عنصرگرائى روانشناسى محتوا منجر به مفهوم سؤالبرانگيزى در ادراک گرديد. از نظر سيستمى ادراک مجموعهاى از احساسات متصور شد. ادراک عبارت از 'ترکيب' احساسهاى عناصر تشکيلدهنده آن بود. اين برداشت از ادراک کاملاً در مفاهيمى مانند درآميختگىها و پيچيدگىها روشن مىگردد. يک صدا، يک احساس است، ولى اگر دو صدا همزمان داده شوند، يک چيز تازه، يعنى ادراک آميزش صدا (Tonal Fusion) بهوجود مىآيد. اگر به احساسهائى که از شبکيه دريافت مىکنيم احساسهاى انطباق (Accommodation) و همگرائى يا تقارب چشم (Convergence) را بىافزائيم، آنچه که بهدست مىآيد ادراک بصرى عضلانى عمق يا بعد است که در واقع نوعى پيچيدگى است.
اين ديدگاه شيميائى از ادراک (چيزى که ورتهايمر بعدها und - verbidung خواند؛ يعنى جمع عناصر بدون تلفيق آنها) ممکن است براى مدت کوتاهى توجيه قانعکنندهاى بهنظر برسد، اگر اين واقعيت نبود که غالب مسائل ادراک در واقع در درجه اول مربوط به ادراک فضائى (Space Perception) و در درجه دوم به ادراک زمانى (Temporal Perception) هستند. فضا و زمان همواره روانشناسان و فلاسفه را بهخود مشغول نموده است. کالپى معتقد بود که هريک از آنها را مجموعه عناصر جداگانه مىسازد. تيچنر آنها را مشتقاتى از خصوصيات حسى و بهويژه کيفيت و شدت مىدانست. روانشناسان ديگر نيز آنها را در مواضع خاصى قرار دادهاند.
مشکل اصلى بهسرعت روشن مىگردد، اگر ما به شکل فضائى در دو بعد بنگريم؛ بدين معنى که آن را مستقل از پيچيدگىهائى که توسط عواملى که عمق و فاصله ايجاد مىکنند، مورد بررسى قرار دهيم. معمولاً عنصرگرايان احساسات را براساس کيفيت آنها تميز دادهاند. اگر ما نقطه سياهى را نزديک نقطه قرمزى ببينيم گفته مىشود که دو احساس را همزمان داريم. ولى فرض کنيد که يکى هر دو نقطه سياه را نزديک به يکديگر ببيند. آيا دو احساس را با يک کيفيت دارا است؟ بهنظر نادرست است اگر بگوئيم که دو نقطه سياه يک احساس هستند و زمينه سفيد احساس ديگرى است. ولى اگر ما دو نقطه سياه را دو احساس جداگانه بناميم، پس روشن است که بين عناصر براساس جدائى فضائى (Spatial Separation تميز مىدهيم و نه براساس کيفيت. مشکل حل نخواهد شد اگر موافقت کنيم که عنصرگرائى را براساس فضا و کيفيت هر دو قرار دهيم. اگر نقطههاى سياه را با خطى سياه بههم وصل کنيم چه بهدست مىآوريم؟ يک احساس بهجاى دو احساس است و يا زنجيرهاى از احساسات؟ اگر زنجيرهاى بهدست آيد، چند احساس برروى هم داريم؟ چه چيزى يک عنصر را از لحاظ فضائى محدود مىکند؟
اين معما بالاخره توسط عنصرگرايان حل نشد، و در واقع حتى بهخوبى درک نشده بود تا زمانى که روانشناسى گشتالت به آن اشاره نمود. تحقيقها درباره احساسات ادامه يافت، و نتايج معمولاً براساس ترکيبهاى احساسى مورد بررسى قرار گرفت.
