پنجشنبه, ۲۷ دی, ۱۴۰۳ / 16 January, 2025
مجله ویستا
آغاز روانشناسی جدید
|
مسائل روانشناسى علمى در بطن علم رشد يافت و در طى تکامل طبيعى با اعمال قدرت توانست توجه محافل علمى را بهخود جلب نمايد. معهذا 'روانشناسي' بهعنوان رشتهاى از دانش تحت اين عنوان، قبل از اواسط قرن نوزده بهطور رسمى بخشى از فلسفه، و نه علم، بود. البته از ابتداى تاريخ بهخصوص در تمدن يونان چنين تفکيکى وجود نداشت. براى مثال ارسطو نيازى به تميز بين روشهاى منطقى و عينى نمىديد. بعدها بود که اين دو از يکديگر جدا شد. باز هم زمانى ديرتر، در زمان لاک (Locke) (۱۶۹۰) بود که فلسفه به مقدار زيادى جنبه روانشناختى بهخود گرفت و درنتيجه روانشناسى را به فلسفه و نه به علم پيوند داد. البته تمام اين تفاوتها در نهايت مصنوعى بوده و فقط در روبناى دانش مطرح است. آنها در اصل اساس مسائل انسانى هستند که جهت سهولت طبقهبندى رسمى و در نهايت انتقال دانش در يکى از شعب آن در زمانهاى مختلف قرار گرفته است. ولى اساساً دانش امر واحدى است. |
در اينکه چنين وحدت اساسى ممکن است سبب وحدت رسمى گردد به شکل دقيق چيزى است که تاريخ روانشناسى قرن نوزدهم نشان مىدهد. در اينجا از يک سو علم عينى وجود داشت که بهسرعت رو به تکامل و پيشرفت مىرفت و تحقيقات آن بارور بود و درنتيجه همواره با مسائل جديدى روبهرو مىشد. مخصوصاً پيشرفتهاى حاصل در فيزيولوژى اعصاب رو به تزايد بود و گاهى نيز مسائل روانشناسى را حل مىکرد. مسائلى در احساس و اعصاب حسى و بخشهائى از مغز و فعاليتهاى آنها و 'دستگاههاى رواني' (Mental Organs). فيزيک با قوانين ادراکى رنگ و صدا، پزشکى با پديده هيپنوتيزم، ستارهشناسى با اطلاعات و تا اندازهاى توجيه 'معادله شخصي' ، بخشهاى ديگر علوم بودند که به شکل جنبى به روانشناسى کمک کردند. |
افرادى که اين کشفيات را نمودند خود را روانشناس نمىدانستند. از سوى ديگر در آن زمان نوعى روانشناسى وجود داشت، که در اساس روانشناسى منطقى (Rationalistic Psychology) بود که در قلمرو فلسفه قرار مىگرفت و بهخاطر تداوم آن در تاريخ بهنظر مىرسد که قديمىتر از 'دانش رواني' (Mental Knowledge) علما است، اينکه روانشناسى جديد چيزى بيش از اين دو نوع روانشناسى نبود را مىتوان به سادگى از روندهاى دانش آن زمان استنتاج نمود. از يک طرف روانشناسى فلسفى و از طرف ديگر روانشناسى حواس، بهعلاوه فيزيولوژى مغز، بازتاب شناسي، فرنولوژي، هيپنوتيزم و معادله شخصى که تمام آنها در قلمرو علم بودند. |
اگر ما شروع 'روانشناسى علمي' (Scientific Psychology) را در سال ۱۸۶۰ بدانيم، فقط در جهت سهولت انتخاب تاريخى براى اين امر است. تاريخ انتشار کتاب Elemente Der Psychophysik فخنر (Fechner) مىتواند جوابگوى اين توقع باشد. در واقع هيچگاه آغاز ناگهانى و لحظهاى در تاريخ تفکر علمى وجود نداشته است. لوتزى (Lotze) سعى کرد که کتابى در باب 'روانشناسى پزشکي' (Medical Psychology) به سال ۱۸۵۲ بنويسد، ليکن در حيطه متافيزيک باقى ماند. يوهانس ميولر فصلى در 'باب روان' (On The Mind) در سال ۱۸۴۰ نگاشته بود ولى از حد يک فيلسوف معمولى تجاوز نکرد. معهذا تلفيق اين دو روانشناسى از زمان هارتلى (Hartly) (۱۷۴۹) و دکارت (۱۶۵۰) در شرف انجام مىنمود. اما در نيمه دوم قرن نوزدهم فخنر و بهخصوص وونت وجود اين دو روانشناسى را به رسميت شناختند و از آنجائى که بخش مربوط به فلسفه تحت عنوان 'روانشناسي' و بخش علمى بهنام 'فيزيولوژي' (physiology) شناخته شده بود، لذا تولد 'روانشناسى فيزيولوژيک' (physiological psychology) نتيجه طبيعى اين روند بود که از لحاظ تاريخ روانشناسى بسيار پراهميت تلقى مىشود. |
