شرفالشعرا امير بدرالدين قوامى خباز رازى از شاعران معروف نيمهٔ اول قرن ششم هجرى است که به مواعظ و حکم و مناقب خاندان رسالت شهرت دارد. علت اشتهارش به خباز آن بود که در اوايل حال نانوائى مىکرده و دکان خبازى داشته است و خود در اشعارش بارها به اين اشاره کرده و خويشتن را نانپز و نانبا (= نانوا) معرفى نموده است (۱) .
|
|
(۱) . مثلاً در اين ابيات:
|
الا قوامى از شعرا نانبا که بود |
|
|
|
|
نان چنين که من پزم اندر جهان کرامت |
شادمان باش اى قوامى کز همه عالم توئى |
|
|
|
|
نانبائى کاو ز نان جويد همى نامآورى |
اى قوامى زين سخنها کان گوهر گشتهاى |
|
|
|
|
گرچه کارت پيش ازين بودست دکان داشتن |
بخبخ آن کو مشترى باشد چو تو خباز را |
|
|
|
|
کز تو خواهد جاودان هم نان و هم نان داشتن |
|
|
هيچيک از تذکرهنويسان و مؤلفان ديگر که بهنام او اشاره کردهاند اطلاعى دربارهٔ احوال او بهدست نمىدهند جز آنکه او را مداح قوامالدين طغرائى دانسته و گفتهاند تخلص خود را از لقب او گرفته است. اين قوامالدين طغرائى يا قوامالدين درگزينى از رجال مشهور عراق در قرن ششم است که از سال ۵۲۸ بهبعد وزارت طغرل سوم سلجوقى (۵۷۱-۵۹۰) از سلاجقهٔ عراق را برعهده داشت و شاعر که از عهد شباب خدمت او اختيار کرده بود، همچنانکه نوشتهاند، به سبب انتساب به درگاه او قوامى تخلص کرد. وفاتش در اواسط قرن ششم و پيش از سال ۵۶۰ هـ اتفاق افتاد.
|
|
قوامى مردمى شيعىمذهب و در ميان شاعران شيعه معروف بوده است، و در ميان آثار او اشعار کثير در منقبت خاندان رسالت و مرثيت آنان ديده مىشود و او عدهاى از رجال و معاريف زمان خود را که در شهر و ولايت رى مىزيسته و غالباً از رجال بزرگ شيعه بودهاند، مدح گفته و علاوه بر مناقب و مراثى اهل بيت و مدايح رجال، مقدارى اشعار در زهد و وعظ و ترجيعات و غزلهاى عاشقانهٔ لطيف و دلانگيز نيز دارد. ديوانش بيش از سه هزار بيت دارد و به طبع رسيده است. از اشعار او است:
|
|
عمرها کوتاه گشتست اى عزيزان زينهار |
|
|
|
|
حسبةلله که پيش از مرگ دريابيد کار |
روزگار از دست ضايع گشت برداريد پاى |
|
|
|
|
کاروان از شهر بيرون رفت بربنديد بار |
تا کى از غفلت بهدست قهر ذوالقرنين دهر |
|
|
|
|
خويشتن در سدّ دنيا پيختن (۲) يأجوجوار |
شغل دنيا نيست آخر همچو کار آخرت |
|
|
|
|
کى بود ناز شب خلوت چو سهم روز بار |
يادتان نايد همى امسال از آنجا تا چه رفت |
|
|
|
|
با عزيزانى که اينجا با شما بودند پار |
جانهاتان سوختست و طبعهاتان ساختست |
|
|
|
|
با سپهر تنگخوى و اختر ناسازگار |
عقلها در مغزتان بنيادهاى پرخلل |
|
|
|
|
جهلها در پيشتان ديوارهاى استوار |
روز و شب را عمر مىدانيد و هيچ آگه نهايد |
|
|
|
|
کز در مرگ شما اين حاجبست آن پردهدار |
صيدگاه آز گشت اين جايگاه دام و دد |
|
|
|
|
مردمان بيکار و از ديوان بدو در پيشکار |
چرخ شد بىآفتاب و مملکت بىپادشاه |
|
|
|
|
روى هامون بىمدر اجرام گردون بىمدار |
بر سپهر حکمت از اجرام تنها شد بروج |
|
|
|
|
در جهان همت از ديار خالى شد ديار |
حکمت لقمان هبا و همت مردان هدر |
|
|
|
|
عالمى ويران در او نه نانده و نه نامدار |
يافه گشته روزگار و رنجها ضايع شده |
|
|
|
|
نيست حاصل کار ما را واى رنج روزگار |
تخم در شوره فشانده خشت در دريا زده |
|
|
|
|
گشته سرگردان خلايق زير اين گردان حصار |
اى شياطين را ز تو شکر و ملايک را گله |
|
|
|
|
دوستان را کوه انده دشمنان را يار غار |
پشت کرده بر صراط و دوزخ و ايمن شده |
|
|
|
|
