اهل دارالعباده غیر از شاه |
|
کش خدا دارد از گزند نگاه |
کیمیای حیات خسته دلان |
|
خوی زدای جبین منفعلان |
چشم حلمش خطای پوش همه |
|
بانگ منعش برون ز گوش همه |
دارم از بله تا به دانشمند |
|
به طریق ادب سالی چند |
اولا یک سالم این ز شماست |
|
که بگویید اختراع کجاست |
که هنرمندی افسری سازد |
|
نه به طرحی که دیگری سازد |
افسری از زرش عصابه و ترک |
|
خیره زو چشم عقل و دیدهی درک |
کرده پیرایهاش ز گوهر و در |
|
از درش گوش هوشمندان پر |
طرح آن اختراع طبع سلیم |
|
نه به اندام تاجهای قدیم |
برد آن را برون ز مجلس شاه |
|
ایستاده که کی بیابد راه |
چون شود بخت یار و یابد بار |
|
کارش افتد به عرض صنعت کار |
فرصت عرض آن هنر یابد |
|
اندکی راه بیشتر یابد |
آورد نا گه از صف بالا |
|
پیش بهر شکست آن کالا |
تاج دوزی به رسم همکاری |
|
تاجی از تاج های بازاری |
نه که تاج نوی ، کهن تاجی |
|
ترک آن هر یکی ز حلاجی |
پارهای شال و پارهای مخمل |
|
شال آن خوب و مخملش مهمل |
بوریا با حریر پیوسته |
|
بر هم از لیف پارهای بسته |
کرده محکم بر او به موی دمی |
|
سخت خرمهرهای به پاردمی |
مهرهای را که برده نکبتیی |
|
هر یک از ته بساط محنتیی |
دوخته بیمناسبت هر سوش |
|
که منم اوستاد تاج فروش |
هست تاج مرصعی تاجم |
|
میفروشم به شه که محتاجم |
اول این تاج را ببیند شاه |
|
زانکه تاجیست سخت خاطر خواه |
پادشاهان هند این افسر |
|
میخریدند سد برابر زر |
من ندادم که مفت و ارزان بود |
|
قیمتش سد برابر آن بود |
خرد از صنعتش فرو ماند |
|
هر که این جنس دوخت ، او داند |
چون که تعریف آن به جای آرد |
|
نظر از جمع زیر پای آرد |
گوید ای مرد تاج زر پیرای |
|
که چو کفشی فتاده در ته پای |
ما نمودیم کار و حرفت خویش |
|
تو بیا و بیار صنعت خویش |
نوبت تست ، کار خود بنمای |
|
تاج گوهر نگار خود بنمای |
کاین بزرگان هنر شناسانند |
|
ناقدانند و زر شناسانند |
واقفان دقایق هنرند |
|
هر یکی بهتر از یکی دگرند |
او در این گفت و گوی خاطر جمع |
|
که دگرها چو دود و اوست چو شمع |
وه چه شمعی که آفتاب منیر |
|
پیش او جمله همچو ذره حقیر |
واقف رنج هر سخن سنجی |
|
عقده دان طلسم هر گنجی |
سر ز آداب دانی اندر پیش |
|
او به تعریف تاج کهنهی خویش |
ریش کرده سفید و اینش هوش |
|
که کجا شاه و کهنه تاج فروش |
آن که از تاج زر نماید عار |
|
با چنان تاج کهنهایش چه کار |
زین سالم که رفت چیست جواب |
|
زو بنالم نخست یا ز اصحاب |
همه قادر به منع او بودید |
|
هیچ منعش چرا نفرمودید |
مدعا زین چه بود حیرانم |
|
خود بگویید ، من نمیدانم |
ای سخن را قبول و رد ز شما |
|
خوبیش از شما و بد ز شما |
هیزم از اتفاقتان سندل |
|
بوریا ز التفاتتان مخمل |
زند راگر به لطف بنوازند |
|
حکم فرمای مصحفش سازند |
لیکن این سیمیاست محض نمود |
|
گر نمودش بود ندارد بود |
قلب ماهیت از شما ناید |
|
آنچه آید ز سر ، ز پا ناید |
ریش و دستار نکته دان نبود |
|
این محک جز به جیب جان نبود |
محک جان به دست هر کس نیست |
|
نقد جیب قبای اطلس نیست |
نفس ظاهر که در برون در است |
|
کی ز حال درونیش خبر است |
مور در چاه کی خبر دارد |
|
که ستاره کجا گذر دارد |
پر سیمرغ بر دهد مگرت |
