|
|
اين قيد از مبهمات است و امروز فقط در محل تقليل يا نفى يا استفهام انکارى بهکار مىرود چون هيچ نمىداند، هيچ نبود هيچ نداشت. آيا هيچ مىداني، آيا هيچ خبر داري، و مانند آن ليکن در قديم موارد استعمال اين قيد عامتر بوده است و در موارد اثبات هم مىآمده است.
|
|
مثال از تاريخ سيستان: 'يکى ريگ است بزرگ چون مردم نزديک آن شود اگر هچ چيزى آلوده بر آن افکنند آن ريگ بنالد چنانکه رعد بنالد' (ص ۱۵) و مسعود سعد گويد:
|
|
گردد ز گرد رخشش چون قير قيروان |
|
گر هيچ قصد شاه سوى قيروان کند |
|
وله |
|
گرد در دل تو هيچ نگردد سخن من |
|
در کار خلاصم چه خلاف و چه گمانست |
|
|
|
شمس قيس رازى گويد: اگر حرف شک است به معنى 'يا' که حرف ترديد است و از لغات سرخيسان است (العجم طبع ليدن ص ۲۷۸) ـ شعرى از انورى آورده است:
|
|
تنگست بر ترو سکنى گيتى ز کبريا |
|
|
|
|
در جنب کبرياى تو خود اين چه مسکن است |
وين طرفهتر که هست بر اعدات نيز تنگ |
|
|
|
|
پس چاه يوسف است اگر چاه بيژن است |
|
|
ليکن حقيقت اين است که 'اگر' حرف شک يا قيد شرط، در نظم و نثر متقدمان خواه سرخسى و خواه بخارائى و خواه سيستانى و خواه همدانى به هر دو معنى آمده است، و در بلعمى و تاريخ سيستان و مجملالتواريخ و اشعار فردوسى و انورى همه جا بدين دو معنى ديده شد.
|
|
مثال از بلعمي: 'بفرمود خليفت خويش را تا مادرش بيرون برد گفت اگر مسلمان شود و اگر نه بکشيدش ' يعني: يا مسلمان شود يا بکشيدش.
|
|
مثال از مجملالتواريخ و القصص: 'پرويز را ز آنچ هيچ ملوک ديگر را نبود، کوز ابرى بود، هر چند شراب و اگر آب فروکردندى هيچ کم نيامدي' (ص ۸۱)
|
|
يعني: هر چند شراب يا آب کردندي... مثال ديگر از ص ۴۴۸: 'پيغام بگزارديم به دعوت مسلماني، يا جزيه قبول کردن، اگر حرب' يعنى يا جزيه يا حرب.
|
|
فردوسى گويد:
|
|
ندانم که گل عاشق آمد گر ابر |
|
که از ابر خيزد خروش هژبر |
|
|
جاى ديگر فرمايد:
|
|
به دشمن هر آنکس که بنمود پشت |
|
شود زان سپس روزگارش دُرشت |
اگر دخمه باشد به چنگال او |
|
و گر بند سايد برو يال او |
ز ديوان اگر نام او کرده پاک |
|
خورش خاک و خفتش بر تيره خاک |
|
|
اگر شرطيه را نيز گاهى در جمله بدون جزا ذکر مىکنند و اين معنى در بلعمى زيادتر از ديگر کتب ديده مىشود، مثال بلعمي:
|
|
'ملک گفت من از تو چيزى بخواهم پرسيدن اگر مرا راست بگوئى و اگر نه تو را و يارانت را همه بکشم' طبرى (ج ۲ ص ۱۸۱) مثال ديگر: 'تو سليمان را به نزديک خويش خوان و او را آن سخن بگوى اگر اجابت کند وگرنه مردمان بر وى بيرون آيند.' که امروز گوئيم: اگر مرا راست بگوئى فبها والا تو را و يارانت را بکشم ـ يا آنکه: اگر اجابت کند خوب وگرنه مردمان بر وى بيرون آيند.
