چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
مجله ویستا
تاریخچهٔ شاعری فرخی
فرخى از سيستان بود پسر جولوغ، غلام امير خلف بانو. طبعى بغايت نيکو داشت و شعر خوش گفتى و چنگ تر زدى و خدمت دهقانى کردى از دهاقين سيستان و اين دهقان او را هر سال دويست کيل پنج منى غله دادى و صد درم سيم نوحى او را تمام بودى اما زنى خواست هم از موالى خلف و خرجش بيشتر افتاد و دبه و زنبيل در افزود فرخى بىبرگ ماند و در سيستان کسى ديگر نبود مگر امراء ايشان. فرخى قصه به دهقان برداشت که مرا خرج بيشتر شده است چه شود که دهقان از آنجا که کرم اوست غلهٔ من سيصد کيل کند و سيم صد و پنجاه درم تا مگر با خرج من برابر شود. دهقان بر پشت قصه توقيع کرد که: 'اينقدر از تو دريغ نيست و افزون ازين را روى نيست' . فرخى چون بشنيد مأيوس گشت و از صادر و وارد استخبار مىکرد که در اطراف و اکناف عالم نشان ممدوحى شنود تا روى بدو آرد باشد که اصابتى يابد تا خبر کردند او را از اميرابوالمظفر چغانى به چغانيان که اين نوع را تربيت مىکند و اين جماعت را صله و جايزهٔ فاخر همى دهد و امروز از ملوک عصر و امراء وقت درين باب او را يار نيت قصيدهاى بگفت و عزيمت آن جانب کرد: | |||||
| |||||
الحق نيکو قصيده ايست و درو وصف شعر کرده است در غيت نيکوئى و مدح خود بىنظيرست. پس برگى بساخت و روى به چغانيان نهاد و چون به حضرت چغانيان رسيد بهار گاه بود و امير به داغگاه، و شنيدم که هجده هزار ماديان زهى داشت هريکى را کرهاى در دنبال و هر سال برفتى و کرگان داغ فرمودى و عميد اسعد که کدخداى امير بود به حضرت بود و نزلى راست مىکرد تا در پى امير برد. فرخى به نزديک او رفت و او را قصيدهاى خواند و شعر امير بر او عرضه کرد. خواجه عميد اسعد مردى فاضل بود و شاعردوست شعر فرخى را شعر ديد تر و عذب، خوش و استادانه، فرخى را سگزئى ديد بىاندام جبهاى پيش و پس چاک پوشيده و دستارى بزرگ سگزىوار در سر پاى و کفش بس ناخوش و شعرى در آسمان هفتم، هيچ باور نکرد که اين شعر آن سگزى را شايد بود، بر سبيل امتحان گفت: 'امير به داغگاه است و من مىروم پيش او و ترا با خود ببرم به داغگاه که داغگاه عظيم خوش جائى است جهانى در جهانى سبزه بينى پر خيمه و شراع و ستاره، از هر يکى آواز رود مىآيد و حريفان در هم نشسته و شراب همى نوشند و عشرت همى کنند و به درگاه امير آتشى افروخته چند کوهى و کرگان را داغ همى کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست ديگر شراب مىخورد و اسب مىبخشد، قصيدهاى گوى لايق وقت و صفت داغگاه کن تا ترا پيش امير برم' . فرخى آن شب برفت و قصيدهاى پرداخت سخت نيکو و بامداد در پيش خواجه عميد اسعد آورد و آن قصيده اين است: | |||||
| |||||
چون خواجه عميد اسعد اين قصيده بشنيد حيران فرو ماند که هرگز مثل آن به گوش او فرو نشده بود، جملهٔ کارها فروگذاشت و فرخى را برنشاند و روى به امير نهاد و آفتاب زرد پيش امير آمد و گفت: 'اى خداوند ترا شاعرى آوردهام که تا دقيقى روى در نقاب خاک کشيده است کس مثل او نديده است' و حکايت کرد آنچه رفته بود. پس امير فرخى را بار داد، چون درآمد خدمت کرد. امير دست داد و جاى نيکو نامزد کرد و بپرسيد و بنواختش و به عاطفت خويش اميدوارش گردانيد و چون شراب دورى چند درگذشت فرخى برخاست و به آواز حزين و خوش اين قصيده بخوابد که: | |||||
| |||||
چون تمام برخواند امير شعرشناس بود و نيز شعر گفتى، از اين قصيده بسيار شگفتىها نمود. عميد اسعد گفت: اى خداوند باش تا بهتر بيني. پس فرخى خاموش گشت و دم در کشيد تا غايت مستى امير، پس برخاست و آن قصيدهٔ داغگاه برخواند. امير حيرت آورد پس در آن حيرت روى به فرخى آورد و گفت: 'هزار سر کوه آوردند همه روى سپيد و چهار دست و پاى سپيد ختّلى راه تراست، تو مردى سگزى و عيارى چندان که بتوانى گرفت بگير ترا باشد' . | |||||
فرخى را شراب تمام دريافته بود و اثر کرده و بيرون آمد و زود دستار از سر فرو گرفت خويشتن را در ميان فسيله افکند و يک گله در پيش کرد و بدان روى دشت بيرون برد و بسيار بر چپ و راست و از هر طرف بدوانيد که يکى نتوانست گرفت آخرالامر رباطى ويران بر کنار لشکرگاه پديد آمد کرگان در آن رباط شدند، فرخى بهغايت مانده شده بود در دهليز رباط دستار زير سر نهاد و حالى در خواب شد از غايب مستى و ماندگي. کرگان را بشمردند چهل و دو سر بودند، رفتند و احوال با امير بگفتند. امير بسيار بخنديد و شگفتىها نمود و گفت: 'مردى مقبل است کار او بالا گيرد او را و کرگان را نگاه داريد و چون او بيدار شود مرا بيدار کنيد' . مثال پادشاه را امتثال کردند ديگر روز به طلوع آفتاب فرخى برخاست و امير خود برخاسته بود و نماز کرده بار داد و فرخى را بنواخت و آن کرگان را به کسان او سپردند و فرخى را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خيمه و سه استر و پنج سر برده و جامهٔ پوشيدنى و گستردني، و کار فرخى در خدمت او عالى شد و تجملى تمام ساخت، پس به خدمت سلطان يمينالدوله محمود رفت و چون سلطان محمود را متجمل ديد به همان چشم درو نگريست و کار او بدانجا رسيد که تا بيست غلام سيمين کمر از پس او برنشستندى والسلام' . |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست