دلا تا چند از این صورت پرستی |
|
قدم بر فرق هستی زن که رستی |
غم هر بوده و نابوده تا چند |
|
حکایت گفتن بیهوده تا چند |
چو رندان خیز و چابک دستیی کن |
|
ز جام نیستی سر مستیی کن |
رها کن عقل و رو دیوانه میگرد |
|
چو مستان بر در میخانه میگرد |
که از میخانه یابی روشنائی |
|
کنی با پاکبازان آشنائی |
دم از غم زن اگر شادیت باید |
|
خرابی جو گر آبادیت باید |
مزن چون نار در خون جگر جوش |
|
بهی خواهی چو به پشمینه میپوش |
وگر خواهی ز محنت رستگاری |
|
بکمتر زان قناعت کن که داری |
سریر سلطنت بی داوری نیست |
|
غم صاحب کلاهی سرسری نیست |
برو چشم هوس را میل درکش |
|
پس آنگه خرقه را در نیل درکش |
طمع گستاخ شد بانگی بر او زن |
|
هوس را نیز سنگی در سبو زن |
از آن ترسم که چون میبایدت مرد |
|
تو آری گرد و دیگر کس کند خورد |
اگر روحت ز آلایش سلیم است |
|
رسیدن در صراط المستقیم است |
وگر در چاه نفس افتی به خواری |
|
تو معذوری که بینائی نداری |
در این منزل که هم راهست و هم چاه |
|
علایق هر یکی غولی است بگریز |
چو مردان بارهی دولت برانگیز |
|
به افسون خواندن از این غول بگریز |
چو طاووس سرابستان جانی |
|
چو باز آشیان لامکانی |
از این بیغولهی غولان چه خواهی |
|
نه جغدی خانه در ویران چه خواهی |
در این کشتی که نامش زندگانیست |
|
نفس را پیشه در وی بادبانیست |
نشاید خفت فارغ در شکر خواب |
|
فتاده کشتی از ساحل به گرداب |
در این گرداب نتوان آرمیدن |
|
بباید رخت بر هامون کشیدن |
از این دریا مشو یک لحظه ایمن |
|
منت خود این همی گویم ولیکن |
بدین ملاحی و این ناخدائی |
|
از این گرداب کی خواهی رهائی |
به بادی بشکند بازار دنیا |
|
به کاری مینیاید کار دنیا |
نه جای تست زین دل گوشه بردار |
|
رهت پیشست رو ره توشه بردار |
ترا جای دگر آرامگاهی است |
|
وز این سازندهتر آب و گیاهی است |
در آنجا بینوایانرا بود کار |
|
در آن کشور گدایانرا بود کار |
در او درمان فروشان درد خواهند |
|
تنی باریک و روئی زرد خواهند |
ندارد سرکشی آنجا روائی |
|
به کاری ناید آنجا پادشائی |
بر این عرصه مشو کژرو چو فرزین |
|
دغا باز است گردون مهره برچین |
ادای بد مکن با قول کج بار |
|
که آرد بدادائی مفلسی بار |
اگر خوش عیشی و گر مستمندی |
|
در این ده روزه کاینجا پای بندی |
چو عنقا گوشهی عزلت نگهدار |
|
مرو بر سفرهی مردم مگس وار |
تردد در میان خلق کم کن |
|
چو مردان روی بر دیوار غم کن |
نمیبینی کمان چون گوشه گیر است |
|
بر او آوازهی زه ناگزیر است |
مجرد باش و بر ریش جهان خند |
|
ز مردم بگسل و بر مردمان خند |
مکن زن هر زمان جنگی میندوز |
|
ز بهر شهوتی ننگی میندوز |
که از بیغیرتی به پارسائی |
|
بدیوثی نیرزد کدخدائی |
علائق بر سر خاکت نشاند |
|
مجرد شو که تجریدت رهاند |
غنیمت مرد را بیآب و رنگی است |
|
خوشی در عالم بینام و ننگی است |
خراب آباد دنیا غم نیرزد |
|
همه سورش بیک ماتم نیرزد |
در این صحرای بیپایان چه پوئی |
|
غنیمت زین ره ویران چه جوئی |
از این منزل که ما در پیش داریم |
|
دلی خسته روانی ریش داریم |
بیابانی است کو سامان ندارد |
|
رهی دارد که آن پایان ندارد |
بدین ره رفتنت کاری است مشکل |
|
نه مقصودت نه مقصد هست حاصل |
در این ویرانه گر صد گنج داری |
|
وزین کاشانه گر صد رنج داری |
گرت کیخسرو جمشید نامست |
|
ورت خلق جهان یکسر غلامست |
به وقت کوچ همراهی نیابی |
|
ز کوهی پرهی کاهی نیابی |
چه خوش میگوید این معنی نظامی |
|
به رغبت بشنو ای جان گرامی |
« که مال و ملک و فرزند و زن و زور |
|
همه هستند با تو تا لب گور » |
» روند این همرهان چالاک با تو |
|
نیاید هیچکس در خاک با تو » |
کجا آن کو از این ماتم نگرید |
|
کدامین سنگدل زین غم نگرید |
در این بستان گل و نرگس که بوئی |
|
همان سرو و همان سنبل که جوئی |
دلم میگردد از گفتن پریشان |
|
ولی چون بنگری هریک از ایشان |
رخ خوبی و چشم دلستانیست |
|
قد شوخی و زلف نوجوانیست |
از این منزل هرآنکو بر نشیند |
|
کسش دیگر در این منزل نبیند |
به وقت خود چو مردان کار دریاب |
|
مشو غافل که این گردنده دولاب |
ندارد کار جز نیرنگ سازی |
|
فغان زین حقه و زین حقه بازی |
یکی از مبدی پرسید در راز |
|
ز جور چرخ و از انجام و آغاز |
جوابش داد از احوال این دیر |
|
که دایم میکند گرد زمین سیر |
حقیقت کس نشانی باز ندهد |
|
کسی نیز از فلک آواز ندهد |
اگر چه سست مهری زود سیر است |
|
چنین در دور تا دیده است دیر است |
در این پرده خرد را نیست راهی |
|
ندارد دانش آنجا دستگاهی |
بدین چشمه که نورت میفزاید |
|
بدین ایوان که دورت مینماید |
به پای جسم چون شاید رسیدن |
|
به بال روح میباید پریدن |
طلسمی این چنین از دور دیدن |
|
کجا شاید در احکامش رسیدن |
از او جز دور سامانی نبینی |
|
تر آن به که خاموشی گزینی |
نصیحت گر ز مبد گوش داریم |
|
همان بهتر که لب خاموش داریم |
بجز توفیق یاری نیست اینجا |
|
بجز تسلیم کاری نیست اینجا |
جهانرا بیثباتی رسم و دین است |
|
همیشه عادت دنیا چنین است |
کسی آغاز و انجامش نداند |
|
همان بهتر که کس نامش نداند |
خود این احوال ما گر گوش داری |
|
نبینی روی کس گر هوش داری |
نیازی عشق و دل در کس نبندی |
|
دگر چون ابلهان بر خود نخندی |
عبید از کار دنیا دل بپرداز |
|
دگر ره بر سر افسانه شو باز |
|