|
|
و اين طريقه در متنهاى پهلوى هم موجود است ـ و در تاريخ سيستان 'يا' را برعکس به معنى اگر آورده است و گويد: 'اگر خود بازگردد، يا نه هلاک شود' و جاى ديگر: به معنى اگر آورده است و گويد: 'اگر خود بازگردد، يا نه هلاک شود' و جاى ديگر: 'گفتى که ايزدتعالى ناصردين محمد است يا نه ما را چه يارگى بودى که اين کردي' (ص ۱۳ ـ ۱۷۰)
|
|
|
چون در اول جمله بدون آنکه افادهٔ تشبيه کند يا معنى شرطيه داشته باشد و اجزاى آن را با ذکر کنند، ديده شد و با آنکه در کتب نثر بدون هيچ شبهه مکرر اين شيوه را ديدهام خاصه در تاريخ سيستان و جوامعالحکايات عوفى و مجملالتواريخ، ليکن به قدرى از قاعدهٔ زبان دور مىنمايد که هنوز به صحت آن نمىتوان اعتماد کرد و در اشعار هم نظير آن را نديدهام. مثال از تاريخ سيستان:
|
|
'فردوسي... اين بگفت و زمين بوسه کرد و برفت. ملک محمود وزير را گفت گفت اين مردک مرا به تعريض دروغزن خواند، وزيرش گفت بيايد کشت، هر چند طلب کردند نيافتند، چون بگفت و رنج خويش ضايع کرد و برفت هچ عطا نايافته تا به غربت فرمان يافت' (ص ۸)
|
|
مثال ديگر از مجملالتواريخ:
'و ازين بس ذبح اسمعيل بود، و خواب ابراهيم تا اسمعيل را به کوه بردن و کارد بر گلو نهادن، تا آواز آمد که يا ابراهيم قَدْ صَدَّقْتَ الُرؤْيَا و چون چبرئيل عليهالسلام ميش بياورد و ابراهيم قربان کرد' (ص ۱۹۲)
|
|
نظير اين طرز نه در پهلوى ديده شد و نه در انشاء بعد بهنظر رسيد و در اشعار متوسطين 'چو' و 'چه' زايد گاهى ديده شده است ليکن در شعر استاد و نثر استاد اين شيوه از عجايب است!
|
|
|
را، در پهلوى 'راي' است و زياد مورد استعمال ندارد و غالباً به معناى 'براي' که ترکيبى است از 'به' و 'راي' آمده است مثال از اندرزآذرباد:
|
|
'شرم و ننگ بدرا روان به دوزخ مسپار ـ فقرهٔ ۹۵ يعني: براى شرم و نام و ننگ خود را مستحق دوزخ مکن.
