوند دارند. از آن جمله است نحوهٔ انتخاب جفت جنسی، نحوهٔ رویاروئی با افراد سلطهجو، و شیوهٔ کنارآمدن با احساسات پرخاشگرانهٔ خویش. اینها مباحثی هستند که بیشترین فعالیت پژوهشی روانشناسان تکاملی را بهخود جلب کردهاند (باس - Buss در ۱۹۹۱). رویکرد تکاملی بینشهای تازهای هم دربارهٔ مباحث آشنا میآفریند. بهیاد دارید که هنگام بحث از چاقی به این نکته اشاره کردیم که محرومیت غذائی گذشته میتواند به پرخوری در آینده بیانجامد. نظریهٔ تکاملی، تفسیری از این پدیدهٔ معماگونه بهدست میدهد. در تاریخ تحولی ما تا همین اواخر، آدمیان تنها زمانی دچار محرومیت غذائی میشدند که مواد خوراکی نایاب میشد. یکی از مکانیسمهای روانشناختی سازگاری با قحطی این است که هر وقت غذا در دسترس بود بیشتر از حد معمول بخوریم. بنابراین، احتمال دارد جریان تحول، پشتیبان پرخوری بهدنبال محرومیت غذائی بوده است.
|
|
|
روانشناسی علمی مغرب زمین غالباً پذیرای این فرض بوده که مردمان فرهنگهای مختلف، ویژگیهای روانی کاملاً همانندی دارند. طرفداران روانشناسی فرهنگنگر در این فرض تردید بسیار کردهاند. روانشناسی فرهنگنگر، نهضتی است میانرشتهای، متشکل از روانشناسان، مردمشناسان، جامعهشناسان، و دیگر دانشمندان علوم اجتماعی. سر و کار روانشناسی فرهنگنگر با این مطلب است که فرهنگی که فرد در آن زندگی میکند - سنتها، زبان، و جهانبینی آن فرهنگ - چگونه بر بازنمائیهای ذهنی و فرآیندهای روانی فرد اثر میگذارد. با ذکر چند نمونه از مقایسه فرهنگهای غربی با فرهنگهای شرقی به توضیح رویکرد فرهنگی میپردازیم. غریبها - عمدتاً مردمان آمریکای شمالی و بخش اعظم اروپای غربی و شمالی - خودشان را موجوداتی مستقل و متمایز، با فردیتی متشکل از توانائیها و صفات ویژهٔ خود میپندارند. برعکس در بسیاری از فرهنگهای شرقی، از جمله در هند، چین، و ژاپن، بهجای فردیت، برروابط متقابل افراد با یکدیگر تأکید میشود. علاوه بر آن، شرقیها بیش از غربیها برای موقعیتهای اجتماعی اهمیت قائل هستند. این تفاوتها سبب میشوند که شرقیها رفتار فرد را بهگونهای متفاوت با غریبها تبیین کنند. شرقیها در تبیین رفتار فرد، بهجای صفات خودش بر موقعیت اجتماعی خاصی که رفتار در آن صورت گرفته، توجه میکنند. این نکته در باب یکی از مسائل نمونهوار ما، یعنی اسناد صفات (trait attribution)، تلویحات مهمی دربردارد.
|
|
|
|
|
برای نمونه، خطای بنیادی اسناد، بین هندیان کمتر از آمریکائیان دیده میشود (میلر - Miller در ۱۹۸۴).
|
|
این تفاوتهای شرق و غرب در تبیین رفتار، احتمالاً تلویحات تربیتی نیز دارد. بهعلت تمایل به جمعگرائی در مقایسه با فردگرائی، دانشجویان آسیائی بیش از دانشجویان آمریکائی ترجیح میدهند بهطور گروهی مطالعه کنند. در واقع، مطالعهٔ گروهی شاید روش مفیدی نیز هست و احتمالاً میتوان آن را یکی از دلایل برتری دانشجویان شرقی بر دانشجویان آمریکائی در ریاضیات و دروس دیگر دانست. علاوه بر آن، وقتی دانشآموز آمریکائی در ریاضیات با مشکل روبهرو میشود، هم او و هم معلمش این مشکل را به توانائیهای او نسبت میدهند. اما وقتی در مدرسهٔ ژاپنی چنین مشکلی بیش میآید، هم دانشآموز و هم معلمش علت عملکرد ضعیف را در موقعیت خاص، مثلاً در کیفیت تعامل معلم و دانشآموز، جستجو میکنند (استیونسون - Stevenson، لی - Lee، و گراهام - endocrine در ۱۹۹۳).
|