چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت |
|
فرود آمد از تخت و بربست رخت |
به بلخ گزین شد بر آن نوبهار |
|
که یزدان پرستان بدان روزگار |
مر آن جای را داشتندی چنان |
|
که مر مکه را تا زیان این زمان |
بدان خانه شد شاه یزدان پرست |
|
فرودآمد از جایگاه نشست |
ببست آن در آفرین خانه را |
|
نماند اندرو خویش و بیگانه را |
بپوشید جامهی پرستش پلاس |
|
خرد را چنان کرد باید سپاس |
بیفگند یاره فرو هشت موی |
|
سوی روشن دادگر کرد روی |
همی بود سی سال پیشش به پای |
|
برین سان پرستید باید خدای |
نیایش همی کرد خورشید را |
|
چنان بوده بد راه جمشید را |
چو گشتاسپ بر شد به تخت پدر |
|
که هم فر او داشت و بخت پدر |
به سر برنهاد آن پدر داده تاج |
|
که زیبنده باشد بر آزاده تاج |
منم گفت یزدان پرستنده شاه |
|
مرا ایزد پاک داد این کلاه |
بدان داد ما را کلاه بزرگ |
|
که بیرون کنیم ازرم میش گرگ |
سوی راه ورزان نیازیم چنگ |
|
بر آزاده گیتی نداریم تنگ |
گر آیین شاهان به چنگ آوریم |
|
بدان را بدی نیک تنگ آوریم |
یکی داد گسترد کز داد اوی |
|
ابا گرگ میش آب خوردی به جوی |
پس آن دختر نامور قیصرا |
|
که ناهید بد نام آن دخترا |
کتایونش خواندی گرانمایه شاه |
|
دو فرزندش آمد چو تابنده ماه |
یکی نامور فرخ اسفندیار |
|
شه کارزاری نبرده سوار |
دگر فرش آورد شمشیر زن |
|
شه نامبردار لشکرشکن |
چو گیتی بر آن شاه نو راست شد |
|
فریدون دیگر همی خواست شد |
گزیتش بدادند شاهان همه |
|
ببستش دل نیکخواهان همه |
مگر شاه ارجاسپ توران خدای |
|
که دیوان بدندی به پیشش بپای |
گزیتش نپذرفت و نشنید پند |
|
اگر پند نشنید زو دید بند |
وزو بستدی نیزهر سال باژ |
|
چرا داد باید به هامال باژ |
چو یک چند سالان برآمد برین |
|
درختی پدید آمد اندر زمین |
در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ |
|
درختی گشن بود بسیار شاخ |
همه برگ وی پند و بارش خرد |
|
کسی کو خرد پرورد کی مرد |
خجسته نبی نام او زردهشت |
|
که آهرمن بد کنش را بکشت |
به شاه کیان گفت پیغمبرم |
|
سوی تو خرد رهنمون آورم |
جهان آفرین گفت بپذیر دین |
|
نگه کن بر این آسمان و زمین |
که بیخاک و آبش برآوردهاند |
|
نگه کن بدوتاش چون کردهاند |
نگر تا تواند چنین کرد کس |
|
مگر من که هستم جهاندار و بس |
گر ایدونک دانی که من کردم این |
|
مرا خواند باید جهان آفرین |
ز گوینده بپذیر تو دین اوی |
|
بیاموز ازو راه و آیین اوی |
نگر تا چه گوید بر آن کارکن |
|
خرد برگزین این جهان خوار کن |
بیاموز آیین و دین بهی |
|
که بی دین ناخوب باشد مهی |
چو بشنید ازوشاه به دین به |
|
پذیرفت ازو راه و آیین به |
نبرده برادرش فرخ زریر |
|
کجا ژنده پیل آوریدی به زیر |
ز شاهان شه پیر گشته به بلخ |
|
جهان بر دل ریش او گشته تلخ |
شده زار و بیمار و بیهوش و توش |
|
به نزدیک او زهر مانند نوش |
سران و بزرگان و هر مهتران |
|
پزشکان دانا و نامآوران |
بر آن جادوی چارها ساختند |
|
نه سود آمد از هرچ انداختند |
پس این زردهشت پیمبرش گفت |
|
کزو دین ایزد نشاید نهفت |
که چون دین پذیرد ز روز نخست |
|
شود رسته از درد و گردد درست |
شهنشاه و زین پس زریر سوار |
|
همه دین پذیرنده از شهریار |
همه سوی شاه زمین آمدند |
|
ببستند کشتی به دین آمدند |
پدید آمد آن فره ایزدی |
|
برفت از دل بدسگالان بدی |
پر از نور مینو ببد دخمهها |
|
وز آلودگی پاک شد تخمهها |
پس آزاده گشتاسپ برشد به گاه |
|
فرستاد هر سو به کشور سپاه |
پراگند اندر جهان موبدان |
|
نهاد از بر آذران گنبدان |
نخست آذر مهر بر زین نهاد |
|
به کشمر نگر تا چه آیین نهاد |
یکی سرو آزاده بود از بهشت |
|
به پیش در آذر آن را بکشت |
نبشتی بر زاد سرو سهی |
|
که پذرفت گشتاسپ دین بهی |
گوا کرد مر سرو آزاد را |
|
چنین گستراند خرد داد را |
چو چندی برآمد برین سالیان |
|
مر آن سرو را شد ستبرش میان |
چنان گشت آزاد سرو بلند |
|
که بر گرد او برنگشتی کمند |
چو بسیار برگشت و بسیار شاخ |
|
بکرد از بر او یکی خوب کاخ |
چهل رش به بالا و پهنا چهل |
|
نکرد از بنه اندرو آب و گل |
دو ایوان برآورد از زر پاک |
|
زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک |
بر او برنگارید جمشید را |
|
پرستنده مر ماه و خورشید را |
فریدونش را نیز با گاوسار |
|
بفرمود کردن بر آنجا نگار |
همه مهتران را بر آنجا نگاشت |
|
نگر تا چنان کامگاری که داشت؟ |
چو نیکو شد آن نامور کاخ زر |
|
به دیوارها برنشانده گهر |
به گردش یکی باره کرد آهنین |
|
نشست اندرو کرد شاه زمین |
فرستاد هر سو به کشور پیام |
|
که چون سرو کشمر به گیتی کدام |
ز مینو فرستاد زی من خدای |
|
مرا گفت زینجا به مینو گرای |
کنون هر ک این پند من بشنوید |
|
پیاده سوی سرو کشمر روید |
بگیرید پند ار دهد زردهشت |
|
به سوی بت چین بدارید پشت |
به برزو فرشاه ایرانیان |
|
ببندید کشتی همه برمیان |
در آیین پیشینیان منگرید |
|
برین سایهی سروبن بگذرید |
سوی گنبد آذر آرید روی |
|
به فرمان پیغمبر راست گوی |
پراگنده فرمانش اندر جهان |
|
سوی نامداران و سوی مهان |
همه نامداران به فرمان اوی |
|
سوی سرو کشمر نهادند روی |
پرستشکده گشت زان سان که پشت |
|
ببست اندرو دیو را زردهشت |
بهشتیش خوان ار ندانی همی |
|
چرا سرو کشمرش خوانی همی |
چرا کش نخوانی نهال بهشت |
|
که شاه کیانش به کشمر بکشت |
چو چندی برآمد برین روزگار |
|
خجسته ببود اختر شهریار |
به شاه کیان گفت زردشت پیر |
|
که در دین ما این نباشد هژیر |
که تو باژ بدهی به سالار چین |
|
نه اندر خور دین ما باشد این |
نباشم برین نیز همداستان |
|
که شاهان ما درگه باستان |
به ترکان نداد ایچ کس باژ و ساو |
|
برین روزگار گذشته بتاو |
پذیرفت گشتاسپ گفتا که نیز |
|
نفرمایمش دادن این باژ چیز |
پس آگاه شد نره دیوی ازین |
|
هم اندر زمان شد سوی شاه چین |
بدو گفت کای شهریار جهان |
|
جهان یکسره پیش تو چون کهان |
بجای آوریدند فرمان تو |
|
نتابد کسی سر ز پیمان تو |
مگر پورلهراسپ گشتاسپ شاه |
|
که آرد همی سوی ترکان سپاه |
بکرد آشکارا همی دشمنی |
|
ابا تو چنو کرد یا رد منی |
چو ارجاسپ بشیند گفتار دیو |
|
فرود آمد از گاه گیهان خدیو |
از اندوه او سست و بیمار شد |
|
دل و جان او پر ز تیمار شد |
تگینان لشکرش را پیش خواند |
|
شنیده سخن پیش ایشان براند |
بدانید گفتا کز ایران زمین |
|
بشد فره و دانش و پاک دین |
یکی جادو آمد به دینآوری |
|
به ایران به دعوی پیغمبری |
همی گوید از آسمان آمدم |
|
ز نزد خدای جهان آمدم |
خداوند را دیدم اندر بهشت |
|
من این زندواستا همه زونوشت |
به دوزخ درون دیدم آهرمنا |
|
نیا رستمش گشت پیرا منا |
گروگر فرستادم از بهر دین |
|
بیارای گفتا به دانش زمین |
بسی نامداران ایران سپاه |
|
گرانمایه فرزند لهراسپ شاه |
که گشتاسپ خوانندش ایرانیان |
|
ببست او یکی کشتییی بر میان |
برادرش نیز آن سوار دلیر |
|
سپهدار ایران که نامش زریر |
همه پیش آن دین پژوه آمدند |
|
از آن پیر جادو ستوه آمدند |
گرفتند از او سربسر دین او |
|
جهان شد پر از راه و آیین او |
نشست او به ایران به پیغمبری |
|
به کاری چنان یافه و سرسری |
یکی نامه باید نوشتن کنون |
|
سوی آن زده سر ز فرمان برون |
ببایدش دادن بسی خواسته |
|
که نیکو بود داده ناخواسته |
مر او را بگویی کزین راه زشت |
|
بگرد و بترس از خدای بهشت |
مر آن پیر ناپاک را دور کن |
|
برآیین ما بر یکی سور کن |
گر ایدونک نپذیرد از ما سخن |
|
کند روی تازه به ما بر کهن |
سپاه پراکنده باز آوریم |
|
یکی خوب لشکر فراز آوریم |
به ایران شویم از پس کار اوی |
|
نترسیم از آزار و پیکار اوی |
برانیمش از پیش و خوارش کنیم |
|
ببندیم و زنده به دارش کنیم |
برین ایستادند ترکان چین |
|
دو تن نیز کردند زیشان گزین |
یکی نام او بیدرفش بزرگ |
