جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل (۲)


در اين وقت هوا تيره و تار شد و يک صداهائى از هوا مى‌آمد که زهرهٔ آدم آب مى‌شد. شاهزاده ابراهيم اول خيلى ترسيد، اما بعد نوشتهٔ پهلوى سنگ به يادش آمد که نوشته بود نترسي، آن صداها و طوفان از بين مى‌رود. همين‌طور هم شد، شاهزاده ابراهيم ديد هوا کم‌کم صاف شد و صداها تمام شد. رفت سر ديگ. ديد درويش در ميان روغن نيست. فقط همان دسته‌کليد ديده مى‌شود. عصاى درويش را برداشت، دسته‌کليدها را از ميان روغن بيرون کرد و گفت: 'حالا بروم در همهٔ اطاق‌ها را باز کنم ببينم در اطاق‌ها چه هست.'
رفت کليد انداخت در اطاق اول را باز کرد. ديد، همهٔ آن آهوها که سنگ شده بودند همه زنده شده‌اند و در ميان اطاق مى‌گردند. تا شاهزاده ابراهيم را ديدند، همه سرهاشان را گذاشتند روى پاى او. از قدرت خدا همه به زبان آمدند و گفتند تو آزادکنندهٔ ما هستي. اين ديو چند سال است که ما را طلسم کرده است، حالا ما همه به فرمان تو هستيم هر چه تو بگوئى ما همان‌کار را مى‌کنيم. شاهزاده ابراهيم گفت: 'من به شما احتياجى ندارم، همه‌تان آزاد هستيد برويد.' آهوها گفتند پس از هريک از ما يک تار مو بگير در دست تو باشد هر وقت چند تا از ما را لازم داشتى موهامان را آتش بزن، ما فورى حاضر مى‌شويم شاهزاده ابراهيم از هر کدامشان يک مو کند و آنها را رها کرد رفتند. بعد رفت در اطاق ديگر را باز کرد ديد اين اطاق که پر از آدم‌هاى سنگ شده بود حالا همه‌شان زنده شده‌اند فهميد که اينها هم طلسم شده بودند حالا که درويش مرده، اينها هم زنده‌ شده‌اند تا آن آدم‌ها شاهزاده ابراهيم را ديدند به دست و پايش افتادند و گفتند: 'تو جان ما را خريده‌اى ماها را ديو طلسم کرده بود، خدا خواسته بود که ما به‌ دست تو آزاد بشويم. اکنون ما بندهٔ تو هستيم. هر چه که تو حکم کنى ما اطاعت مى‌کنيم.'
شاهزاده ابراهيم به آنها گفت: 'شما هم آزاد هستيد به هر جا که دلتان مى‌خواهد برويد.' همه شاهزاده را دعا کردند و رفتند. شاهزاده ابراهيم رفت در اطاقى را که اسب‌ها بودند باز کرد ديد هر دو اسب زنده شده‌اند و در اطاق گردش مى‌کنند. تا شاهزاده ابراهيم را ديدند از قدرت خدا به زبان آمدند و گفتند: 'اين ديو ما را طلسم کرده بود ما به ‌‌دست تو از طلسم خلاص شديم، حالا هم در اختيار تو هستيم.' يکى از اسب‌ها گفت: 'من اسب بادى هستم.' آن اسب ديگر گفت: 'من اسب آبى‌اَم.' شاهزاده گفت: 'اسب آبى آزاد است رود.' اما به اسب بادى گفت: 'تو بايد بمانى که من بر تو سوار شوم و بروم پيش پادشاه که يقين حالا از غصهٔ من دق کرده.' اسب بادى گفت: 'اى شاهزاده ابراهيم زود کارت را تمام کن که اينجا خانهٔ ديو است. اين ديو يک برادرى دارد که هر چند وقت يک دفعه براى ديدن برادرش مى‌آيد هنوز تا او نيامده از اينجا برويم که اگر او برسد و بفهمد که تو ديو را کشته‌اي، جان سالم به‌در نمى‌بري.'