بنابراين در تاريخ روانشناسى علمى (آزمايشگاهي) ما بايد به گذشته روانشناسى فلسفى بازگرديم تا بدانيم چه مسائلى در پيوند با فيزيولوژى باعث تولد روانشناسى فيزيولوژيک شد. با وجود اين لازم نيست که بر اين 'روانشناسى پيش علمي' (pre-scientific psychology) تا آن اندازه تأکيد کنيم که بر 'علم پيش روانشناسي' (pre - psychological science) اهميت نهاديم. يکى به دليل اينکه روانشناسى فلسفى بهتر شناخته شده و ديگر اينکه علاقه ما در روانشناسى علمى وزن بيشترى به گذشته علمى روانشناسى مىدهد. ولى ما نياز به برگشت به عقايد دکارت را نداريم. ما حتى مىتوانيم جرأت اين را داشته باشيم از ارسطو (Aristotle) (قبل از ميلاد ۳۸۴-۳۲۲) بگذريم، که به زعم عدهاى بزرگترين مغز متفکر تاريخ انديشه بشرى بوده است. نابغه دايرةالمعارف مانندى که دکترينها و نظريههاى او بر روند فکرى تمام دانشمندان فرهنگ غرب تا قبل از ظهور علم جديد در سال ۱۶۰۰ در قرنهاى متمادى تأثير تسلطآورى داشت. کليسا نيز ارسطو را قبول داشت. سخن او آخرين کلام در آن زمانى بود که بيشتر افراد براى رستگارى روح جاودانى خود تلاش مىکرده و به دنبال مرجعى مىگشتند که حقيقت را براى آنان آشکار سازد. |
بعدها با طلوع رنسانس (Renaissance)، مسئله زندگى فعلى اهميت بيشترى يافت و روش علمى جانشين مراجع براى رسيدن به حقيقت علمى شد. ولى حتى اين پيشآمدها نيز نتوانست تأثير تفکرات ارسطو را کاملاً از بين ببرد. حتى امروزه نيز بارها و بارها اثرات آن را در قضاوتهاى ارزشى (Value - Jadgement) و يا بهعنوان گذشته تاريخى يک روند فکرى کنونى بهطرز واضحى مىتوان مشاهده نمود. |
اين ارسطو بود که با اعلام وحدت روح، بر دکارت تأثير گذارد، کار هلمهولتز را در اثبات اينکه تکانه عصبى براى انتقال، زمان مىخواهد دشوار نمود و در جدال علمى بين کلگرايان و جزءگرايان از کلگرايان حمايت کرد که بعدها پشتوانه تاريخى اين جريان علمى از ويليام جيمز تا روانشناسى گشتالت گرديد. اين ارسطو بود که اعتقاد داشت روح آزاد است و بنابراين به جبهه مخالفان روانشناسى ديترمينستيک (Deterministic psychology) پيوست و در کل از فيلسوفان در برابر دانشمندان علوم که ميل داشتند روح را به تماميت طبيعت گره زده و وحدتى از اين پيوند ايجاد کنند جانبدارى نمود. اين ارسطو بود که گفت روان لوحى سفيد (tabula rasa) است که هنگام تولد تجربهاى بر آن نگاشته نشده، و از اين طريق از مکتب عينىگرائى (Empiricism) که با هابز (Hobbes) و لاک (Locke) شروع شد حمايت کرد. ارسطو اصول اساسى حافظه را که عبارت بودند از شباهت، تضاد و همجوارى که هنوز هم تسلط زيادى بر روند تفکر راجع به يادگيرى در عصر ما دارد، ارائه داد. اين ارسطو بود که گفت پنج حس وجود دارد که يکى از آنها (لامسه) از سايرين پيچيدهتر است. اين طبقهبندى هنوز هم بهطور اصولى پابرجا است، صرفنظر از اينکه تا چه اندازه اين پنج حس به حواس فرعىتر تقسيم شدهاند. در تاريخ روانشناسى اشاراتى براى اثبات وجود حس ششم شده است ولى هيچگاه وجود حس هفتم مطرح نگشته زيرا که هنوز وجود حس ششم بهطور قطع پذيرفته نشده است، و بالاخره ارسطو گفت که مرکز روان در قلب است ولى اين گفته او با ظهور علم جديد بىاساس از آب درآمد. نظريه گالن که مغز دستگاه روان است پس از مدتى مبارزه با نظريه ارسطو مورد قبول قرار گرفت و تا به امروز تداوم داشته است. |
جدائى از فلسفه ارسطو با ظهور علم در قرن هفدهم، يعنى در قرن کپلر (Kepler)، گاليله (Galileo) و نيوتن (Newton) ايجاد شد. آغاز آن با عصيان دکارت عليه 'قدما' (The Ancients) با ارائه اين نظريه که روان انسان تا حدى آزاد و مختار و منطقى و تاحدى نيز ماشينى و خودکار است شروع شد. دکارت پدر نظريه دوگانگى (Dualism) در روانشناسى و نيز روانشناسى فيزيولوژيک بازتاب محسوب مىشود. اين طرز فکر با فلسفه عينىگرائى انگليس که با هابز شروع و بهوسيله جان لاک به راه افتاد ادامه يافت. لاک مبتکر نظريه مهم ارتباط عقايد (Association of Ideas) بود که بعدها اساس روانشناسى جديد وونت و روانشناسان تجربى اواخر قرن نوزدهم شد. |
و بالاخره لايپ نيتز (Leibnitz) که مخالف لاک بود، اعتقاد داشت که روان، فرآيندى فعال است و از اين رو سلف تمام کسانى محسوب مىگرد که مخالف عنصرگرائى (Elementism) وونت بودند، مانند برنتانو (Brentaino). دکارت به روانشناسى جديد مفهوم دوگانگى روان و بدن را داد ولى او آنها را در حين جدا بودن مرتبط با يکديگر مىدانست. لايپ نيتز به روانشناسى مفهوم توازى (parallelism) را بهعنوان جانشين مناسبى براى دوگانگى پيشنهاد کرد. |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست