دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن |
|
یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن |
بی طرب خوشدل طیور و بیطلب جنبان صبا |
|
بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن |
سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن |
|
نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن |
چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا |
|
فوطهی کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن |
بسته همچون گردن و گوش عروس جلوهگر |
|
شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن |
بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز |
|
نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن |
من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین: |
|
کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن |
باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی |
|
بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن |
مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین |
|
تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من |
رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل |
|
دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن |
سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند |
|
نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن |
راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف |
|
پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون |
نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین |
|
جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان» |
شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون |
|
هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن |
چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب |
|
نعرههای «طرقوا» برخیزد از جان در بدن |
ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم» |
|
برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن» |
من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این |
|
کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن |
نجم را باغ این ثنا میگفت وز شاخ چنار |
|
فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن |
شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو |
|
خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن |
چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان |
|
چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن |
ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم |
|
وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن |
انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی |
|
پردهی خلقان تویی چون روی بنماید محن |
این بتان کامروز بینی از سر دون همتی |
|
بندهی یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن |
اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید |
|
کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن |
سوسن آزاده را بینی که بیتایید اصل |
|
گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن |
شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان |
|
در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن |
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی |
|
گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن |
اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی |
|
زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن |
زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش |
|
زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن |
روضهی شرع معینالدین ز بهر عز دین |
|
از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن |
هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود |
|
سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن |
نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین |
|
همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن |
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک |
|
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن |
بیجمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف |
|
توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن |
گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد |
|
رفتهای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من |
از برای انتظار مجلست را روز و شب |
|
گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن |
شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی |
|
مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن |
گر تن ما جامهی عیدی ندارد گو مدار |
|
چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن |
جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش |
|
با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن |
افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید |
|
میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن |
تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر |
|
کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن |
مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا |
|
بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن |
باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال |
|
باد جسم و جان تو تا روز محشر بیوسن |
شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر |
|
نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من |
تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ |
|
تا نگردد شیر غرنده شکار پیرهزن |
تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار |
|
تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن |
فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید |
|
ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن |
کام دین داران تو جوی و نام دینداران تو بر |
|
شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن |
|