شاهزاده ابراهيم رفت. زود زود در اطاق‌هاى ديگر را باز کرد و ديد اين اطاق‌ها هم پر از جواهر و طلا و چيزهاى خوب است. بعد که همهٔ اطاق‌ها را ديد آمد که اسب بادى را سوار شود به يادش آمد که در اطاقى را که چشمهٔ آب زرد داشت و طلسم شده بود، باز نکرده است. رفت در آن اطاق را هم باز کرد. تا دست زد به چشمه ديد دستش زرد شد. زود دست‌هايش را پاک کرد که معلوم نشود اما کاکلش را در آب چشمه فرو کرد. کاکل و موهايش همه طلا شد. کلاهش را به‌سر گذاشت و خوب موها را به زير کلاه کرد که ديده نشود، از اطاق چشمهٔ طلا بيرون رفت که سوار اسب بادى بشود. اسب بادى گفت: 'اين راه ما پر خطر است تو بايد يک مشک آب با يک دسته جوالدوز و يک مشت نمک بردارى برويم.'
شاهزاده ابراهيم آب و جوالدوز و نمک را برداشت و سوار شد و راه افتاد و رفت. چند قدمى که رفتند ديد هوا تيره و تار شد. اسب بادى گفت: 'برادر ديو آمد. او حتماً از جادو فهميده که برادرش کشته شده، آمده خبرگيري. خدا را ياد کن بلکه از دست او خلاص شويم.' اسب بادى اين را گفت و بنا کرد به چهار نعل رفتن. اما همان‌طور که از اسمش پيداست مثل باد مى‌رفت. شاهزاده ابراهيم خيلى مى‌ترسيد، اسب بادى او را دلدارى مى‌داد. يک دفعه شاهزاده ابراهيم به پشت سرش نگاه کرد. ديد ديو نزديک است برسد. شاهزاده ابراهيم به اسب بادى گفت: 'ديو آمد.' اسب بادى گفت: 'برادر ديو مى‌دانست که برادرش مرا طلسم کرده، حالا که ديد تو سوار من شده‌اي، فهميد که تو برادرش را کشته‌اي، مى‌آيد که قصاص بگيرد.' شاهزاده ابراهيم گفت: 'حالا چه‌کار کنم؟' اسب بادى گفت: 'دستهٔ جوالدوز را بينداز پشت سرت، همين‌که شاهزاده ابراهيم دستهٔ جوالدوز را انداخت، ديد يک بيابانى همه زيل (o zovâl ـ zil = تيغ و خار) و زوال شد و به‌قدرى چقه (چق = ceq= انبوه) و انبوه است که چغوک (ceqok = گنجشک) از لاى بته‌هاش نمى‌تواند بِپرد. برادر ديو به بته‌هاى خار گير کرد و دست‌ها و پاهايش همه مجروح شد، اما به هر جان‌کندنى بود خودش را خلاص کرد و نزديک بود به شاهزاده ابراهيم برسد که اسب بادى گفت: 'حالا آن يک مشت نمک را بريز.' شاهزاده ابراهيم مشت نمک را ريخت يک دفعه يک بيابانى همه نمکزار شد. در اين وقت ديو، با پاهاى پرجراحت به نمکزار رسيد که از بس که به خارها کشيده شده بود همه آش و لاش بود. حالا نمک، زخم‌ها را مى‌سوزاند. داد و هوا ديو بالا رفت.
برادر ديو هر طور بود خودش را از ميان نمک‌ها کشيد بيرون و نزديک بود که برسد اسب بادى گفت: 'حالا مشک آب را سرازير کن.' شاهزاده ابراهيم همين‌که خواست مشک آب را سرازير کند، دستپاچه خالى شد. يک مرتبه يک در پى بزرگى در جلو آنها درست شد. اسب بادى گفت اى داد و بيداد، حالا چه کار کنم. من اسب بادى هستم چطور مى‌توانم از اين دو پا بگذرم؟' به شاهزاده ابراهيم گفت: 'خدا را ياد کن، من خودم را به دريا مى‌زنم.' شاهزاده ابراهيم خدا را ياد کرد و اسب، خودش را به دريا زد. حالا ديو هم در پشت سر آنها است، اما زخم پاهايش و نمکى که به زخم‌هايش خورده يک کمى او را از حال انداخته. اسب بادى از شاهزاده ابراهيم پرسيد که آيا ديو مى‌آيد؟ شاهزاده ابراهيم گفت: 'مى‌آيد اما مثل اول نمى‌تواند.' اسب بادى گفت: 'در ميان اين دريا يک گردابى است و ميان گرداب يک آسيابى است. من از کنار گرداب رد مى‌شوم، اما ديو نابلد است به گرداب مى‌افتد بعد هم به زير سنگ آسياب مى‌رود تو بايد نگاه کنى اگر خون بيرون شد بدان که ديو به زير سنگ آسياب کشته شده. اگر هم ديدى که کف بالا آمد بدان که ديو خلاص شده و دارد مى‌آيد به ما مى‌رسد و ديگر کار ما تمام است.' شاهزاده ابراهيم همين‌طور (به لهجهٔ محل: همى ساخ = hamisâx) به پشت سر نگاه مى‌کرد. ديد ديو هى به زير آب مى‌رود و هى بالا مى‌آيد. يک وقت ديد که ديو رفت به زير آب اما بيرون نشد يک کمى که گذشت ديد خون بالا آمد. به اسب بادى گفت: 'دريا پرخون شد.' اسب بادى گفت: 'ديو کشته شد و ما خلاص شديم.'