|
گوی پیرو جادو ستنبه سترگ |
دگر جادوی نام او نام خواست |
|
که هرگز دلش جز تباهی نخواست |
یکی نامه بنوشت خوب و هژیر |
|
سوی نامور خسرو دین پذیر |
نوشتش بنام خدای جهان |
|
شناسندهی آشکار و نهان |
نوشتم یکی نامهای شهریار |
|
چنان چون بد اندر خور روزگار |
سوی گرد گشتاسپ شاه زمین |
|
سزاوار گاه کیان بافرین |
گزین و مهین پورلهراسپ شاه |
|
خداوند جیش و نگهدار گاه |
ز ارجاسپ سالار ترکان چین |
|
سوار جهاندیده گرد زمین |
نوشت اندر آن نامهی خسروی |
|
نکو آفرینی خط یبغوی |
که ای نامور شهریار جهان |
|
فروزندهی تاج شاهنشهان |
سرت سبز باد و تن و جان درست |
|
مبادت کیانی کمرگاه سست |
شنیدم که راهی گرفتی تباه |
|
مرا روز روشن بکردی سیاه |
بیامد یکی پیر مهتر فریب |
|
ترا دل پر از بیم کرد و نهیب |
سخن گفتش از دوزخ و از بهشت |
|
به دلت اندرون هیچ شادی نهشت |
تو او را پذیرفتی و دینش را |
|
بیاراستی راه و آیینش را |
برافگندی آیین شاهان خویش |
|
بزرگان گیتی که بودند پیش |
رها کردی آن پهلوی کیش را |
|
چرا ننگریدی پس و پیش را |
تو فرزند آنی که فرخنده شاه |
|
بدو داد تاج از میان سپاه |
ورا برگزید از گزینان خویش |
|
ز جمشیدیان مر ترا داشت پیش |
بر آن سان که کیخسرو کینه جوی |
|
ترا بیش بود از کیان آبروی |
بزرگی و شاهی و فرخندگی |
|
توانایی و فر و زیبندگی |
درفشان و پیلان آراسته |
|
بسی لشکر گنج و بس خواسته |
همی بودت ای مهتر شهریار |
|
همه مهتران مر ترا دوستدار |
همی تافتی بر جهان یکسره |
|
چو اردیبهشت آفتاب از بره |
ز گیتی ترا برگزیده خدای |
|
مهانت همه پیش بوده بپای |
نکردی خدای جهان را سپاس |
|
نبودی بدین ره ورا حقشناس |
از آن پس که ایزد ترا شاه کرد |
|
یکی پیر جادوت بی راه کرد |
چو آگاهی تو سوی من رسید |
|
به روز سپیدم ستاره بدید |
نوشتم یکی نامهی دوستوار |
|
که هم دوست بودیم و هم نیک یار |
چو نامه بخوانی سر و تن بشوی |
|
فریبنده را نیز منمای روی |
کنون بند را از میان باز کن |
|
به شادی می روشن آغاز کن |
گر ایدونک بپذیری از من تو پند |
|
ز ترکان ترا نیز ناید گزند |
زمین کشانی و ترکان چین |
|
ترا باشد این همچو ایران زمین |
به تو بخشم این بیکران گنجها |
|
که آوردهام گرد با رنجها |
نکورنگ اسپان با زر و سیم |
|
به استامها در چو در یتیم |
غلامان فرستمت با خواسته |
|
نگارین با جعد آراسته |
ور ایدونک نپذیری این پند من |
|
ببینی گران آهنین بند من |
بیایم پس نامه تا چندگاه |
|
کنم کشورت را سراسر تباه |
سپاهی بیارم ز ترکان چین |
|
که بنگاهشان برنتابد زمین |
بینبارم این رود جیحون به مشک |
|
به مشک آب دریا کنم پاک خشک |
بسوزم نگاریده کاخ ترا |
|
ز بن برکنم بیخ و شاخ ترا |
زمین را سراسر بسوزم همه |
|
کتفتان به ناوک بدوزم همه |
ز ایرانیان هرچه مردست پیر |
|
کشان بنده کردن نباشد هژیر |
ازیشان نیابی فزونی بها |
|
کنمشان همه سر ز گردن جدا |
زن و کودکانشان بیارم ز پیش |
|
کنمشان همه بندهی شهر خویش |
زمینشان همه پاک ویران کنم |
|
درختانش از بیخ و بن برکنم |
بگفتم همه گفتنی سر بسر |
|
تو ژرف اندرین پندنامه نگر |
بپیچید و نامه بکردش نشان |
|
بدادش بدان هر دو جادو نشان |
بفرمودشان گفت بخرد بوید |
|
به ایوان او با هم اندر شوید |
چو او را ببینید بر تخت و گاه |
|
کنید آن زمان خویشتن را دو تاه |
بر آیین شاهان نثارش برید |
|
بر تاج و بر تخت او مگذرید |
چو هر دو نشینید در پیش اوی |
|
سوی تاج تابندهش آرید روی |
گزارید پیغام فرخش را |
|
ازو گوش دارید پاسخش را |
چو پاسخ ازو سربسر بشنوید |
|
زمین را ببوسید و بیرون شوید |
چو از پیش او کینهور بیدرفش |
|
سوی بلخ بامین کشیدش درفش |
ابا یار خود خیره سر نام خواست |
|
که او بفگند آن نکو راه راست |
چو از شهر توران به بلخ آمدند |
|
به درگاه او بر پیاده شدند |
پیاده برفتند تا پیش اوی |
|
بر آن آستانه نهادند روی |