ارنست مک کتاب Analyse Der Empfindungen را در سال ۱۸۸۶ در پراگ نوشت. در اين کتاب بانفوذ، مک تجربه را با احساس شناسائى نمود، و احساسها را دادههاى اصلى در فيزيک و روانشناسى دانست. اين نوع کاربرد استفاده آزادانه از اصطلاح احساس است و مک هيچ ترديدى در تعميم دادن اين مفهوم که شامل تفاوتهاى فضائى و زمانى و نيز کيفيت گردد، بهخود راه نداد. او از 'احساسهائى از شکل فضا' (Sensations of Space Form) مانند يک دايره و 'احساسهائى از شکل زمان' (Sensations of Time - Form) مانند فواصل متوالى در يک تصنيف سخن بهميان آورد. البته مقصود او اين بود که 'شکل' در خود تجربهاى مستقل از کيفيت است. شما مىتوانيد رنگ و اندازهٔ يک دايره را تغيير دهيد بدون اينکه مدور بودن يا شکل فضائى آن را عوض کنيد؛ شما قادر هستيد صداهاى واقعى يک تصنيف را با جابهجا کردن عناصر آن تغيير دهيد بدون اينکه خود تصنيف يا شکل زمانى آن را تغيير دهيد. شکل بهگونهٔ مستقلى تجربه مىشود؛ تجربه احساس است؛ بنابراين احساسهاى متعددى از شکل وجود دارد.
اين کريستين فن اهرنفلز (Christian Von Ehrenfels) (۱۹۳۲-۱۸۵۰) بود که به اين نظريه ابتدائى شکل منظمى داد. او در سال ۱۸۹۰ مقالهاى منتشر نمود که به خلق مفهوم شکل و کيفيت منجر شد. مشکل او پاسخ به اين سؤال بود که آيا شکل در فضا و زمان يک کيفيت جديد است و يا ترکيبى از کيفيتهاى ديگر، و او به نفع اولى تصميم گرفت. يک مربع را مىتوان از چهار خط ساخت. احساسهائى وجود دارند که زيربناى ادراک مربع هستند و بنابراين آنها براى ايجاد اين ادراک، بنيادى (Fundamental) هستند؛ و يا اينکه همه آنها برروى هم را مىتوان اصل و اساس (Grundlage) محسوب کرد. ولى 'مربع بودن' (Squarness) در هيچيک از اين عوامل بنيادي، ذاتى نيست. فقط زمانى که آنها را در يک جا جمع مىکنيم، 'مربع بودن' ظاهر مىگردد، از آنجائى که شکل تجربهاى است فوري، لذا بايد يک عنصر جديد باشد، يک شکل و کيفيت باشد.
اهرنفلز اين سيستم را گسترش بيشترى داد. او دو دسته از شکل و کيفيت را تشخيص داد، يعنى زمانى (Temporal) و غيرزمانى (Non - Temporal). شکل و کيفيتهاى زمانى شامل ملودى موسيقي، 'ملودى رنگ' (Color - Melody) و هر نوع تغيير مسير زمانى احساس مانند 'سرخشدن' (Reddening) و يا 'سردشدن' (Cooling) مىشود. شکل و کيفيتهاى غيرزمانى غالباً فضائى هستند ولى شامل آميزش صداها، برخورد صداها، مزهها و چاشنىها و ادراک حرکت نيز مىگردند. در تمام اين موارد وجود 'شکل و کيفيت' را با تغيير مستقل عوامل مىتوان نشان داد. نتيجهاى که مىتوان گرفت اين است که اگر کيفيتهاى بنيادى را بتوان تغيير داد بدون اينکه شکل کلى عوض شود، پس بايد شکل و کيفيت مستقلى وجود داشته باشد.
اين نظريه اهرنفلز منطقى بعضى از ادراکات است که براساس مشاهدات عينى و نه براساس مشاهدههاى آزمايشگاهى قرار دارند. اين نوع روش، روش معمولى روانشناسى 'عمل' است، ولى نياز فورى هم براى اثبات رابطه بين کيفيت و شکل و اعمال روانى وجود ندارد. 'شکل و کيفيتها' خود عناصر محتوائى جديدى بودند و ممکن بود که مکتبهاى ديگرى آنها را خلق مىکرد. ولى بههر ترتيب اهرنفلز آنها را مربوط به 'اعمال' دانست. بهنظر او فعاليت روانى مقايسه کردن (Comparing) و ترکيب کردن (Combining) است که 'شکل و کيفيت' را از اساس برمىانگيزد. مىتوانيم تصور کنيم که اين 'اعمال' چگونه براى يک روانشناس، واقعى مىشود. اگر خود ما در ذهن از چهار نقطه يک مربع را خلق نموده و تجربهاى را که در ترکيب کردن آنها وجود دارد مورد مشاهده قرار دهيم، اين مسئله صورت مىپذيرد.