ز آن ره تاريک و تيز وز آن چه تاريک و تار |
گر ترا شکى بود تا چون برانگيزد بهحشر |
|
|
|
|
صور اسرافيل خلقان را به امر کردگار |
بنگر اينجا تا بهاران چون دم باد صبا |
|
|
|
|
زنده انگيزد ز خاک مرده اسرافيلوار |
راه نيکان گير تا گيرى همه ملک بهشت |
|
|
|
|
با بدان منشين و دوزخ را به ايشان واگذار |
گر تو خواهى کز فراموشان نباشى روز حشر |
|
|
|
|
جهد آن کن کز تو جز نيکى نماند يادگار |
ورتو مىکوشى که فردا سرخ روى آئى چو سيب |
|
|
|
|
اشک را در ديده همچون دانه کن در جرم نار |
ور ترا بايد که بوسى چشم چون بادام حور |
|
|
|
|
پس مچين انگور عشق از خوشهٔ زلفين يار |
صاحب ملک و عقارى دانکه روز رستخيز |
|
|
|
|
بد کند مالک عقاب صاحب ملک و عقار |
نفس تو گردد شريف ار دانشآموزد ز عقل |
|
|
|
|
زآنکه موسى راز علم خضر بودست افتخار |
جان صافى به پذيرد صورت سرّ خود |
|
|
|
|
گوش غمگين به نيوشد نالهٔ بيمار زار ... |
|
|
(۲) . بستن، پيچيدن و تابدادن
|
|
تا کى از هزل و هوس دنبال شيطان داشتن |
|
|
|
|
اعتقاد اهرمن در حق يزدان داشتن |
در وفاى فتنه گوش عافيت بر پيختن |
|
|
|
|
در هواى نفس چشم عقل حيران داشتن |
از عمارت کردن بيهوده در کوى هوس |
|
|
|
|
خانهٔ شهوت بشه ديوار شيطان داشتن |
خويشتن را با مى و معشوق در ايوان و باغ |
|
|
|
|
چون گل خندان و چون سرو خرامان داشتن |
تا کى آخر در شکر خواب غرور روزگار |
|
|
|
|
اين کمينگاه شياطين را شبستان داشتن |
از پى آزار خلق اندر ره آز و نياز |
|
|
|
|
چون سباع از خشم و کينه چنگ و دندان داشتن |
مهر دنيا برکن از دل گر ترا دين آرزوست |
|
|
|
|
خود دو ضد در يک قفس دانى که نتوان داشتن |
دنيى و عقبى همى خواهى که اقطاعت شود |
|
|
|
|
نايد از شاهى چو تو توران و ايران داشتن |
اى که گوئى با وجود من به ميدان نبرد |
|
|
|
|
شهسواران را مسلم نيست چوگان داشتن |
بس که بر دشت قيامت خواهدت کردار بد |
|
|
|
|
راست همچون گوى سرگردان به ميدان داشتن |
گر برى فرمان يزدان کى بود حاجت ترا |
|
|
|
|
هر دم از درگاه سلطان گوش فرمان داشتن(۳) |
چه به دنيا بر غرور عمر کردن اعتماد |
|
|
|
|
چه بگلخن تکيه بر ديوار ويران داشتن |
جاودان اندر جهنم رنجها بايد کشيد |
|
|
|
|
زين دو روزه در جهان خود را تن آسان داشتن |
هم ز کردار بد تست اينکه مالک را بهحشر |
|
|
|
|
در سقر بايد شرار نار رخشان داشتن |
گر نبودى آن همه بىرسمى فرعون شوم |
|
|
|
|
کف موسى را نبودى رسم ثعبان داشتن... |
|
|
(۳) . در اينجا بهمعنى انتظارداشتن است
|
|
لشکر کشيد عشق و مرا در ميان گرفت |
|
خواهند مردمانم از اين در زبان گرفت |
اندر زبان خلق فتادم ز دست عشق |
|
تا بايدم به لابه در اين و آن گرفت |
جانا غلام عشق تو گشتم به رايگان |
|
مىبايدت مرا به عنايت عنان گرفت |
آزاد و پادشاه تن خويشم اى نگار |
|
آخر مرا به بنده همى بر توان گرفت |
نالنده گشت بلبل عشقم که مر ترا |
|
طاوس حسن بر سر سرو آشيان گرفت |
با آفتاب و ماه و ستاره است آسمان |
|
گوئى که نسخت رخ تو آسمان گرفت |
ايمن نشسته بودم در کنج عافيت |
|
آمد بلاى عشق و مرا ناگهان گرفت |
از گوشهاى برآمد ازين (۴) شوخدلبرى |
|
بربود دل ز دستم و پاى از ميان گرفت |
باز شکارجوى قوامى نديدهاى |
|
شاهين عشق کبک دلت را چنان گرفت |
|
|
(۴) . از اين: در مقام اشاره، توأم با تعجب بهکار رفته و در ديوان قوامى چند بار آمده است.
|
|
سعدى گويد:
|
|
از اين مهپارهاى عابدفريبى |
|
ملايک پيکرى طاوسزيبى |
|