چو رویش بدیدند بر گاه بر |
|
چو خورشید و تیر از بر ماه بر |
نیایش نمودند چون بندگان |
|
به پیش گزین شاه فرخندگان |
بدادندش آن نامهی خسروی |
|
نوشته درو بر خط یبغوی |
چو شاه جهان نامه را باز کرد |
|
برآشفت و پیچیدن آغاز کرد |
بخواند آن زمان پیر جاماسپ را |
|
کجا راهبر بود گشتاسپ را |
گزینان ایران و اسپهبدان |
|
گوان جهان دیده و موبدان |
بخواند آن همه آذران پیش خویش |
|
فرستاده آورد و بنهاد پیش |
پیمبرش را خواند و موبدش را |
|
زریر گزیده سپهبدش را |
زریر سپهبد برادرش بود |
|
که سالار گردان لشکرش بود |
جهان پهلوان بود آن روزگار |
|
که کودک بد اسفندیار سوار |
پناه جهان بود و پشت سپاه |
|
سپهدار لشکر نگهدار گاه |
جهان از بدی ویژه او داشتی |
|
به رزم اندرون نیژه او داشتی |
جهانجوی گفتا به فرخ زریر |
|
به فرخنده جاماسپ و پور دلیر |
که ارجاسپ سالار ترکان چین |
|
یکی نامه کردست زی من چنین |
بدیشان نمود آن سخنهای زشت |
|
که نزدیک اوشاه ترکان نوشت |
چه بینید گفتا بدین اندرون؟ |
|
چه گویید کاین را سرانجام چون؟ |
که ناخوش بود دوستی با کسی |
|
که مایه ندارد ز دانش بسی |
من از تخمهی ایرج پاک زاد |
|
وی از تخمهی تور جادو نژاد |
چگونه بود در میان آشتی |
|
ولیکن مرا بود پنداشتی |
کسی کو بود نام و باشد بسی |
|
سخن گفت بایدش با هر کسی |
همان چون بگفت این سخن شهریار |
|
زریر سپهدار و اسفندیار |
کشیدند شمشیر و گفتند اگر |
|
کسی باشد اندر جهان سربسر |
که نپسندد او را به دینآوری |
|
براندر نیارد به فرمانبری |
نیاید به درگاه فرخنده شاه |
|
نبندد میان پیش رخشنده گاه |
نگیرد ازو راه و دین بهی |
|
مرین دین به را نباشد رهی |
به شمشیر جان از تنش برکنیم |
|
سرش را به دار برین برکنیم |
سپهدار ایران که نامش زریر |
|
نبرده دلیری چو درنده شیر |
به شاه جهان گفت آزاده وار |
|
که دستور باشد مرا شهریار |
که پاسخ کنم جادو ارجاسپ را؟ |
|
پسند آمد این شاه گشتاسپ را |
بدو گفت برخیز و پاسخ کنش |
|
نکال تگینان خلخ کنش |
زریر گرانمایه و اسفندیار |
|
چو جاماسپ دستور ناباک دار |
ز پیشش برفتند هر سه بهم |
|
شده سر پر از کین و دلها دژم |
نوشتند نامه به ارجاسپ زشت |
|
هم اندر خور آن کجا او نوشت |
زریر سپهبد گرفتش به دست |
|
چنان هم گشاده ببردش نبست |
سوی شاه برد و برو بر بخواند |
|
جهانجوی گشتاسپ خیره بماند |
ز دانا سپهبد زریر سوار |
|
ز جاماسپ وز فرخ اسفندیار |
ببست و نوشت اندرو نام خویش |
|
فرستادگان را همه خواند پیش |
بگیرید گفت این وزی او برید |
|
نگر زین سپس راه را نسپرید |
که گر نیستی اندر استاوزند |
|
فرستاده را زینهار از گزند |
ازین خواب بیدارتان کردمی |
|
همان زنده بر دارتان کردمی |
چنین تا بدانستی آن گرگسار |
|
که گردن نیازد ابا شهریار |
بینداخت نامه بگفتا روید |
|
مرین را سوی ترک جادو برید |
بگویید هوشت فراز آمدست |
|
به خون و به خاکت نیاز آمدست |
زده بادگردنت خسته میان |
|
به خاک اندرون ریخته استخوان |
درین ماه اراید ونک خواهد خدای |
|
بپوشم به رزم آهنینه قبای |
به توران زمین اندر آرم سپاه |
|
کنم کشور گرگساران تباه |
سخن چون بسر برد شاه زمین |
|
سیه پیل را خواند و کرد آفرین |
سپردش بدو گفت بردارشان |
|
از ایران به آن مرز بگذارشان |
فرستادگان سپهدار چین |
|
ز پیش جهانجوی شاه زمین |
برفتند هر دو شده خاکسار |
|
جهاندارشان رانده و کرده خوار |
از ایران فرخ به خلخ شدند |
|
ولیکن به خلخ نه فرخ شدند |
چو از دور دیدند ایوان شاه |
|
زده بر سر او درفش سیاه |
فرود آمدند از چمیده ستور |
|
شکسته دل و چشمها گشته کور |
پیاده برفتند تا پیش اوی |
|
سیهشان شده جامه و زرد روی |
بدادندش آن نامهی شهریار |
|
سرآهنگ مردان نیزه گزار |
دبیرش مر آن نامه را برگشاد |
|
بخواندش بر آن شاه جادونژاد |
نوشته در آن نامهی شهریار |
|
ز گردان و مردان نیزه گزار |
پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه |
|
نگهبان گیتی سزاوار گاه |
فرسته فرستاد زی او خدای |
|
همه مهتران پیش او بر بپای |
زی ارجاسپ ترک آن پلید سترگ |
|
کجا پیکرش پیکر پیر گرگ |
زده سر ز آیین و دین بهی |
|
گزیده ره کوری و ابلهی |
رسید آن نوشته فرومایه وار |
|
که بنوشته بودی سوی شهریار |
شنیدیم و دید آن سخنها کجا |
|
نبودی تو مر گفتنش را سزا |
نه پوشیدنی و نه بنمودنی |
|
نه افگندنی و نه پیسودنی |
چنان گفته بودی که من تا دو ماه |
|
سوی کشور خرم آرم سپاه |
نه دو ماه باید زتونی چهار |
|
کجا من بیایم چو شیر شکار |
تو بر خویشتن بر میفزای رنج |
|
که ما بر گشادیم درهای گنج |
بیارم ز گردان هزاران هزار |
|
همه کار دیده همه نیزهدار |
همه ایرجی زاده و پهلوی |
|
نه افراسیابی و نه یبغوی |
همه شاه چهرو همه ماهروی |
|
همه سرو بالا همه راستگوی |
همه از در پادشاهی و گاه |
|
همه از در گنج و گاه و کلاه |
جهانشان همه برده با رنج و ناز |
|
همه شیر گیر و همه سرفراز |
همه نیزه داران شمشیر زن |
|
همه باره انگیز و لشکر شکن |
چو دانند کم کوس بر پیل بست |
|
سم اسپ ایشان کند کوه پست |
ازیشان دو گرد گزیده سوار |
|
زریر سپهدار و اسفندیار |
چو ایشان بپوشند ز آهن قبای |
|
به خورشید و ماه اندر آرند پای |
چو بر گردن آرند رخشنده گرز |
|
همی تابد از گرزشان فر و برز |
چو ایشان بباشند پیش سپاه |
|
ترا کرد باید بدیشان نگاه |
بخورشید مانند با تاج و تخت |
|
همی تابد از نیزهشان فر و بخت |
چنینم گوانند و اسپهبدان |
|
گزین و پسندیدهی موبدان |
تو سیحون مینبار و جیحون به مشک |
|
که ما را چه جیحون چه سیحون چه خشک |
چنان بردوانند باره بر آب |
|
که تاری شود چشمهی آفتاب |
به روز نبرد ار بخواهد خدای |
|
به رزم اندر آرم سرت زیر پای |
چو سالار پیکند نامه بخواند |
|
فرود آمد از گاه و خیره بماند |
سپهبدش را گفت فردا پگاه |
|
بخوان از همه پادشاهی سپاه |
تگینان لشکرش ترکان چین |
|
برفتند هر سو به توران زمین |
بدو باز خواندند لشکرش را |
|
سر مرزداران کشورش را |
برادر بد او را دو آهرمنان |
|
یکی کهرم و دیگری اندمان |
بفرمودشان تا نبرده سوار |
|
گزیدند گردان لشکر هزار |
بدادندشان کوس و پیل و درفش |
|
بیاراسته زرد و سرخ و بنفش |
بدیشان ببخشید سیصد هزار |
|
گوان گزیده نبرده سوار |
در گنج بگشاد و روزی بداد |
|
بزد نای رویین بنه برنهاد |
بخواند آن زمان مر برادرش را |
|
بدو داد یک دست لشکرش را |
به اندیدمان داد دست دگر |
|
خود اندر میانه نهادش سپر |
یکی ترک بد نام او گرگسار |
|
گذشته برو بر بسی روزگار |
سپه را بدو داد اسپهبدی |
|
تو گفتی نداند همی جز بدی |
چو غارتگری داد بر بیدرفش |
|
بدادش یکی پیل پیکر درفش |
یکی بود نامش خشاش دلیر |
|
پذیره نرفتی ورا نره شیر |
سپه دیدهبان کردش و پیشرو |
|
کشیدش درفش و بشد پیش گو |
دگر ترک بدنام او هوش دیو |
|
پیامش فرستاد ترکان خدیو |
نگهدار گفتا تو پشت سپاه |
|
گر از ما کسی باز گردد براه |
هم آنجا که بینی مر او را بکش |
|
نگر تا بدانجا نجنبدت هش |
برآنسان همی رفت بایین خشم |
|
پر از خون شده دل پر از آب چشم |
همی کرد غارت همی سوخت کاخ |
|
درختان همی کند از بیخ و شاخ |
در آورد لشکر به ایران زمین |
|
همه خیره و دل پراگنده کین |
چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه |
|
که سالار چین جملگی با سپاه |
بیاراسته آمد از جای خویش |
|
خشاش یلش را فرستاد پیش |
چو بشنید کو رفت با لشکرش |
|
که ویران کند آن نکو کشورش |
سپهبدش را گفت فردا پگاه |
|
بیارای پیل و بیاور سپاه |
سوی مرزدارانش نامه نوشت |
|
که خاقان ره رادمردی بهشت |
بیایید یکسر به درگاه من |
|
که بر مرز بگذشت بدخواه من |
چو نامه سوی رادمردان رسید |
|
که آمد جهانجوی دشمن پدید |
سپاهی بیامد به درگاه شاه |
|
که چندان نبد بر زمین برگیاه |