|
|
و از اختصاصات سبک نثر قديم آن است که حرف 'را' که از علائم مفعول له و مفعول به واسطه است گاهى بهصورت اختصاصى بهجاى 'به' و 'براي' و گاهى نيز منباب تأکيد معنى و بعضى اوقات بعد از مفعول به واسطه و احياناً زايد و بدون هيچ مراد و مقصودى استعمال شده است، چنانکه اثر آن هنوز هم در صحبت و مراسلات خصوصى باقى است که گويند: فردا را خدمت مىرسم ـ امروز را کار زياد دارم و 'شب را در بوستان با يکى از دوستان اتفاق مبيت افتاد فردوسى گويد:
|
|
ششم ماه را روى برتافتند |
|
سوى باده و بزم بشتافتند |
|
|
مثال حرف 'را' در مفعول به واسطه ـ از تذکرةالاوليا ص ۱۹۳: 'دنيا را بگير از براى تن را و آخرت را بگير از براى دل را' ... 'خداى را از بهر چرا مىپرستي' (ص ۶۹)
|
|
مثال حرف 'را' به معنى 'براي' از تاريخ سيستان: 'غرض بزرگى مصطفى را بود و دين اسلام را' (ص۷۱)
|
|
مثال راء زائد در مواردى که حاجت به آوردن آن نيست در کتب قديم بسيار است، از حدودالعالم ص ۶۹: 'واندر قديم دهقان اين ناحيت را از ملوک اطراف بودندي' مثال ديگر از بلعمى (حربالبويب):
|
|
'و اين هزيمتيان را مقدار سىهزار مرد بازگرديدند' ... جاى ديگر: 'افريدون آن خواستهٔ او دست بازداشت و هچ نستد مگر آن علم را اندر خزينه نهاد از بهر فال را'
|
|
و گاهى نيز در مورد عطف بيان يا دل اين حرف مکرر مىشود و اين هم از مختصات سبک قديم است، مثال از تاريخ سيستان: 'پسر خويش را با سپاهى بسيار مفضّل را به سيستان فرستاد' (ص ۱۱۶) يعنى پسر خود مفضّل را با سپاهى ... 'تابوت، عم خويش را يعقوب راده' (ص ۴۶)
|
|
مثال ديگر از مجملالتواريخ ص ۲۷۴: 'سعد برادرزاده را هاشمبن عتبةبن وقاص را از پس يزدجرد بفرستاد' ، گاه به معنى 'از' و اين معنى قرن ششم و هفتم خاصه در گلستان شيخ سعدى زيادتر از قرن چهارم آمده است مثال: لقمان را پرسيدند ادب ز که آموختى از بىادبان' و 'بزرگى را پرسيدند...' و غيره.
|
|
قضا را من و پير از فارياب |
|
رسيديم در خاک مغرب بر آن ژ |
|
|
به معنى تمليک نيز آمده است: ـ مثال: 'هر چه درويشان راست وقف محتاجان است' ديگر مفيد معنى اضافت است و در ترکيب اضافى که مضافاليه در آن مقدم باشد واقع مىشود چنانکه درا ين قول سعدي: 'آن را روى در مصلحت بود و بناى اين بر خبث' يعنى روى آن به مصلحت بود و زا وجه مصلح مىگفت... و 'پادشاهى را حکايت کنند که' يعنى 'حکايت پادشاهى که ....' بعدها وجوه ديگر هم پيدا کرده است که در جاى خود بيايد و از قرن هفتم به بعد راهاى زائده و مکرر و در موارد عطف بيان و بدل منسوخ گشته است.
|
|
ديگر بسيار آوردن حرف 'مر' که از علائم مفعولله است و اين حرف در پهلوى بهنظر نرسيده و ظاهراً از اصطلاحات خراسان و از لهجهٔ درى باشد، و در نويسندگان خراسان نيز استعمال آن گاهى شدت دارد و گاهى ضعف، منجمله در بلعمى به اندازه، و در زدالمسافر ناصرخسرو به افراط، و در تاريخ سيستان کمتر ديده مىشود.
|
|
بلعمى اين حرف را در مواردى مىآورد که مفعول در محل پستى و دنائت نباشد و مورد طبيعى يا ممدوح داشته باشد، و بايد هر چا که اين حرف مىآيد متعلق آن محل مفعول بلاواسطه داشته باشد. مثال از بلعمي: 'خاتون نيز مر بهرام را بزرگ داشتي، پس پرويز آگاه شد کى ملک ترک مر بهرام را نيکو دارد... سرهنگى را بفرستاد نام وى مرادنشاه و گفت حيلت کن تا بهرام را بکشى مرانشاه بيامد و بسيار خلعتها آورد مر خاقان را' از اين جمله به خوبى معلوم مىشود که 'مر' در اصل از علامات احترام مانند 'حضرت و مولي' و از اين دستها بوده است و رفتهرفته صورت ادات به خود گرفته است (اتفاقاً 'مار' در زبانهاى آرامى به معنى رئيس و بزرگ است) و الله اعلم.
|