|
که شود اوج قاف پی سیرت |
پشه نازد بدین که پر دارد |
|
لیک عنقا پری دگر دارد |
کی به عنقا رسی تو با مگسی |
|
پر عنقا بجوی تا برسی |
صعوه کز باز اخذ بال کند |
|
پر خود نیز پایمال کند |
نیست چون فر و زور بال گشای |
|
گو به خود بند پشه بال همای |
من به خود برنبستهام این بال |
|
که ز اوج اوفتم شوم پامال |
این پری را که من برآوردم |
|
با خود از جای دیگر آوردم |
طایر فطرتم بلند پر است |
|
جای پروازگاه من دگر است |
گر تو بر اوج من گذر یابی |
|
همه عیب مرا هنر یابی |
تو چه دانی به زیر سقف سرای |
|
که برون تا کجاست سیر همای |
تو همین سقف خانه بینی و بس |
|
کش پرد پشه در هوا ومگس |
نی نی آنسوی سقف جایی هست |
|
قلهی قاف را هوایی هست |
اوج پروازم ار بود انصاف |
|
هست قایم مقام قلهی قاف |
این ریاحین ز قاف روید و بس |
|
کش نیاری تو در شمارهی خس |
طوبی آن نخل باغ رضوانی |
|
نشود خس گرش تو خس خوانی |
سدره کش عرش منتها گردد |
|
کی به نقص کسی گیا گردد |
تو تیر بر درخت سدره زنی |
|
لیک ترسم که بیخ خود فکنی |
میبری بیخ و بر سر شاخی |
|
سخت بر قصد خویش گستاخی |
گردنی کاو به تیغ جنگ کند |
|
بر گلو راه لقمه تنگ کند |
سوی بالا کند چو دود گریز |
|
دست سیلی زنان آتش تیز |
مرو این راه کاین ره خونخوار |
|
حرب پای تهیست با سر مار |
شعله را تیغ تیز و تو مسکین |
|
مرد برفین و جوشن مومین |
ترسمت شعله بنگری و ز بیم |
|
بول بر خود کنی تو مرد سلیم |
هول این حربگاه روحانی |
|
تا نیایی به حرب کی دانی |
ظل بکتاش بیگ تا جاوید |
|
باد چون چتر بر سر خورشید |
لامکان عرض عرصه گاهش باد |
|
چرخ و انجم صف سپاهش باد |
بر کمر آفتاب قرص زرش |
|
قبهی سیم ماه بر سپرش |
سلطنت در ثنای شوکت او |
|
عاشق خدمت عدالت او |
آنکه در کینش استوار آید |
|
تن بیسر به پای دار آید |
چون گره زد به گوشه ابرو |
|
دل گردان گریز دار پهلو |
زهر چشمش به غایتی قتال |
|
که کشد گر گذر کند به خیال |
خنده چون از لبش پدید شود |
|
شام ماتم صباح عید شود |
در بساطی که او جدل خواهد |
|
چون اجل رخصت عمل خواهد |
نیزهاش تا سری بجنباند |
|
یک جهان جسم بیروان ماند |
آن کمان را که جان دهد به خدنگ |
|
چون کند چاشنی به عرصه جنگ |
زان صد اگر زه کمان آید |
|
تیر بر سد هزار جان آید |
گر کمند افکند بر این ایوان |
|
خمش افتد به گردن کیوان |
تیغ او نیمکش نگردیده |
|
سر سد صف ز دوش غلتیده |
تیرش اندر کمان هنوز که مرگ |
|
لشکری را نموده غارت برگ |
چابکیهاش گر بر آن دارد |
|
کرهی باد زیر ران آرد |
کرهای آنچنان گسسته لگام |
|
چون به نخجیر تازدش به دو گام |
در ره آرد کمان سخت و به تیر |
|
زخم سازد دو جانب نخجیر |
شهسواری بدین سبکدستی |
|
کس نیاید به عرصه هستی |
پایش اندر رکاب دولت باد |
|
ابدش در عنان مدت باد |
ای به تو اعتماد جاویدم |
|
پشت بر کوه از تو امیدم |
برگ امیدم از عنایت تست |
|
نازش جانم از حمایت تست |
گلهای دارم از تو و گلهای |
|
که نگنجد به هیچ حوصلهای |
گلهای دود در دماغم از آن |
|
گلهای باد بر چراغم از آن |
گلهام این که دی به مجلس عام |
|
که در او بود خلق شهر تمام |
زمرهای در شکست من بودند |
|
جد نمودند و جهد فرمودند |