ز بهر جهانگیر شاه کیان |
|
ببستند گردان گیتی میان |
به درگاه خسرو نهادند روی |
|
همه مرزداران به فرمان اوی |
برین بر نیامد بسی روزگار |
|
که گرد از گزیده هزاران هزار |
فراز آمده بود مر شاه را |
|
کی نامدار و نکوخواه را |
به لشکرگه آمد سپه را بدید |
|
که شایسته بد رزم را برگزید |
از آن شادمان گشت فرخنده شاه |
|
دلش خیره آمد ز بیمر سپاه |
دگر روز گشتاسپ با موبدان |
|
ردان و بزرگان و اسپهبدان |
گشاد آن در گنج پر کرده جم |
|
سپه را بداد او دو ساله درم |
چو روزی ببخشید و جوشن بداد |
|
بزد نای و کوس و بنه برنهاد |
بفرمود بردن ز پیش سپاه |
|
درفش همایون فرخنده شاه |
سوی رزم ارجاسپ لشکر کشید |
|
سپاهی که هرگز چنان کس ندید |
ز تاریکی و گرد پای سپاه |
|
کسی روز روشن ندید ایچ راه |
ز بس بانگ اسبان و از بس خروش |
|
همی نالهی کوس نشنید کوش |
درفش فراوان برافراشته |
|
همه نیزهها ز ابر بگذاشته |
چو رسته درخت از بر کوهسار |
|
چو بیشهی نیستان به وقت بهار |
ازین سان همی رفت گشتاسپ شاه |
|
ز کشور به کشور همی شد سپاه |
چلواز بلخ با می به جیحون رسید |
|
سپهدار لشکر فرود آورید |
بشد شهریار از میان سپاه |
|
فرود آمد از باره برشد به گاه |
بخواند او گرانمایه جاماسپ را |
|
کجا رهنمون بود گشتاسپ را |
سر موبدان بود و شاه ردان |
|
چراغ بزرگان و اسپهبدان |
چنان پاک تن بود و تابنده جان |
|
که بودی بر او آشکارا نهان |
ستارهشناس و گرانمایه بود |
|
ابا او به دانش کرا پایه بود |
بپرسید ازو شاه و گفتا خدای |
|
ترا دین به داد و پاکیزه رای |
چو تو نیست اندر جهان هیچ کس |
|
جهاندار دانش ترا داد و بس |
ببایدت کردن ز اختر شمار |
|
بگویی همی مرمرا روی کار |
که چون باشد آغاز و فرجام جنگ؟ |
|
کرا بیشتر باشد اینجا درنگ؟ |
نیامد خوش آن پیر جاماسپ را |
|
به روی دژم گفت گشتاسپ را |
که میخواستم کایزد دادگر |
|
ندادی مرا این خرد وین هنر |
مرا گر نبودی خرد، شهریار |
|
نکردی ز من بودنی خواستار |
نگویم من این، ور بگویم به شاه |
|
کند مرمرا شاه شاهان تباه |
مگر با من از داد پیمان کند |
|
که نه بد کند خود نه فرمان کند |
جهانجوی گفتا به نام خدای |
|
به دین و به دینآور پاکرای |
به جان زریر آن نبرده سوار |
|
به جان گرانمایه اسفندیار |
که نه هرگزت روی دشمن کنم |
|
نه فرمایمت بد نه خود من کنم |
تو هرچ اندرین کاردانی بگوی |
|
که تو چارهدانی و من چارهجوی |
خردمند گفت ای گرانمایه شاه |
|
همیشه به تو تازه بادا کلاه |
ز بنده میازار و بنداز خشم |
|
خنک آن کسی کو نبیند به چشم |
بدان ای نبرده کی نامجوی |
|
چو در رزم روی اندر آری به روی |
بدان گه کجا بانگ و ویله کنند |
|
تو گویی همی کوه را برکنند |
به پیش اندر آیند مردان مرد |
|
هوا تیره گردد ز گرد نبرد |
جهان را ببینی بگشته کبود |
|
زمین پر ز آتش هوا پر ز دود |
وز آن زخم آن گرزهای گران |
|
چنان پتک پولاد آهنگران |
به گوش اندر آید ترنگاترنگ |
|
هوا پر شدهی نعرهی بور و خنگ |
شکسته شود چرخ گردون نهان |
|
به تنها درون خون نماند روان |
تو گویی هوا ابر دارد همی |
|
وز آن ابر الماس بارد همی |
بسی بی پدر گشته بینی پسر |
|
بسی بی پسر گشته بینی پدر |
نخستین کس نامدار اردشیر |
|
پس شهریار آن نبرده دلیر |
به پیش افگند اسپ تازان خویش |
|
به خاک افگند هرک آیدش پیش |
پیاده کند ترک چندان سوار |
|
کز اختر نباشد مر آن را شمار |
ولیکن سرانجام کشته شود |
|
نکونامش اندر نوشته شود |
دریغ آن چنان مرد نامآورا |
|
ابا رادمردان همه سرورا |
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه |
|
چو رستم درآید به روی سپاه |
پس آنگاه مرتیغ را برکشد |
|
بتازد بسی اسپ و دشمن کشد |
بسی نامداران و گردان چین |
|
که آن شیرمرد افگند بر زمین |
سرانجام بختش کند خاکسار |
|
برهنه کند آن سر تاجدار |
بیاید پس آنگاه فرزند من |
|
ببسته میان را جگر بند من |
