در بين همکاران کالپى در مکتب وارزبرگ، وات (Watt) تحقيقات مفيدى در مورد تفکر بهعمل آورد. او هوشيارى را براساس روش انکسار در دروننگرى (Fractionation) به چهار مرحله تقسيم نمود:
۱. مرحله آمادگى
۲. مرحله پيدايش لغت محرک
۳. مرحله زمان جستجو براى يافتن لغت واکنش (Reaction Word)
۴. مرحله واقعه رخداد لغت واکنش.
او از مشاهدهکنندهها خواست که نخست به مرحله اول توجه کنند و سپس به مراحل بعد و از اين طريق بهتدريج توصيف دقيقى از مراحل تفکر بهدست مىآورد: يکى از فرضيههاى مهم وات تأکيدى بود که او بر Aufgabe (لغتى است آلماني، بهمعناى تکليفى که فرد انجام مىدهد و در زبان انگليسى به task مىگويند. مترجم) نمود و از آن پس تاکنون نيز اين تأکيد پابرجا بوده است. همه انتظار داشتند که کليد شناخت تفکر را در مرحله سوم بيابند - مرحله جستجو براى يافتن لغتى که پاسخ مناسب به شرايط مىدهد - ليکن در واقع همين مرحله سوم بود که محتواى ناکافى ارائه مىداد. وات کشف کرد که فرآيند تفکر به محض ارائه لغت محرک حرکت خود را آغاز مىکند، بهشرط اينکه تکليف (Task) را مشاهدهگر به خوبى در مرحله آمادگى پذيرفته باشد. اين در واقع کشف درخشانى بود. تا آنجائى که به هوشيارى مربوط است، يک فرد به تفکر مىپردازد قبل از اينکه بداند به چه چيزى بايد فکر کند؛ بدين معنى که با آمادگى لازم، تفکر اگر آزاد باشد، خود بهخود و با محتواى بسيار کمى آغاز مىگردد. لغت تکليف را که وات بهکار برد، شامل تکاليف مختلفى بود که از مشاهدهگران خود مىخواست انجام دهند، ولى اين مرحله آمادگى از تفکر بهقدرى اهميت يافت که لغت تکليف در روانشناسى بهصورت يک مفهوم مهم دروننگرى درآمده است و گاهى نيز معناى آن فراتر از آنچه وات منظور داشت بهکار گرفته شده است. اگر خواسته باشيم تعريف مشخصى از تکليف بهدست دهيم، آن را مىتوانيم يک تکليف يا مقصود هوشيارانه که پيش از يک روند هوشيارى وجود دارد، بخوانيم. بنابراين مىتوان گفت که تکليف در فرد يک آمادگى (Einstellung=set) برقرار مىکند.
اش
از افراد ديگرى که در مکتب وارزبرگ فعاليتهاى سودمندى کردند، يکى هم اش بود. تحقيقات او در زمينه عمل و تفکر (۱۹۰۵) بيشتر از وات شناخته شده است. شايد بهدليل اينکه او نظام مشخص و قابل تعريفى به بسيارى از نتايج تحقيقات و مفاهيم ارائه شده توسط وات داد. او نشان داد که مسائل تفکر و عمل در اساس يکى هستند. در هر دو مورد فرد هدف مشخصى را در نظر دارد، و روندى پسيکوفيزيولوژيک که توسط محرکى آغاز گشته راه خود را به سوى آن هدف باز مىکند. از نظر روانشناسى گفتن اسم يک تصنيف در برابر يک لغت محرک با فشار دادن انگشت برروى تکمهاى هنگام ديدن حرفى تفاوت ندارد.
اَش سه خدمت مهم به روانشناسى کرد. در وهله اول او واژهٔ دروننگرى سيستمى آزمايشگاهى (Systematic Experimental Introspection) را ابداع نمود که تکيهکلام اين مکتب شد. لغت سيستماتيک مشخصاً به انکسار (Fractionation) اشاره دارد، روشى که وات آن را ابداع نمود و اش از آن استفاده کرد. لغت آزمايشگاهى بدون شک به استفاده از کرونوسکوپ و ساير ابزار آزمايشگاهى براى اندازهگيرى زمان واکنش اشاره داد. تأکيد اش بر اصرار ورزيدن به کاربرد دقيق فنون علمى در روانشناسى بود حتى اگر روشى که بهکار مىرود، دروننگرى باشد.
در مرحلهٔ دوم اش فرضيه 'گرايش تعيينکننده' (Determining Tendency) را ارائه داد. وات کوشيده بود که براساس فرضيه 'گرايشهاى پايدار' (Perseverative Tendencies) توجيهى براى اينکه چگونه تکليف اوليه، ناخودآگاه بهسوى هدف کشيده مىشود، عرضه کند. ولى اش ترجيح داد که نام جديدى براى آن برگزيند.
فرضيه 'گرايش تعيينکننده' چنين معنى مىدهد که گرايش بهمنظور تقويت گرايشهاى ارتباطى ذهن (Associative Tendencies) بهشکلى مسلط عمل مىکند، بنابراين اگر عدد ۵ را با عدد ۲ در زير آن برروى کاغذ بياوريم، متداولترين ارتباطات ذهنى اعداد ۷، ۳ و ۱۰ خواهد بود. ولى اگر به آزمودنى گفته شود که جمع ببندد، يک ارتباط خاص تقويت مىگردد، بهشکلى که حتماً عدد ۷ ظاهر مىشود؛ و يا اگر تکليف اين باشد که آزمودنى منها کند، آنگاه ارتباط ذهنى ديگرى تقويت شده و قويتر از بقيه خواهد بود.