ناقصی را که پیش اهل کمال |
|
جای ندهند جز به صف نعال |
جز دراین شهر ز اهل ایامش |
|
نشنیدهست هیچکس نامش |
گر ورقها همه بگردانند |
|
کافرم گر دو بیت از او خوانند |
عمری از فکر خویش را کشته |
|
بسته بر هم ز شعر یک پشته |
پشتهای را که بسته از اشعار |
|
کس نخواهد گشود جز عطار |
شعر خشکی که گر در آب افتد |
|
ماهی از آب در سراب افتد |
بدل بارک الله و تحسین |
|
معنی و لفظ را بر او نفرین |
بر منش حکم برتری دادند |
|
به شکست منش فرستادند |
میتوانستیش چو از جا جست |
|
کش نشانی به یک اشاره دست |
از تو یک زهر چشم اگر دیدی |
|
به خدا گر کسش دگر دیدی |
بود یک چین ابرو از تو بسش |
|
که شود بسته در گلو نفسش |
گله چون نبودش دعا گویی |
|
که نیرزد به چین ابرویی |
جاودان پادشاه و دولت شاه |
|
شاه رحمت فزای زحمت کاه |
مسندش پایتخت بخشش و جود |
|
همتش پادشاه ملک وجود |
دخل سد ملک خرج یک نفسش |
|
بسته سیمرغ زله مگسش |
بر درش ایستاده دوش به دوش |
|
هر طرف سد گدای مخمل پوش |
دست او را ز شغل زر باری |
|
هیچگه کس ندیده بیکاری |
تا به احسان گشاده دارد دست |
|
هرگز انگشت با کفش ننشست |
بسکه احسان اوست پیوسته |
|
راه اغراق بر سخن بسته |
شاه دشمن گداز دوست نواز |
|
هر دو را کار از او به سوز و به ساز |
دوست سوزیست این که با من کرد |
|
کار من بر مراد دشمن کرد |
چشم اینم نبود چون باشد |
|
که ز من مدعی فزون باشد |
وه چه گفتم که مدعی نی نی |
|
با من او را چه قدرت دعوی |
کیست او هر ندان بر نشناس |
|
فرق ناکرده فربهی ز آماس |
من کیم نکته دان موی شکاف |
|
سره و قلب دهر را صراف |
او اگر شیشه است من سنگم |
|
او اگر آینهست من زنگم |
تا رسیدم به او تباه شدم |
|
تا گذشته بر او سیاه شدم |
کیست او خوش نشین خوش باشی |
|
که فتد چون مگس به هر آشی |
کیستم من همای گردون پر |
|
که نزد در هوای هر دون پر |
او اگر تیهویست من بازم |
|
او اگر سحر شد من اعجازم |
هست تیهو زبون چنگل باز |
|
سحر گم شد چو رو نمود اعجاز |
کیست او پیر پر کرشمه و ناز |
|
از جوانانش چشم عرض نیاز |
من کیم گشته در جوانی پیر |
|
از همه در نیاز ناز پذیر |
او اگر طامع خوش آمد گوست |
|
طبع من قانع تغافل جوست |
اواگر هر زمان پی درویست |
|
پیش من خرمن جهان به جوییست |
شاعر قانعم مجرد گرد |
|
از همه چیز و از همه کس فرد |
دو جهان پیش من پشیزی نیست |
|
هیچ چیزم به چشم چیزی نیست |
عار از صحبت جهان دارم |
|
فخر از این خاک آستان دارم |
غرض من نه قیلغ و نه قباست |
|
طعنهی شاعران دهر بلاست |
چون از این سرزنش بر آرم سر |
|
که چو او بی ز من بود بهتر |
زهر بیلطفیی عجب خوردم |
|
تو بمان جاودان که من مردم |
من که مشهور قاف تا قافم |
|
میزنم لاف و میرسد لافم |
از در روم تا به هند و ختای |
|
یادگاری بود ز من همه جای |
هست بر هر جریدهای نامم |
|
گشته نامی سخن در ایامم |
نکته دانان اگر نو ، ار کهنند |
|
همگی پیروان طرز منند |
در خراسان و در عراق منم |
|
که نباشد عدیل در سخنم |
هر کجا فارسی زبانی هست |
|
از منش چند داستانی هست |
هیچم از طبع بر زبان نگذشت |
|
که به یک ماه در جهان نگذشت |
یک مسافر نیامد از جایی |
|
که نبودش ز من تمنایی |