ابرکین شیدسپ فرزند شاه |
|
به میدان کند تیز اسپ سیاه |
بسی رنج بیند به رزم اندرون |
|
شه خسروان را بگویم که چون |
درفش فروزندهی کاویان |
|
بیفگنده باشند ایرانیان |
گرامی بگیرد به دندان درفش |
|
به دندان بدارد درفش بنفش |
به یک دست شمشیر و دیگر کلاه |
|
به دندان درفش فریدون شاه |
برین سان همی افگند دشمنان |
|
همی برکند جان اهرمنان |
سرانجام در جنگ کشته شود |
|
نکونامش اندر نوشته شود |
پس آزاده بستور پور زریر |
|
به پیش افگند اسپ چون نره شیر |
بسی دشمنان را کند ناپدید |
|
شگفتیتر از کار او کس ندید |
چو آید سرانجام پیروز باز |
|
ابر دشمنان دست کرده دراز |
بیاید پس آن برگزیده سوار |
|
پس شهریار جهان نامدار |
ز آهرمنان بفگند شست گرد |
|
نماید یکی پهلوی دستبرد |
سرانجام ترکان به تیرش زنند |
|
تن پیلوارش به خاک افگنند |
بیاید پس آن نره شیر دلیر |
|
نبرده سوار آن زریر دلیر |
به پیش اندر آید گرفته کمند |
|
نشسته بر اسفندیاری سمند |
ابا جوشن زر درخشان چو ماه |
|
بدو اندرون خیره گشته سپاه |
بگیرد ز گردان لشکر هزار |
|
ببندد فرستد بر شهریار |
به هر سو کجا بنهد آن شاه روی |
|
همی راند از خون بدخواه جوی |
نه استد کس آن پهلوان شاه را |
|
ستوه آورد شاه خرگاه را |
پس افگنده بیند بزرگ اردشیر |
|
سیه گشته رخسار و تن چون زریر |
بگرید بر او زار و گردد نژند |
|
برانگیزد اسفندیاری سمند |
به خاقان نهد روی پرخشم و تیز |
|
تو گویی ندیدست هرگز گریز |
چو اندر میان بیند ارجاسپ را |
|
ستایش کند شاه گشتاسپ را |
صف دشمنان سربسر بر درد |
|
ز گیتی سوی هیچ کس ننگرد |
همی خواند او زند زردشت را |
|
به یزدان نهاده کیی پشت را |
سرانجام گردد برو تیره بخت |
|
بریده کندش آن نکوتاج و تخت |
بیاید یکی نام او بیدرفش |
|
به سر نیزه دارد درفش بنفش |
نیارد شدن پیش گرد گزین |
|
نشیند به راه وی اندر کمین |
باستد بر آن راه چون پیل مست |
|
یکی تیغ زهرآب داده به دست |
چو شاه جهان باز گردد ز رزم |
|
گرفته جهان را و کشته گرزم |
بیندازد آن ترک تیری بروی |
|
نیارد شدن آشکارا بروی |
پس از دست آن بیدرفش پلید |
|
شود شاه آزادگان ناپدید |
به ترکان برد باره و زین اوی |
|
بخواهد پسرت آن زمان کین اوی |
پس آن لشکر نامدار بزرگ |
|
به دشمن درافتد چو شیر سترگ |
همی تازند این برآن آن برین |
|
ز خون یلان سرخ گردد زمین |
یلان را بباشد همه روی زرد |
|
چو لرزه بر افتد به مردان مرد |
برآید به خورشید گرد سپاه |
|
نبیند کس از گرد تاریک راه |
فروغ سر نیزه و تیر و تیغ |
|
بتابد چنان چون ستاره ز میغ |
وزان زخم مردان کجا میزنند |
|
و بر یکدگر برهمی افگنند |
همه خسته و کشته بر یکدگر |
|
پسر بر پدر بر پدر بر پسر |
وزان ناله و زاری خستگان |
|
به بند اندر آیند نابستگان |
شود کشته چندان ز هر سو سپاه |
|
که از خونشان پر شود رزمگاه |
پس آن بیدرفش پلید و سترگ |
|
به پیش اندر آید چو ارغنده گرگ |
همان تیغ زهر آب داده به دست |
|
همی تازد او باره چون پیل مست |
به دست وی اندر فراوان سپاه |
|
تبه گردد از برگزینان شاه |
بیاید پس آن فرخ اسفندیار |
|
سپاه از پس پشت و یزدانش یار |
ابر بیدرفش افگند اسپ تیز |
|
بر و جامه پر خون و دل پرستیز |
مر او را یکی تیغ هندی زند |
|
ز بر نیمهی تنش زیر افگند |
بگیرد پس آن آهنین گرز را |
|
بتاباند آن فره و برز را |
به یک حمله از جایشان بگسلد |
|
چو بگسستشان بر زمین کی هلد |
به نوک سر نیزه شان بر چند |
|
کندشان تبه پاک و بپراگند |
گریزد سرانجام سالار چین |
|
از اسفندیار آن گو بافرین |
به ترکان نهد روی بگریخته |
|
شکسته سپر نیزهها ریخته |
بیابان گذارد به اندک سپاه |
|
شود شاه پیروز و دشمن تباه |
بدان ای گزیده شه خسروان |
|
که من هرچ گفتم نباشد جز آن |
نباشد ازین یک سخن بیش و کم |
|
تو زین پس مکن روی بر من دژم |
که من آنچ گفتم نگفتم مگر |
|
به فرمانت ای شاه پیروزگر |