نکته قابل توجه در اينجا اين است که بدانيم اهرنفلز نگفت که 'شکل و کيفيت' در اثر ارتباط بين احساسهاى بنيادى ايجاد مىگردند. ولى بهنظر او 'شکل و کيفيت' نسبت به کيفيتهاى بنيادي، مشخصاً عوامل ثانوى هستند. بهعنوان متغيرى مستقل از آنها ولى نه اينکه مستقل ايجاد شده باشند.
در اينجا جالب است به اين نکته يعنى آهستگى و يا کندى (Inertia) تغيير در جو فرهنگى توجه نمائيم. اهرنفلز اين بينش را داشت که عنصرگرائى وونت ديگر قابل قبول نيست، و لذا او مىتوانست به آسانى تمام آن روش تحليلى ذهنى را بيرون ريزد، همانطور که بيست سال بعد ورتهايمر انجام داد. اگر زمان آماده مىبود او ممکن بود اين کار را بکند. او روانشناسى را کمى پيش برد ولى گذشته را نيز بههيچوجه رها نکرد. او يک پديدارشناس نبود و نمىتوانست بدون توسل به عناصر بهکار خود ادامه دهد. بنابراين او عناصر اوليه را نگاه داشت و عناصر ثانوى را به آن افزود و تصور کرد که کيفيت 'کل' (Whole) از اضافه نمودن به اجزاء آن ساخته مىشود. بعدها مکتب گشتالت اين تصور را باطل دانست و معتقد شد که در ساخته شدن 'کل' بخشها و اجزاء اوليه از بين مىروند؛ و اين نيست که اجزاء جديد به آنچه که قديمى است افزوده مىگردد تا هيئت کل را بسازد.
سيستم اهرنفلز پس از او توسط الکسيوس ماينونگ (Alexius Meinong) (۱۹۲۰-۱۸۵۳) که شاگرد برنتانو و رهبر مکتب عمل در گاز بود توسعه يافت. نظريات ماينونگ در اصول تفاوت زيادى با نظريات اهرنفلز نداشت، ولى او واژههاى جديد بهکار برد. وى اصطلاحهائى مانند 'عناصر سازنده بنيادي' (Founding Contents = Fundierende Inhalte آلماني) و 'عناصر ساخته شده' (Founded Contents = Fandierte Inhalte آلماني) را مورد استفاده قرار داد. آنچه براى اهرنفلز عوامل بنيادى محسوب مىشدند براى ماينونگ عناصر سازنده بنيادى بودند و 'شکل و کيفيت' اهرنفلز در واقع همان عناصر ساخته شده ماينونگ بود. از نظر او رابطه بين اين دو نوع عناصر امرى نسبى و برحسب اولويت است؛ يعنى اينکه عناصر سازنده را مىتوان عوامل کهتر (Inferior) و عناصر شناخته شده را عوامل مهتر (Superior) بهحساب آورد.
بهنظر ماينونگ عناصر سازنده و ساخته شده برروى هم تشکيل يک اختلاط (Complexion) را مىدهد. او از دو نوع اختلاط صحبت بهميان آورد، يکى اختلاط واقعى که برابر با ادراکات است و اختلاط ايدهآلى که معادل مفاهيم است. از ديدگاه او، اختلاطها بهوسيله اعمال سازندگى شکل مىگيرند، ولى اختلاط واقعى يا ادراک در اساس بستگى به روابط ذاتى شيئى ادراک شده دارد، در حالىکه اختلاط ايدهآل يا مفهوم در اصل به عمل سازندگى مربوط است. در اينجا مىبينيم که بر اهميت روابط بين اعضاء اوليه ادراک تأکيد شده است، تأکيدى که در نظريه اهرنفلز وجود نداشت. همچنين در فرضيه اختلاط ايدهآل تأکيد بيشترى را بر ارزش و اهميت 'عمل' مشاهده مىنمائيم.
