دخيلا، شانه بر زلفت مياويز |
|
مزن بر سنبل تر دشنهٔ تيز |
مبادا کس ببيند تار زلفت |
|
ز آزار دل فايز بپرهيز |
|
دلا، دلدارت آمده باخبر باش |
|
ز تشويش جدائى بر حذر باش |
دل فايز نشده فارغ ز هجران |
|
دگر آسوده و بىشور و شه باش |
|
زره پوشيدهاى، با من کنى جنگ |
|
کنى پهناى گيتى را به من تنگ |
ندارد تاب جنگ آن فايز پير |
|
مزن تو شيشهٔ عمر مرا سنگ |
|
قدت گل، قامتت گل، کفش پا گل |
|
سخن گل، معرفت گل، مدعا گل |
به گل چيدن برآمد، يار فايز |
|
سر و گردن گل و نشو و نما گل |
|
بتا از دوريت حالى ندارم |
|
ز عين و شين و قافت بىقرارم |
به ت و ب گرفتارم شب و روز |
|
به غير از لام و ب درمان ندارم |
|
پرى پيکر بت عيسىپرستم |
|
به يک نظّاره بردى دل ز دستم |
بيا بنشين به فايز مهربان شو |
|
که من عهد مسلمانى شکستم |
|
خداوندا تو کردى لامکانم |
|
تو دادى راه غربت را نشانم |
چو بد کردم من مسکين فايز |
|
چه کردى پايمال اين استخوانم |
|
دلم پرحسرت و محنت نصيبم |
|
تن بيچاره ناپيدا طبيبم |
ندانم راز دل را با که گويم؟ |
|
ز ياران دورم و اينجا غريبم |
|
قمر طلعت، پرى پيکر نگارم |
|
شکر لب، سر و قد، سيمين عذارم |
چه حورى بگذرى در پيش فايز |
|
کمى سوزان تن زار و نزارم |
|
نظرها بر خط و خال تو دارم |
|
کجا با ديگرى گيرد قرارم |
قسم خوردم که فايز در همه عمر |
|
بکوى ديگرى نفته گذارم |
|
اگر هنگام مردن، دلبر من |
|
نهد از مهر بر زانو، سر من |
بگيرد يار، فايز را در آغوش |
|
بسا آسان رود جان از تن من |
|
تو بر من بگذرى چون برق رخشان |
|
منت چون رعد اندر پى گريزان |
ز باران سرشک چشم فايز |
|
برويد لاله در فصل زمستان |
|
دلم اى کاش بيرون مىشد از تن |
|
دريغا دست برمىداشت از من |
همه دارند فايز دشمن از دور |
|
مرا باشد نهان در خانه دشمن |
|
سحر از بسکه ناليديم ز هجران |
|
بر احوالم ترحم کرد جانان |
خرامان، موپريشان، سويم آمد |
|
به فايز بست از نو عهد و پيمان |
|
مرو اى جان شيرين از بر من |
|
توقف کن که آيد دلبر من |
بده فايز به تلخى جان شيرين |
|
که جانانت بگيرد سر به دامن |
|
ميان موج دريا خانهٔ من |
|
فلک بر هم زدى کاشانهٔ من |
خلايق دور فايز جمع گرديد |
|
که کمکم پر شده، پيمانهٔ من |
|
برابر ماه تابانم نشسته |
|
بت غارتگر جانم نشسته |
يقين بر عزم قتل فايز زار |
|
نگارنا مسلمانم نشسته |
|
مرو دنبال آهوى رميده |
|
مرو دنبال کمک دام ديده |
برو فايز، دلارام دگر جو |
|
که هرگز لام صيادان نديده |
|
بتا گز زنده بودى، فتنه بودى |
|
و گر جان داشتى، دل مىربودى |
به ايمان و قرار و صبر فايز |
|
به لبخندى تمسخر نى نمودى |
|
پسينگاهى برفتم سير باغى |
|
بديدم بلبلى، در چنگ زاغى |
چرا فايز از اين غصّه نميرد؟ |
|
که زير دود مىسوزد چراغى |
|
در اوّل مستم از پيمانه کردى |
|
چو مرغم آشناى دانه کردى |
چو خسرو فايز آمد در اطاعت |
|
چو شيرين در برويم وا نکردى |
|
دليل و زار و بيمارم نمودى |
|
به پيش دشمنان خوارم نمودى |
گرفتى برقع از رو، پيش فايز |
|
به تار مو گرفتارم نمودى |
|
صباحى دلبر گيسو کمندى |
|
بريز لب به من زدينم خندى |
که هى هى دور شو فايز از اينجا |
|
ببازار جوانان ناپسندى |
|
نه از من سر بزد دلبر خطائى |
|
نه از تو بود جانا بىوفائى |
بت فايز مقدّر اين چنين است |
|
چه بايد کرد تقدير الهى؟ |
|
لبت کوثر، قدت طوبى، رخت حور |
|
به غير از تو بهشتم نيست منظور |
بهل فايز دمى پيشت نشيند |
|
مکن چون آدمم از جنتت دور |
|
مسلسل حلقه حلقه زلف دلدار |
|
بهر تارى دلى گشته گرفتار |
دل فايز اسير دام زلفش |
|
چو گنجشکان که گرد آيند بهار |
|
منم بيژنصفت در چه گرفتار |
|
منيژهوار اگر هستى وفادار |
کمند زلف بگشا چون تهمتن |
|
تو فايز را ز چاه غم برون آر |
|
به گردن هشته اين زلف دلاويز |
|
که يعنى از کمند من به پرهيز |
بتا فايز اسير اين کمند است |
|
وفا کن، يا بکش با خنجر تيز |
|
بتا اخگر به تابستان مياور |
|
تو جام مى بر مستان مياور |
مزن دست دل مجروح فايز |
|
به ياد فيل، هندستان مياور |
|
به قصد کشتن اين بيدل زار |
|
کنى گيسو گهى عقرب گهى مار |
مگر افسونگرى اى يار فايز |
|
که از افعى و عقرب نيست آزار؟ |
|
خدايم گر کند فرداى محشر |
|
مخير از بهشت و وصل دلبر |
برآرد بانگ مشتاقانه فايز |
|
که ما را وصل يار از هر چه بهتر |
|
دلا از بىوفايان دست بردار |
|
برو با نيکخويان کن سر و کار |
که فايز از جفاهاى زمانه |
|
شده در دست مهرويان گرفتار |
|
دو معنى بر من آمد صعب و دشوار |
|
در اول پيرى، آخر فرقت يار |
اگر پيدا کنم دلدار فايز |
|
جوانى را کجا آرم دگر بار |
|
سحر پرسيدم از گيسوى دلبر |
|
که تو خوشبوترى يا مشک عنبر |
بگفتا فايزا بيهوده کم گوى |
|
مرا با مشک ميسازى برابر؟ |
|
شب ابر است و باران گهر بار |
|
سگان خاموش و در خوابند اغيار |
همين امشب برو گرگ از گله ميش |
|
تو هم فايز رسان خود را به دلدار |
|
خزان روى تو اى لاله رخسار |
|
بکرده روز من چون ليلهٔ تار |
به يکجا چشم، فايز، يک طرف زلف |
|
ميان ترک و هندويم گرفتار |