تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار |
|
از لاله بست دامن کهپایهها ازار |
چونان نمود کل اثیری اثر به کوه |
|
کاجزای او گرفت همه طرف جویبار |
از اعتدال و تقویت طبع او ز خاک |
|
صد برگ گل بزاد ز یک نوک تیز خار |
اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا |
|
شاخی که بد چو هیکل افعی تهی ز بار |
زان میکفد ز دیدن او دیدههای شاخ |
|
کز خاصیت کفد ز زمرد دو چشم مار |
از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت |
|
با وصل گل برو چکند نالههای زار |
زاید همی هوا به لطافت ز سعی چرخ |
|
آن قوتی که داد عناصر به کوهسار |
با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم |
|
بیواسطه اگر چه نپاید بر آب نار |
گر به سما بهشت نهانست تا به حشر |
|
بی حشر چونکه کرد زمینش پس آشکار |
بر دشت و باغ چیست پس از یاسمین و گل |
|
گردون پر ستاره و دریای پر شرار |
گلزار بین سبزه پر از آب نارگون |
|
کهسار بین ز لاله پر از نار آبدار |
بر شبه چنگ باز سر غنچههای گل |
|
بر شکل پای شیر شده پنجهی چنار |
گر دشت خرمست چرا گرید از فراز |
|
این پردهی کثیف لطیف اصل تند بار |
زینجا نفیر ریزد ز آنجا نوای نای |
|
زینجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط یار |
خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف |
|
طبعی تهی ز غم ز درختان پر ز بار |
آن لاله فام بادهخوران زیر شاخ گل |
|
و آن گلرخان نشاط کنان گرد لالهزار |
بیخ زمین چو افسر شاهان پر از گهر |
|
شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار |
بر هر طرف بهشتی در هر بهشت حور |
|
بر هر چمن کناری و در هر کنار یار |
مرغی بهر درخت و چراغی بهر چمن |
|
شاهی بهر طریق و عروسی بهر کنار |
گر چه ز هر درخت خوشی دید هر دماغ |
|
ور چه درین بهار بها یافت هر دیار |
لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع |
|
چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار |
منصوربن سعیدبن احمد که از کرم |
|
چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار |
آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او |
|
بر نه فلک چهار گهر میکند نثار |
آن خواجهای که گشت ز تعجیل جود خویش |
|
چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار |
یک فکر تند از پی مدحش همه سخن |
|
یک منزلند از تک جودش همه قفار |
کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک |
|
در کامهای خلق زبانهای افتخار |
چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح |
|
آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار |
گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب |
|
در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار |
ای دایرهی نجات ز جود تو مستدیر |
|
وی مرکز حیات ز عون تو مستدار |
رویی که یافت گرد ستانهی درت ز لطف |
|
هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار |
خاکی که یافت سایهی حزم تو زان سپس |
|
از باد کوه کن نبرد در هوا غبار |
آبی که یافت آتش عزمت کند چو وهم |
|
در نیم لحظه چنبر افلاک را گذار |
هرگز سپاه مرگ نیابد بدو ظفر |
|
آن کس که دارد از علم و علم تو حصار |
مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش |
|
شکرست باز عمر ترا روز شب شکار |
شد فرش پای قدر تو گردون مستقیم |
|
شد غرق بحر دست تو کشتی انتظار |
گویی که هست بر بشره نزد خاطرت |
|
آنها که در عروق مفاصل بود نثار |
زنده شود به علم و به احسانت هر زمان |
|
آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار |
آخر گشاد تیر علوم تو از علاج |
|
بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار |
از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل |
|
وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار |
پرمایهای چو گوهر و پر سایهای چو ماه |
|
پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار |
نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست |
|
هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار |
ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین |
|
وی خلق را به جود یسارت همه یسار |
هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست |
|
هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار |
از جور این زمان و زمانه نهاد من |
|
یک لحظه مینیابد همچون زمین قرار |
از جهل عار باشد حظم ازوست فخر |
|
وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار |
هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز |
|
از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار |
تا پنجگانهایم دهند از دویست شعر |
|
روزی هزار بار دو چشمم شود چهار |
چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه |
|
زیرا که چون شبست برو روزگار تار |
هستی سخن چه سود کسی را که نیستی |
|
از سر همی برآرد هر ساعتی دمار |
شوخیست مایهی طمع اشعار خوش چه سود |
|
کامروز فرق کس نکند افسر از فسار |
آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز |
|
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار |
گر کارها چنانکه بباید چنان بدی |
|
در پستی آب کی بدی و در هوا بخار |
شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی |
|
مداح را به جود و به انصاف دستیار |
مجبور بخت بد بدم از روی چاکری |
|
زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار |
نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک |
|
نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار |
تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر |
|
در بوستان عمر خود از حکمتم به کار |
در زینهار خویش نگهدارم از بلا |
|
ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار |
بودم صبور تا برسیدم به صدر تو |
|
گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار |
آری به زخم ماری ابوبکر صبر کرد |
|
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار |
تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود |
|
مر خلق را ز حکمت باری همی نگار |
بادی چو آب و آتش و بادی چو باد و خاک |
|
در صفوت و بلندی و در لطف و در وقار |
بادت ز سعی بخت همیشه تهی و پر |
|
از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار |
|