یا غزل جستیا قصیده من |
|
کز تو ثبت است بر جریده من |
کرده مداحی تو مشهورم |
|
اینهمه زان به خویش مغرورم |
غره زانم که مدح خوان توام |
|
شهرتم این که در زمان توام |
ورنه من از کجا و از دعوی |
|
صورتی چند جمله بیمعنی |
آن کز و هست حیدری بهتر |
|
نبرد نام شاعری بهتر |
ای به شوکت غیاث دولت و دین |
|
عدل تو زیور شهور و سنین |
زنگ ظلم از زمین ز دودهی تست |
|
در داد و دهش گشودهی تست |
کس در این دولت قوی پیوند |
|
وز دو خونی ندید جز در بند |
زان به زندان سرای تنگ حباب |
|
گشته محبوس باد بر سر آب |
که رود شب روانه در گلزار |
|
برده شاخ شکوفه را دستار |
بسکه قهرت رود گسسته جلو |
|
گر بود کیسه بر و گر شبرو |
دست آن یک وداع شانه کند |
|
پای این یک ز ران کرانه کند |
جمریان را ز چوب تو بر و دوش |
|
نایب دستگاه نیل فروش |
غضبت راز دار قهر خدای |
|
مرگ پیشش به خاک ناصیه سای |
دست فرمان دهی قوی از تو |
|
رسم انصاف را نوی از تو |
هر چه حکمت بر آن اشاره نمود |
|
راه تبدیل گشت از آن مسدود |
نه غم از کم ، نه شادی از بیشت |
|
هستی و نیستی یکی پیشت |
بهر مهمان و غیر مهمانت |
|
هست گسترده دایمی خوانت |
خادم مطبخ تو آورده |
|
بهر یک کس طعام ده مرده |
کرده خوانت ز فرط نعمت ناز |
|
سیر چشم نیاز و دیده آز |
محک نقد حال قلب و سره |
|
حال خوان صحیفهی بشره |
زمره پیرای نکته آرایان |
|
منتها بین دوربین رایان |
میر عادل پناه دین و دول |
|
عدل تو پاسبان ملک و ملل |
ای به عدلت عدیل نابوده |
|
شهری از عدل و دادت آسوده |
ظلم از انصاف تو هزیمت کرد |
|
به طریقی که کس ندیدش گرد |
گرد ظلمی نشسته بر رویم |
|
که ندانم که چون فرو شویم |
گرد این غم ز روی خون بسته |
|
دیده دریا شد و نشد شسته |
وه چه گردی که روی گردآلود |
|
زیر این گرد غصهام فرسود |
گرد دردی و گرد اندوهی |
|
بار هر ذرهای از آن کوهی |
ناله فرماست کوه اندوهم |
|
ناله چون نبودم مگر کوهم |
چون ننالم که لعل و سنگ یکیست |
|
شهد را نرخ با شرنگ یکیست |
کاش بودی یکی چه گفتم آه |
|
مشک را نیست قدر خاک سیاه |
جای در دیده کرده خاکستر |
|
سرمه را کس نیاورد به نظر |
کفش بر سر نهند و پابر تاج |
|
لعل سازند زیر دست زجاج |
بر مانند عندلیب از باغ |
|
جای گلبانگ او دهند به زاغ |
سر تاووس کم ز پا دانند |
|
بوم را بهتر از هما دانند |
ناف آهو به خاک جای دهند |
|
فضلهی گربهاش به جای نهند |
تنگ سازند جا به پرتو شمع |
|
کرم شب تاب آورند به جمع |
بحر زخار خشک گردانند |
|
منجلابش به جای بنشانند |
کرده نسخ زبور را اثبات |
|
بهر ترویج انکرالاصوات |
سخت بربسته دست و پای پلنگ |
|
همچو شیرش دوانده موش به جنگ |
گر هژبر است چون فتاده به چاه |
|
دست یابد بر او کمین روباه |
مرد کش دست و پاست در زنجیر |
|
غالب آید بر او مخنث پیر |
فیل نر کاو به کو در افتاده |
|
عاجز آید ز پشهای ماده |
شیرم و بیشهام نیستانیست |
|
که به هر نی هزار دستانیست |
چه نیستان که نیشکر زاری |
|
هر نیش توتی شکر باری |
نی و توتی یکی چه بلعجبیست |
|
عجمی نیست این سخن عربیست |
سر این نکته نکته دان داند |
|
این لغت صاحب بیان داند |
فهم این منطق سلیمانی |
|
شاه میداند و تو میدانی |