البته اين نظريهٔ عامل از پيش تعيينکننده مؤثر (Effective Predetermination) را قبلاً وونت ارائه داده بود، هنگامى که تفاوتهاى موجود در معادله شخصى را مربوط به تأثير توجه و دقت مىدانست. کالپى نيز توجهاى به اين مطلب داشت، زمانى که در کتاب Grundriss عليه روش تفريقى (Subtractive Procedure) سخن گفت، و معتقد بود که تغيير در آمادگى ذهنى ممکن است سبب تغيير در کل هوشيارى گردد و نه فقط يک عامل را اضافه يا کم نمايد. ليکن اش با نامگذارى اين ارتباط بين آمادگى و هدف به آن واقعيت بخشيد. البته اين امکان وجود دارد که او در اين امر راه افراط پيموده باشد، زيرا که مخالفان او فرضيه گرايشهاى تعيينکننده را از او پذيرفتند و حتى ان را فرآيندى فيزيولوژيک تصور نمودند، گرچه تنها چيزى که ممکن است آن را فيزيولوژيک بنماياند، اين است که جايگاه در هوشيارى ندارد. از اين طريق بود که مکتب وارزبرگ جايگاه خود را در تاريخ روانشناسى نگرش و در تاريخ روانشناسى پويا مستقر نمود.
نکته قابل ذکر ديگر در مورد اش کشف مفهوم آگاهى (Awareness) است (به آلمانى Bewasstheit). آگاهى نيز مانند گرايش هوشيارانه، مفهومى انتزاعي، مبهم است که محتواى هوشيارى دارد ولى نه تصوير ذهنى است و نه احساس؛ و به گفته تيچنر، نامحسوس (Impalpable) است. روشن نيست که آيا بين گرايش هوشيارانه ارت و مفهوم آگاهى اش تفاوتى وجود دارد يا نه، گرچه اش از گرايش هوشيارانه نوعى آگاهى از روابط را منظور داشت و از اينرو آگاهى معناى وسيعترى بهخود گرفت. بههرحال هر دو عناصر بىتصوير در تفکر محسوب مىشدند.
اش تحقيق خود را در سال ۱۹۰۰ با ميولر در گتينگن آغاز کرد و در سال ۱۹۰۴ در وارزبرگ به پايان برد. کتاب او به ميولر و کالپى اهداء شده است. بايد افزود که قبل از اينکه وات تحقيق خود را منتشر کند، اين پژوهش به اتمام رسيد، بنابراين مىتوان گفت که فعاليتهاى او فقط روشنگرى کارهاى وات نبود، بلکه در عمل کشف مستقلى بود. بهعبارت ديگر مجدداً جو فرهنگى کار خود را کرد و اش و وات کارگزاران آن بودند. روانشناسى آماده پذيرش اين نظريه بود که تفکر تماماً حسى نيست.
بهلر
آخرين فردى که لازم است از او در رابطه با اين مکتب نامى به ميان آيد، بهلر (Bühler) است، که در سال ۱۹۰۷ از برلن به نزد کالپى آمد، و کوتاه زمانى پس از آن سه مقاله درباره روانشناسى تفکر منتشر نمود. کار بهلر از اين جهت به يادماندنى است که از روشى بهنام Ausfragemetbode استفاده مىکرد (روشى که از نوع پرسشنامهاى که قبلاً مورد استفاده قرار مىگرفت و بهنام Aussagemetbode شناخته شده بود کاملاً متفاوت بود). براساس روش پرسش Ausfragemtbode آزمايشکننده از مشاهدهکننده سؤال مىکند و او پاسخ مىدهد؛ اين سؤال و جواب در فضائى آزاد و رابطهاى صميمانه صورت مىگيرد. روشن است که چنين روشى در روانکاوى لازم است، ليکن طرفداران 'دروننگرى سيستمى آزمايشگاهي' معمولاً به آن به ديده انتقاد مىنگرند و به روشى که تفاوتى بين توصيف دقيق روان و بيانيههاى تفسيرى قائل نمىشود. وونت به شدت بهلر را مورد انتقاد قرار داد، و تيچنر به کل روش او حمله نمود. غير از اين نوآورى بهلر تصوير کلى تفکر را بدون تغييرى اساسى پذيرفت، و لذا ما نيز بحث خود را در مورد مکتب وارزبرگ به پايان مىرسانيم و يک بار ديگر به کالپى باز مىگرديم.
مشخص نمودن جايگاه کالپى در مکتبى که به آن تعلق داشت امر سادهاى نيست. دوره وارزبرگ با انتقال او به دانشگاه بن در سال ۱۹۰۹ پايان يافت. در اين دوره او زياد در مسائل مربوط به روانشناسى آزمايشگاهى فعال نبود. بلکه بيشتر علاقهمند به روانشناسى پزشکى و بهويژه به فلسفه شد. در سال ۱۹۱۲ مقاله کوتاهى منتشر کرد که در آن کوشيد ماهيت تفکر را روشن نموده و نتايج فعاليتهاى علمى در وارزبرگ را در آن به اختصار بيان کند. او روانشناسى تدريس مىکرد و درصدد بود که نتايج اين سخنرانىها را بهصورت کتابى درآورد و آن را جانشين Grundriss نمايد. ولى قبل از انتشار آن فوت کرد و بهلر آن را پس از مرگ وى به چاپ رسانيد. اين نوشته براساس ديدگاه نافعالى انسان (Human Inertia) در خلاقيت نشاندهندهٔ تغيير اعجابآورى در برداشت کالپى از مسائل بود، بهخصوص در مقايسه با کتاب Grundiss که بيست سال پيش نوشته بود و شامل سيستم کاملى از روانشناسى بود. اما در کتاب جديد فصل تفکر حذف شده بود! بهلر گزارش داد که در اين دوره کالپى درباره اين مطالب تدريس و يا سخنرانى نمىکرد.