چون وقت صبح چشم جهان سیر شد ز خواب |
|
بگسسته شد ز خیمهی مشکین شب طناب |
بنمود روی صورت صبح از کران شب |
|
چون جوی سیم برطرف نیلگون سراب |
جستم ز جای خواب و نشستم به خانه در |
|
یک سینه پر ز آتش و یک دیده پر ز آب |
باشد که بینم از رخ نسرین او نشان |
|
باشد که یابم از لب نوشین او جواب |
کاغذ به دست کردم و برداشتم قلم |
|
والوده کرد نوک قلم را به مشک ناب |
اول دعا بگفتم برحسب حال خویش |
|
گفتم هزار فصل و نماندم به هیچ باب |
گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز |
|
گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب |
کای نوش جانفزای تو چون نعمت حیات |
|
وی وصل دلربای تو چون دولت شباب |
در خانهی فراق تنم را مکن اسیر |
|
بر آتش شکیب دلم را مکن کباب |
با دست بر لب من و آبست در دو چشم |
|
از باد با نفیرم و از آب در عذاب |
هر صبحدم که موج زند خون دل مرا |
|
سینه هزار شعبه برآرد ز تف و تاب |
چرخ بلند را دهم از تاب سینه تف |
|
کف خضیب را کنم از خون دل خضاب |
گر هیچگونه از دلم آگه شوی یقین |
|
داری مرا مصیب درین نوحهی مصاب |
بودم در این حدیث که ناگاه در بزد |
|
دلدار ماهروی من آن رشک آفتاب |
در غمزههای نرگس او بیشمار سحر |
|
در شاخهای سنبل او بیقیاس تاب |
چون والهان ز جای بجستم دوید پیش |
|
بگرفتمش کنار و برانداختم نقاب |
آوردمش بجای و نشاند و نشست پیش |
|
بر دست بوسه دادم و بر روی زد گلاب |
طیره همی شدم که چنین میهمان مرا |
|
کورا به عمر خویش ندیدم شبی به خواب |
چندان درنگ که کنم خدمتی به شرط |
|
چندان یسار نه که کنم پارهی جلاب |
میخواستم ز دلبر خود عذر در خلا |
|
وز آب دیده کرد زمین گرد او خلاب |
القصه بعد از آنکه بپرسید مر مرا |
|
گفتا چه حاجتست بگویم بود صواب |
گفتم بگوی گفت من از گفتهای خویش |
|
آوردهام چو زادهی طبع تو سحر ناب |
تا بیملالت این را فردا ادا کنی |
|
اندر حریم مجلس دستور کامیاب |
آخر نهاد پیش من آن کاغذ مدیح |
|
بنوشته خط چند به از لل خوشاب |
کای کرده بخت رای ترا هادی الرشاد |
|
وی گفته چرخ جود ترا مالک الرقاب |
از عدل کامل تو بود ملک را نصیب |
|
وز بخت شامل تو بود بخت را نصاب |
شد نیستی چو صورت عنقا نهان از آنک |
|
گفت تو کرده قاعدهی نیستی خراب |
گر یک بخار بحر کفت بر هوا رود |
|
تا روز حشر ژالهی زرین دهد سحاب |
بوسند اختران فلک مر ترا عنان |
|
گیرند سروران زمان مر ترا رکاب |
افلاک را زمانهی اقبال تو نصیب |
|
و اشراف را ستانهی والای تو مب |
اندر حریم حرمت تو دیده چشم خلق |
|
ایمن گرفته فوج غنم مرتع ذئاب |
تا بر بساط مرکز خاکی ز روی طبع |
|
زردی ز زعفران نشود سبزی از سداب |
بادا جهان حضرت تو مرجع حیات |
|
بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب |
ای سخا را مسبب الاسباب |
|
وی کرم را مفتح الابواب |
آستان تو چرخ را معبد |
|
بارگاه تو خلق را محراب |
کف تو باب کان پر گوهر |
|
در تو باب بحر بیپایاب |
عنف تو در لب اجل خنده |
|
لطف تو در شب امل مهتاب |
صاحبا گرچه از پرستش تو |
|
حرمت شیب یافتم به شباب |
از حدیث و قدیم هست مرا |
|
آستان مبارک تو مب |
بارها عقل مر مرا میگفت |
|
که از این بارگاه روی متاب |
مایه گیرد صواب او ز خطا |
|
گر درنگت شود بدل به شتاب |
زود جنبش مباش همچو عنان |
|
دیر آرام باش همچو رکاب |
دوش با یار خویش میگفتم |
|
سخنی دوستوار از هر باب |
تا رسیدم بدین که عقل شریف |
|
مینماید مرا طریق صواب |
کرد در زیر لب تبسم و گفت |
|
ای ترا نام در عنا و عذاب |
نه سلام ترا ز بخت علیک |
|
نه سال ترا ز بخت جواب |
طیرهای گاه سلوت از اعدا |
|
خجلی وقت دعوی از احباب |
تو چو هر غافلی و بیخبری |
|
تن ز دستی درین وثاق خراب |
روز و شب محرم تو کلک و دوات |
|
سال و مه مونس تو رحل و کتاب |
نه ترا راحت بقا و حیات |
|
نه ترا لذت طعام و شراب |
رمضان آمد و همی سازند |
|
کدخدایی سرا اولوالالباب |
نزنی لاف خدمت اشراف |
|
نکشی بار منت اصحاب |
هم غریو تو چون غریو غریب |
|
هم خروش تو چون خروش غراب |
چون فلک بیقراری از غم و رنج |
|
چون ملک بینصیبی از خور و خواب |
معده و حلق ناز و نعمت تو |
|
طعمهی صعوه و گلوی عقاب |
گرچه در بذل و جود بنماید |
|
سایهی صاحب آفتاب و سحاب |
گرچه بر خنگ همتش گیتی |
|
هست بیوزنتر ز پر ذباب |
گرچه اقبال او که دایم باد |
|
از رخ ملک برگرفت نقاب |
تشنگان حدود عالم را |
|
در یکی جام کی کند سیراب |
در سمرقند و در بخارا هست |
|
قدری ملک و اندکی اسباب |
دخل آن در میان خرج فراخ |
|
دیو آزرم را بود چو شهاب |
محرم من تویی مرا هم تو |
|
بسر آن رسان ز بهر ثواب |
بشنو این از ره حقیقت و صدق |
|
مشنو این از ره حدیث و عتاب |
یک مه از عشق خدمت صاحب |
|
مکش از روی اضطراب نقاب |
|