وزآن کم بپرسید فرخنده شاه |
|
ازین ژرف دریا و تاریک راه |
ندیدم که بر شاه بنهفتمی |
|
وگرنه من این راز کی گفتمی |
چو شاه جهاندار بشنید راز |
|
بر آن گوشهی تخت خسپید باز |
ز دستش بیفتاد زرینه گرز |
|
تو گفتی برفتش همی فر و برز |
به روی اندر افتاد و بیهوش شد |
|
نگفتش سخن نیز و خاموش شد |
چو باهوش آمد جهان شهریار |
|
فرود آمد از تخت و بگریست زار |
چه باید مرا گفت شاهی و گاه |
|
که روزم همی گشت خواهد سیاه |
که آنان که بر من گرامیترند |
|
گزین سپاهند و نامیترند |
همی رقت خواهند از پیش من |
|
ز تن برکنند این دل ریش من |
به جاماسپ گفت ار چنین است کار |
|
به هنگام رفتن سوی کارزار |
نخوانم نبرده برادرم را |
|
نسوزم دل پیر مادرم را |
نفرمایمش نیز رفتن به رزم |
|
سپه را سپارم به فرخ گرزم |
کیان زادگان و جوانان من |
|
که هر یک چنانند چون جان من |
بخوانم همه سربسر پیش خویش |
|
زرهشان نپوشم نشانم به پیش |
چگونه رسد نوک تیر خدنگ |
|
برین آسمان بر شده کوه سنگ؟ |
خردمند گفتا به شاه زمین |
|
که ای نیکخو مهتر بافرین |
گر ایشان نباشند پیش سپاه |
|
نهاده به سر بر کیانی کلاه |
که یارد شدن پیش ترکان چین |
|
که باز آورد فرهی پاک دین |
تو زین خاک برخیز و برشو به گاه |
|
مکن فرهی پادشاهی تباه |
که داد خدایست و زین چاره نیست |
|
خداوند گیتی ستمکاره نیست |
ز اندوه خوردن نباشدت سود |
|
کجا بودنی بود و شد کار بود |
مکن دلت را بیشتر زین نژند |
|
به داد خدای جهان کن بسند |
بدادش بسی پند و بشنید شاه |
|
چو خورشیدگون گشت برشد به گاه |
نشست از برگاه و بنهاد دل |
|
به رزم جهانجوی شاه چگل |
از اندیشهی دل نیامدش خواب |
|
به رزم و نبردش گرفته شتاب |
چو جاماسپ گفت این سپیده دمید |
|
فروغ ستاره بشد ناپدید |
سپه را به هامون فرود آورید |
|
بزد کوس بر پیل و لشکر کشید |
وز آنجا خرامید تا رزمگاه |
|
فرود آورید آن گزیده سپاه |
به گاهی که باد سپیده دمان |
|
به کاخ آرد از باغ بوی گلان |
فرستاده بد هر سوی دیدهبان |
|
چنان چون بود رسم آزادگان |
بیامد سواری و گفتا به شاه |
|
که شاها به نزدیکی آمد سپاه |
سپاهی است ای شهریار زمین |
|
که هرگز چنان نامد از ترک و چین |
به نزدیکی ما فرود آمدند |
|
به کوه و در و دشت خیمه زدند |
سپهدارشان دیدهبان برگزید |
|
فرستاد و دیده به دیده رسید |
پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر |
|
سپهبدش را خواند فرخ زریر |
درفشی بدو داد و گفتا بتاز |
|
بیارای پیلان ولشکر بساز |
سپهبد بشد لشکرش راست کرد |
|
همی رزم سالار چین خواست کرد |
بدادش جهاندار پنجه هزار |
|
سوار گزیده به اسفندیار |
بدو داد یک دست زان لشکرش |
|
که شیری دلش بود و پیلی برش |
دگر دست لشکرش را همچنان |
|
برآراست از شیردل سرکشان |
به گرد گرامی سپرد آن سپاه |
|
که شیر جهان بود و همتای شاه |
پس پشت لشکر به بستورداد |
|
چراغ سپهدار خسرو نژاد |
چو لشکر بیاراست و برشد به کوه |
|
غمی گشته از رنج و گشته ستوه |
نشست از بر خوب تابنده گاه |
|
همی کرد ز آنجا به لشکرنگاه |
پس ارجاسپ شاه دلیران چین |
|
بیاراست لشکرش را همچنین |
جدا کرد از خلخی سی هزار |
|
جهان آزموده نبرده سوار |
فرستادشان سوی آن بیدرفش |
|
که کوس مهین داشت و رنگین درفش |
بدو داد یک دست زان لشکرش |
|
که شیر ژیان نامدی همبرش |
دگر دست را داد بر گرگسار |
|
بدادش سوار گزین صد هزار |
میانگاه لشکرش را همچنین |
|
سپاهی بیاراست خوب و گزین |
بدادش بدان جادوی خویشکام |
|
کجا نام خواست و هزارانش نام |
خود و صد هزاران سواران گرد |
|
نموده همه در جهان دستبرد |
نگاهش همی داشت پشت سپاه |
|
همی کرد هر سوی لشکر نگاه |
پسر داشتی یک، گرانمایه مرد |
|
جهاندیده و دیده هر گرم و سرد |
سواری جهاندیده نامش کهرم |
|
رسیده بسی بر سرش سرد و گرم |
مر آن پور خود را سپهدار کرد |
|
بر آن لشکرگشن سالار کرد |
|