ماينونگ نسبيت اين اولويت ذهنى را شناخت. او معتقد بود که ممکن است اختلاطها در سطح عالى وجود داشته باشد که در آن عناصر باز هم سطح بالاترى درآيد. گرچه ماينونگ اولين آزمايشگاه اطريش را به سال ۱۸۹۴ تأسيس کرد، اما در واقع او يک فيلسوف بود تا اينکه يک روانشناس باشد. او مردى بااستعداد و بانفوذ بود و حمايت او از نظريه شکل و کيفيت به استقرار آن در روانشناسى بسيار کمک نمود.
بهنظر مىرسد که روانشناسى ادراک از دست روانشناسان محتوا در حال خارج شدن بود. اين درست است که ديدگاه 'شکل و کيفيت' يک محتواى جديد بود، ولى بهنظر مىرسيد که براى ايجاد آن الزامى مىباشد. اين بحث را هانس کرنليوس (Hans Cornelius) (۱۸۶۳) بهسوى موضع آزمايشگران سنتى برگرداند. او در مونيخ بود که در حاشيه مرزى اطريش - چه از لحاظ جغرافيائى و چه از جهت فکرى - قرار داشت. کرنليوس هنگامى که در مونيخ بود، اشتومف نيز در آنجا سمت استادى داشت. او يک فيلسوف بود و نه روانشناس، ليکن، اين امر مانع شرکت او در اين بحث مهم نشد.
بهطور کلى کرنليوس از ماينونگ حمايت کرد، اما پيشنهاد دو تغيير عمده در سيستم را نمود. در وهله اول او اعتقاد داشت که 'شکل و کيفيت' يک محتواى ساخته شده نيست بلکه يک صفت ساخته شده است. در وهله دوم اين صفات نه تنها توسط 'عمل' ساخته مىشود، بلکه با توجه به تجزيه و تحليل آنها، ماهيت خود را از دست مىدهند. بهنظر او تجربه معمولاً در هيئتهاى کل داده مىشود، که قابل تجزيه نبوده و داراى مشخصاتى در ارتباط نزديک با هيئت کل هستند. توجه به اجزاء سبب تخريب کل گشته و صفات ساخته شده آن را از بين مىبرد.
چنين بهنظر مىرسد که تفاوت بين نظريه ماينونگ و کرنليوس چيزى بيش از تفاوت لغوى نيست، اما لغات حائز اهميت هستند. مکتب محتوا ادعا مىکرد که قادر است از عهده توجيه صفات و مسئله توجه برآيد، در حالىکه وجود عناصر جديد غيرحسى و وجود 'عمل' را انکار نمود. توجه را پيروان مکتب وونت به هيچوجه نمىتوانستند يک 'عمل' بدانند، معهذا اين واقعيتى است که همواره موضع قابل بحثى بين طرفداران عمل و محتوا داشته است، واقعيتى که روانشناسى جديد گشتالت براى انتقاد عنصرگرايان سنتى بهکار برده است.
براين اساس بود که شومن، که در آن زمان دستيار اشتومف در برلن بود با انجام آزمايشهاى کلاسيک خود در اشکال بصرى (Visual Forms) بدعتگذارى در مسئله 'شکل و کيفيت' را رد نمود، اين پژوهشها که بهصورت مقالاتى منتشر شد تعداد بسيار زيادى اشکال بصرى و خطاى ادراک را مورد مطالعه قرار داد بدون اينکه ضرورتى براى استفاده از مفهوم 'شکل و کيفيت' احساس نمايد. بهنظر شومن اين پديده به شرايط عينى محرک و نيز به تأثير دقت اتلاق مىگردد. نتايجى که او بهدست آورد براساس حدس و گمان نبود بلکه تفسيرى از نتايج آزمايشگاهى بود. بسيارى از ادراکها بستگى دارد به جهت و مسير دقت به 'برداشت کلي' که ما از محرک و دقت تحليلى آن را منحرف مىنمايد. در اين ميان 'حرکات چشم' (Eye - Movement) ممکن است نقشى داشته باشد، ليکن بهطور کلى شومن به آنها اهميتى را که وونت قائل بود، نمىداد. از ديد او ادراک يک مجموعهٔ داراى وحدت است، زيرا دقت سبب مىگردد که اجزاء اين مجموعه در يک گروه متحد گرد آيند، و نيز آنچه را که براى ادراک اهميت ندارد مجزا کند.
