نظامی هان و هان تا زنده باشی |
|
چنان خواهم چنان کافکنده باشی |
نه بینی در که دریاپرور آمد |
|
از افتادن چگونه بر سر آمد |
چو دانه گر بیفتی بر سر آیی |
|
چو خوشه سر مکش کز پا درایی |
مدارا کن که خوی چرخ تند است |
|
به همت رو که پای عمر کند است |
هوا مسموم شد با گرد می ساز |
|
دوا معدوم شد با درد می ساز |
طبیب روزگار افسون فروش است |
|
چو زراقان ازان ده رنگ پوش است |
گهی نیشی زند کاین نوش اعضاست |
|
گه آرد ترشیی کاین دفع صفراست |
علاجالرأس او انجیدن گوش |
|
دمالاخوین او خون سیاوش |
بدین مرهم جراحت بست نتوان |
|
بدین دارو ز علت رست نتوان |
چو طفل انگشت خود میمز در این مهد |
|
ز خون خویش کن هم شیر و هم شهد |
بگیر آیین خرسندی ز انجیر |
|
که هم طفلست و هم پستان و هم شیر |
بر این رقعه که شطرنج زیانست |
|
کمینه بازیش بینالرخانست |
دریغ آن شد که در نقش خطرناک |
|
مقابل میشود رخ با رخ خاک |
درین خیمه چه گردی بند بر پای |
|
گلو را زین طنابی چند بگشای |
برون کش پای ازین پاچیله تنگ |
|
که کفش تنگ دارد پای را لنگ |
قدم درنه که چون رفتی رسیدی |
|
همان پندار کاین ده را ندیدی |
اگر عیشی است صد تیمار با اوست |
|
و گر برگ گلی صد خار با اوست |
به تلخی و به ترشی شد جوانی |
|
به صفرا و به سودا زندگانی |
به وقت زندگی رنجور حالیم |
|
که با گرگان وحشی در جوالیم |
به وقت مرگ با صد داغ حرمان |
|
ز گرگان رفت باید سوی کرمان |
ز گرگان تا به کرمان راه کم نیست |
|
ز ما تا مرگ موئی نیز هم نیست |
سری داریم و آن سرهم شکسته |
|
به حسرت بر سر زانو نشسته |
سری کو هیبت جلاد بیند |
|
صواب آن شد که بر زانو نشیند |
ولایت بین که ما را کوچگاهست |
|
ولایت نیست این زندان و چاهست |
ز گرمائی چو آتش تاب گیریم |
|
جگر درتری بر فاب گیریم |
چو موئی برف ریزد پر بریزیم |
|
همه در موی دام و دد گریزیم |
بدین پا تا کجا شاید رسیدن |
|
بدین پر تا کجا شاید پریدن |
ستم کاری کنیم آنگه بهر کار |
|
زهی مشتی ضعیفان ستمکار |
کسی کو بر پر موری ستم کرد |
|
هم از ماری قفای آن ستم خورد |
به چشم خویش دیدم در گذرگاه |
|
که زد بر جان موری مرغکی راه |
هنوز از صید منقارش نپرداخت |
|
که مرغی دیگر آمد کار او ساخت |
چو بد کردی مباش ایمن ز آفات |
|
که واجب شد طبیعت را مکافات |
سپهر آیینه عدلست و شاید |
|
که هرچ آن از تو بیند وا نماید |
منادی شد جهان را هر که بد کرد |
|
نه با جان کسی با جان خود کرد |
مگر نشنیدی از فراش این راه |
|
که هر کو چاه کند افتاد در چاه |
سرای آفرینش سرسری نیست |
|
زمین و آسمان بیداوری نیست |
هران سنگی که دریائی و کانیست |
|
در او دری و یاقوتی نهانیست |
چو عیسی هر که درد توتیائی |
|
ز هر بیخی کند دارو گیائی |
چو ما را چشم عبرت بین تباهست |
|
کجا دانیم کاین گل یا گیاهست |
گرفتم خود که عطار وجودی |
|
تو نیز آخر بسوزی گر چه عودی |
و گر خود علم جالینوس دانی |
|
چو مرگ آمد به جالینوس مانی |
چو عاجز وار باید عاقبت مرد |
|
چه افلاطون یونانی چه آن کرد |
همان به کاین نصیحت یاد گیریم |
|
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم |
ز محنت رست هر کو چشم دربست |
|
بدین تدبیر طوطی از قفس رست |
اگر با این کهن گرگ خشن پوست |
|
به صد سوگند چون یوسف شوی دوست |
لبادت را چنان بر گاو بندد |
|
که چشمی گرید و چشمیت خندد |
چه پنداری کز اینسان هفتخوانی |
|
بود موقوف خونی و استخوانی |
بدین قاروره تا چند آبریزی |
|
بدین غربال تا کی خاک بیزی |
نخواهد ماند آخر جاودانه |
|
در این نه مطبخ این یک چارخانه |
چو وقت آید که وقت آید به آخر |
|
نهانیها کنند از پرده ظاهر |
نه بینی گرد ازین دوران که بینی |
|
جز آن قالب که در قلبش نشینی |
ازین جا توشه بر کانجا علف نیست |
|
در اینجا جو که آنجا جز صدف نیست |
درین مشکین صدفهای نهانی |
|
بسا درها که بینی ارمغانی |
نو آیین پردهای بینی دلاویز |
|
نوای او نوازشهای نو خیز |
کهن کاران سخن پاکیزه گفتند |
|
سخن بگذار مروارید سفتند |
سخنهای کهن زالی مطراست |
|
