شراب عشق بازان آب تیغ است |
|
بهر عاشق چنین آبی دریغ است |
شنیدی قصه یوسف که تا چون |
|
بتان را در دست شوند از خون؟ |
زنی کان حسن را نظاره کرده |
|
ترنجش بر کف و کف پاره کرده |
عروسانی که حسن شه پسندند |
|
حنا بر دست خود زینگونه بندند |
چه داغست این، که هر جا، می نشانم |
|
چه خونست این، که هر سو، می فشانم؟ |
کسی روشن کند این آتشین سوز |
|
که روزی سوخته باشد بدین روز |
نه هر دل داند این داغ نهان را |
|
نه هر کس پی فتد این سوز جان را |
کسی کاگاه شد زین قصهی درد |
|
ز هر حرفی به سینه دشنهای خورد |
چو بر عاشق اشارت تیغ خون است |
|
سیاست کردن از رحمت برون است |
خضر خانی که چون وحش شکاری |
|
ز غمزه داشت در جان زخم کاری |
نشستی عاقبت زان زخم دلدوز |
|
به روز ماتم خود بهترین روز |
چه حاجت بود چرخ بیوفا را؟ |
|
برو راندن، ز خون، تیغ جفا را؟ |
ولیکن چون چنانش بود تقدیر |
|
گسستن کی تواند بسته زنجیر! |
مع القصه، نهانی دان این راز |
|
ز گنج راز زینسان در کنند باز |
که چون سلطان مبارک شاه بی مهر |
|
ز تلخی، گشت، بر خویشان، ترش چهر |
صلاح ملک در خونریز شان دید |
|
سزاواری به تیغ تیزشان دید |
بران شد تا کند از کین سگالی |
|
ز انباز، آن ملک، اقلیم خالی |
نهان سوی خضر خان کس فرستاد |
|
نموداری به عذر از دل برون داد |
که ای شمعی ز مجلس دور مانده |
|
تنت بیتاب و رخ بی نور مانده |
تو میدانی که از من نیست این کار، |
|
ستم کش ماند و یکسو شد ستمکار |
کنون ما هم در آن هنجار کاریم |
|
به هنجاری ازین بندت براریم |
چو در خوردی، که باشی مسند آرای، |
|
بر اقلیمی کنیمت کار فرمای |
ولی مهر کسی کاندر دلت رست |
|
نه در خورد علو همت تست |
«دول رانی» که در پیشت کنیزیست |
|
کنیز ارمه بود، هم سهل چیزیست |
شنیدم کانچنان گشت ارجمندت |
|
که شد پابوس او سرو بلندت |
نه بس زیبا بود، کز چشم کوتاه، |
|
پرستار پرستاری شود شاه! |
کدو در صحن بستان کیست، باری؟ |
|
که جوید سر بلندی با چناری؟ |
تمنای دل ما میکند خواست |
|
که زان زانو نشین بربایدت خاست |
چو زینجا رفت، باز اینجا فرستش، |
|
به پائین گاه تخت ما فرستش |
چو سودای دلت کم گشت چیزی |
|
دهیمت باز تا باشد کنیزی |
چو شد پیغام گوئی، برد پیغام |
|
خضر خان را نماند اندر دل آرام |
ز خشم و غصه کرد آن ماه در سلخ |
|
چو می، هم گریه و هم خنده تلخ |
نخست از دیده لب را جوش خون داد |
|
پس آلوده به خون پاسخ برون داد |
که شه را، ملک رانی چون وفا کرد، |
|
دولرانی به من باید رها کرد! |
چو دولت دور گشت از خانی من |
|
دولرانی است دولت رانی من |
در این دولت هم از من دور خواهی، |
|
مرا بی دولت و بی نور خواهی! |
چو با من همسر است این یار جانی، |
|
سر من دور کن، زان پس تو دانی! |
پیامآور چو زان جان غم اندود |
|
به برج شاه برد آن آتشین دود |
شهنشه گرم گشت از پای تا فرق |
|
به گرمی، خیره خندی کرد، چون برق |
برآمد شعلهی کین را زبانه |
|
بهانه جوی را نوشد بهانه |
به تندی سر سلاحی را طلب کرد |
|
که باید صد کروه امروز شب کرد |
رو اندر «گوالیر» این دم، نه بس دیر |
|
سر شیران ملک افگن به شمشیر |
که من ایمن شوم ز انبازی ملک |
|
که هست این فتنه کمتر بازی ملک |
به فرمان شد روان، مرد ستمگار |
|
کبوتر پای بند و جره ناهار |
شبا روزی برید آن چند فرسنگ |
|
رسید و بر ز بر کرد، از ته، آهنگ |
رسانید آنچه فرمان بودش از تخت |
|
بشد اهل قلعه در کاری چنان سخت |
درون رفتند سرهنگان بیباک |
|
به بیباکی در آن عصمت گهی پاک |
برو پوشیدگان، هوئی در افتاد |
|
کزان هو، لرزه در بام و در افتاد |
در آن برج، از شغب هر تیر شد قوس |
|
قیامت، میهمان آمد به فردوس |
ز کنج حجرها با صد نژندی |
|
برون جستند نر شیران به تندی |
ز باز و و زور، و از تن، تاب رفته |
|
توان مرده خرد در خواب رفته |
شد اندر غصه شادی خان والا |
|
مدد جست از پناه حق تعالی |
سبک در کوتوال آویخت تا دیر |
|
ته افگندش، بکشتن جست شمشیر |
چو شمشیر ظفر گم گشته پودش |
|
از آن نیروی بی حاصل، چه سودش؟ |
عوانان در دویدند از چپ و راست |
|
در افتادند وان افتاده بر خاست |
زهی سگساری چرخ زبونگیر |
|
که شیران راسگان سازند نخچیر |
چو بستند آن دو دولتمند را سخت |
|
زمانه بست دست دولت و بخت |
فتادند آن شگر فان در زبونی |
|
برامد سو به سو شمشیر خونی |
چو جست آواز بی رحمی زخنجر |
|
درآمد خونی بی رحمت از در |
عفا الله بر چنان روهای چون ماه |
|
کسی چون بر کند شمشیر کین خوا! |
کرا در دل نیاید سو ز جانی |
|
ز افسوس چنان عمر و جوانی؟! |
فلک را باد یارب سینه صد چاک! |
|
کزینسان ارجمندان را کند خاک! |
|