اين امر صحت دارد که شومن دقت را يک 'عمل' خواند. اين نيز درست است که در نتايج تحقيقهاى او چيزى که معارض با مکتب اطريش باشد وجود نداشت. معهذا بهعلت اينکه روش او آزمايشگاهى بود، و بهدليل استفاده از واژههاى سنتى و اينکه سعى نکرد در بحث و جدلهاى علمى مشارکت نمايد، کارهاى او را دليل بر رد نظريه 'شکل و کيفيت' گرفتند.
مکتب 'شکل و کيفيت' متعلق به سالهاى ۱۸۹۰ بود، يعنى زمانى که اهرنفلز، ماينونگ و کرنليوس مقالات خود را نوشتند. اين ديدگاه را شاگردان ماينونگ نظير استفان ويتاسک (Stephan Vitasek) (۱۹۱۵-۱۸۷۰) و ويتوريوبنوسى (Vittorio Benussi) (۱۹۲۷-۱۸۷۸) زنده نگاه داشتند.
بهطورکلى فعاليتهاى ويتاسک سيستمى و منظم بود، و اين چه در کتاب روانشناسى او و چه در کتاب او راجع به ادراک بصرى فضائي، مشخص است. روانشناسى ادراک او بر محور تأثير عمل در ادراک طرحريزى شده بود. بنوسى يک آزمايشگر قابل بود، در حقيقت پربارترين و مؤثرترين روانشناس آزمايشى که اطريش داشت. پژوهشهاى او اکثراً در مورد مسائل مربوط به ادراک بصرى بود.
اگر با ديد وسيعى به اين نهضت بنگريم، مشهود مىگردد که گرچه در اواخر قرن سعى شد از پيشرفت آن جلوگيرى شود، اما تداوم پيدا کرد. اين نهضت توجه عنصرگرايان را نيز بهخود جلب کرد زيرا که مدعى کشف عنصر جديدى بود. در يک زمان چنين مىنمود که نهضت شکستخورده زيرا که؛ عنصر ارائه شده (يعنى عمل - مترجم) مورد قبول واقع نشد و طرق ديگرى غير از روش محتواگرايان عرضه شد، و به دليل اينکه اعضاء مکتب اطريش خود از تأکيد به موضوع 'شکل و کيفيت' دست برداشته و به بحث درباره اختلاط عناصر پرداختند، که به استثناء اتکاء آنها بر 'عمل' ، بىشباهت به ادراک ترکيبى (Composite Perceptions) مکتب محتوا نبود.
از سوى ديگر، اين امرى روشن است که نظريه 'شکل و کيفيت' که در باطن انتقادى بود بر محتواگرائي، در اوايل با شکست روبرو شد زيرا بهجاى اينکه برداشتى جديد از تحليل روانشناسى ارائه دهد فقط عنصر جديدى به عناصر قبلى اضافه کرد. انتقاد مشابهى از محتواگرائى را مکتب گشتالت در سال ۱۹۱۲ عرضه نمود. از اينرو مىبينيم که نهضتهاى Gestaltgualität, Gestaltpsychologie يک انگيزه منفى مشترکى در قيام براى اصلاح روانشناسى عنصرگرائى داشتند، و يک انگيزه مثبت در انتخاب قلمرو ادراک براى ميدان تاخت و تاز. اين دو حرکت از اين جهت کاملاً متفاوت هستند که اولى کوشيد براى حل مشکل يک عنصر جديد بيابد، در حالىکه دومى به کلى وجود عناصر واقعى را انکار مىکرد. انتخاب بهعهده خواننده است که تصميم گيرد که آيا مکتب جديد نوع پيشرفتهاى از مکتب قديمى است و يا اينکه در واقع يک نهضت کاملاً نوين است. البته هيچ ترديدى نيست که روانشناسى گشتالت حرکتى جديد و مستقل در تفکر مسئولين امور بود، با درنظر گرفتن اين موضوع که تکامل علم همواره بستگى به حرکت آهسته ولى مطمئن جريان (جوّ) فرهنگى دارد.