و گر زال زر است انگار عنقاست |
درنگ روزگار و گونه گرد |
|
کند رخسار مروارید را زرد |
نگویم زر پیشین نو نیرزد |
|
چو دقیانوس گفتی جو نیرزد |
گذشت از پانصد و هفتاد شش سال |
|
نزد بر خط خوبان کس چنین خال |
چو دانستم که دارد هر دیاری |
|
ز مهر من عروسی در کناری |
طلسم خویش را از هم گسستم |
|
بهر بیتی نشانی باز بستم |
بدان تا هر که دارد دیدنم دوست |
|
ببیند مغز جانم را در این پوست |
اگر من جان محجوبم تن اینست |
|
و گر یوسف شدم پیراهن اینست |
عروسی را که فروش گل نپوشد |
|
اگر پوشد ز چشم از دل نپوشد |
همه پوشیدهای با ماست ظاهر |
|
چو گفتی خضر خضر آنجاست حاضر |
نظامی نیز کاین منظومه خوانی |
|
حضورش در سخن یابی عیانی |
نهان کی باشد از تو جلوهسازی |
|
که در هر بیت گوید با تو رازی |
پس از صد سال اگر گوئی کجا او |
|
زهر بیتی ندا خیزد کهها او |
چو کرم قز شدم از کرده خویش |
|
به ریشم بخشم ار برگی کنم ریش |
حرامم باد اگر آبی خورم خام |
|
حلالی بر نیارم پخته از کام |
نخسبم شب که گنجی بر نسنجم |
|
دری بیقفل دارد کان کنجم |
زمین اصلیم در بردن رنج |
|
که از یک جو پدید آرم بسی گنج |
ز دانه گر خورم مشتی به آغاز |
|
دهم وقت درودن خرمنی باز |
بران خاکی هزاران آفرین بیش |
|
که مشتی جو خورد گنجی کند پیش |
کسی کو بر نظامی میبرد رشک |
|
نفس بیآه بیند دیده بیاشک |
بیا گو شب ببین کان کندنم را |
|
نه کان کندن ببین جان کندنم را |
بهر در کز دهن خواهم برآورد |
|
زنم پهلو به پهلو چند ناورد |
به صد گرمی بسوزانم دماغی |
|
به دست آرم به شبها شب چراغی |
فرستم تا ترازو دار شاهان |
|
جوی چندم فرستد عذرخواهان |
خدایا حرف گیران در کمینند |
|
حصاری ده که حرفم را نه بینند |
سخن بیحرف نیک و بد نباشد |
|
همه کس نیک خواهد خود نباشد |
ولی آن کز معانی با نصیبست |
|
بداند کاین سخن طرزی غریبست |
اگر شیری غریبان را میفکن |
|
غریبان را سگان باشند دشمن |
بسا منکر که آمد تیغ در مشت |
|
مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت |
بسا گویا که با من گشت خاموش |
|
درازیش از زبان آمد سوی گوش |
چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست |
|
خری با چارپا آمد فرادست |
چه باک از طعنه خاکی و آبی |
|
چو دارم درع زرین آفتابی |
گر از من کوکبی شمعی برافروخت |
|
کس از من آفتابی در نیاموخت |
که گر در راه خود یک ذره دیدم |
|
به صد دستش علم بالا کشیدم |
و گر سنگی دهن در کاس من زد |
|
دری شد چون که در الماس من زد |
تحمل بین که بینم هندوی خویش |
|
چو ترکانش جنیبت میکشم پیش |
گه آن بیپرده را موزون کنم ساز |
|
گه این گنجشک راگویم زهی باز |
ز هر زاغی بجز چشمی نجویم |
|
به هر زیفی جز احسنتی نگویم |
به گوشی جام تلخیها کنم نوش |
|
به دیگر گوش دارم حلقه در گوش |
نگهدارم به چندین اوستادی |
|
چراغی را درین طوفان بادی |
ز هر کشور که برخیزد چراغی |
|
دهندش روغنی از هر ایاغی |
ور اینجا عنبرین شمعی دهد نور |
|
ز باد سردش افشانند کافور |
بشکر زهر می باید چشیدن |
|
پس هر نکته دشنامی شنیدن |
من ازدامن چو دریا ریخته در |
|
گریبانم ز سنگ طعنهها پر |
کلوخ انداخته چون خشت در آب |
|
کلوخ اندازیی ناکرده دریاب |
دهان خلق شیرین از زبانم |
|
چو زهر قاتل از تلخی دهانم |
چو گاوی در خراس افکنده پویان |
|
همه ره دانه ریز و دانه جویان |
چو برقی کو نماید خنده خوش |
|
غریق آب و میسوزد در آتش |
نه گنجی ای دل از ماران چه نالی |
|
که از ماران نباشد گنج خالی |
چو طاوس بهشت آید پدیدار |
|
بجای حلقه دربانی کند مار |
بدین طاوس ماران مهره باشند |
|
که طاوسان و ماران خواجه تاشند |
نگاری اکدشست این نقش دمساز |
|
پدر هندو و مادر ترک طناز |
مسی پوشیده زیر کیمیائی |
|
غلط گفتم که گنجی و اژدهائی |
دری در ژرف دریائی نهاده |
|
چراغی بر چلیپائی نهاده |
تو در بردار و دریا را رها کن |
|
چراغ از قبله ترسا جدا کن |
مبین کاتشگهی را رهنمونست |
|
عبارت بین که طلق اندود خونست |
عروسی بکر بین با تخت و با تاج |
|
سرو بن بسته در توحید و معراج |
|