شاهزاده ابراهيم، شکر خدا را به‌جا آورد و اسب بادى را هى کرد. رفتند تا از دريا بيرون رفتند. مقدار زيادى که رفتند. شاهزاده ابراهيم ديد يک باغ بزرگى است و يک قصر در وسط باغ ديده مى‌شود. هنوز دور بودند. از اسب پياده شد و به اسب بادى گفت: 'من تنها مى‌روم به اين باغ که ببينم از کيست و چه کسى در اينجا هست، دستى (عمداً و عامداً) پياده مى‌روم که مرا نشناسند.' يک مو از اسب بادى کند و اسب بادى را رها کرد و رفت. خودش هم به راه افتاد به‌طرف باغ رفت. ديد اين باغ يک در بزرگى دارد و در آن هم باز است. آرام آرام، همان خيابان روبه‌رو را گرفت و رفت. يک وقت ديد يکى صدا مى‌زند و مى‌گويد تو کيستي؟ چکار داري؟ شاهزاده ابراهيم ايستاد ديد يک پيرمردى است. پيرمرد به شاهزاده ابراهيم گفت: 'اى جوان نمى‌دانى اين باغ پادشاه است. تو براى چه بدون اجازه داخل شدي؟ 'شاهزاده ابراهيم گفت: 'من شاگردت مى‌شوم و هر کارى هم به من بدهى به انجام مى‌رسانم.' شاهزاده ابراهيم پيش پيرمرد ماند و روزها در باغ کار مى‌کرد تا يک روز پيرمرد به شاهزاده ابراهيم گفت: 'امروز دخترهاى پادشاه به باغ مى‌آيند، تو بايد براى آنها گل جمع کني.'
صباش (Sabâ = فردا) که شد دخترهاى پادشاه هر سه تاشان با کنيزهاشان به باغ آمدند. تا چشم شاهزاده ابراهيم به دخترها افتاد يک دل نه صد دل عاشق دختر کوچک شد. دخترهاى پادشاه در باغ مى‌گشتند و بازى مى‌کردند و قهقهه مى‌زدند. باغبان پير به شاهزاده ابراهيم گفت: 'حالا برو براى هر کدامشان يک دسته گل قشنگ بکن و با نخ دسته کن و ببند و بده به آنها.' شاهزاده ابراهيم رفت سه دسته گل قشنگ جمع کرد و دسته کرد و با نخ بست. اما دسته گل دختر کوچک را با نخ نيست، يواشکى رفت به يک کنار باغ و يک موى طلا از سرش کند و دور دسته بست. بعد رفت پيش دخترهاى پادشاه و به هر کدام از آنها يک دسته گل داد. آن دسته‌اى را هم که با موى طلا بسته بود به دختر کوچک داد. دختر کوچک نگاه کرد ديد نخ دسته گل او طلاست فهميد يک حسابى هست. چندى که گذشت دسته گلش را انداخت به يک کنارى و به شاهزاده ابراهيم گفت: اى شاگرد باغبان! من دستهٔ گلم را گم کردم، برو يک دستهٔ ديگر براى من گل بکن.' شاهزاده ابراهيم گفت: 'به چشم.' و بعد رفت که گل جمع کند. در اين حال دختر کوچک پادشاه از دور مواظب او بود به هر طرف که مى‌رفت تا گل بکند، دختر کوچک در بين درخت‌ها قايم مى‌شد تا که دسته گل را جمع کرد. شاهزاده ابراهيم رفت به کنارى که موى طلا از سرش بکند، دختر کوچک ديد که شاگرد باغبان کلاهش را برداشت و يک موى طلا از کاکل خود کند.


همچنین مشاهده کنید