جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا

مطلع یک غزل


شب و روز من آن داند که دیده است    پریشان زلف او را بر بناگوش
ندارم عقل در کف ای خوشا دی    ندارم هوش در سر ای خوشا دوش
نگه می‌کردی و می‌بردیم عقل    سخن می‌گفتی و می‌بردیم هوش
عیان روی گل و دامان گلچین    نشاید گفت بلبل را که مخروش
همچنین مشاهده کنید