میرسد حضرت سلیمان را |
|
فهم کردن زبان مرغان را |
آن سلیمان که اسم اعظم هست |
|
پیش نقش نگین او پا بست |
آن کزو اینچنین گهر سنجم |
|
آن که بست این طلسم بر گنجم |
در نطقم چنین گشوده از اوست |
|
زنگ آیینهام زدوده از اوست |
آن که طبعم چو فرصتی دریافت |
|
به ثنا گوییش دو اسبه شتافت |
آن که در مدح خوانیش علمم |
|
عشق ورزد به مدح او قلمم |
شیرم و بر درش به بند درم |
|
وقف آن آستانه گشته سرم |
غرشم این کلام هیبت زای |
|
که ز هولش جهد هژبر از جای |
گوره خر هست آرمیده هنوز |
|
شیر و غریدنش ندیده هنوز |
شیر را بند گر شود پاره |
|
میرد از بیم گور بیچاره |
گریه بر حال آن گوزن اولیست |
|
که به شیران شرزهاش دعویست |
شاعران کیستند ، شیرانند |
|
گرسنه خفته ، چشم سیرانند |
فارغ از فکر صید و بیصیدی |
|
ایمن از ننگ قید و بیقیدی |
قیدها را همه گسسته ز خویش |
|
لوح هستی خویش شسته ز خویش |
تنشان را ز شال عاری نه |
|
و ز لباس زر افتخاری نه |
گر بود شال پاره میپوشند |
|
گر بود خشک پاره مینوشند |
چه کنند اسب و استر رهوار |
|
پای را باد قوت رفتار |
عیسی ار ره سپر به پا بودی |
|
غم کاه خرش کجا بودی |
پای را ماندگی مباد که پای |
|
بی جو و کاه هست ره پیمای |
ره روی کاو پیاده پوید راه |
|
ندود هر طرف پیجو و کاه |
استر و اسب و خانه و اسباب |
|
خس و خارند در ره سیلاب |
سیل چون از فراز شد به نشیب |
|
کند از جایشان به نیم نهیب |
آنچه با ذات آمدهست نکوست |
|
غیر از آن جملهی سبزهی لب جوست |
سبزهی طرف جو بود خرم |
|
لیک تا جوی از آب دارد نم |
چون نم از سبزه باز گیرد پای |
|
گلخنی را شود متاع سرای |
سبزی سبزه ذاتی ار بودی |
|
نشدی شعله سیه دودی |
آب رویش نبردی آتش تیز |
|
بخت سبزش نمینمود گریز |
هر چه آن گاه هست و گاهی نیست |
|
پیش عقلش زیاده راهی نیست |
به عوارض جماعتی نازند |
|
که اسیران نعمت و نازند |
هر که همچون تو همتش عالیست |
|
فارغ از کیسهی پر و خالیست |
کمی و بیش این سرای غرور |
|
عاقلان بنگرند لیک از دور |
هر چه این نقشهای بیرونیست |
|
در کمی گاه و گه در افزونیست |
طفل طبعان بر آن نظر دارند |
|
بالغان دیده دگر دارند |
چشم سر حالت درون بیند |
|
چشم سر خلعت برون بیند |
چشم سر جبه بیند و دستار |
|
چشم سر قول بیند و کردار |
دیده سر درون دل نگرد |
|
دیده سر برون گل نگرد |
بس از آن چشم و آب و گل بین هست |
|
کم از این چشم نقش دل بین هست |
داد از این دیدههای ظاهر بین |
|
ریش و دستار و وضع شاعر بین |
ریش و دستار هر که به بینند |
|
از همه شاعرانش بگزینند |
نادر عصر خویش خوانندش |
|
پهلوی خویشتن نشانندش |
گوز خر گر جهد ز کون دهانش |
|
آفرینها شود نثار بیانش |
سد قلم زن قلم به دست آیند |
|
که ورقها بدان بیارایند |
لیک آن حشو را رقم کردن |
|
نیست جز ظلم بر قلم کردن |
نه همین ظلم بر قلم باشد |
|
بر مداد و ورق ستم باشد |
ظلم اندر جهان علم و عمل |
|
وضع هر شیء بود به غیر محل |
وضع شیی که آن به جا نبود |
|
ضدعدل است و آن روا نبود |
حاکم عادلی و دانا دل |
|
فارق معنی حق و باطل |
عدل باشد که من به صف نعال |
|
جا کنم با هزار عقد ل |
خصم من کیسه پر ز مهرهی خر |
|
بر سر صف نهد بساط هنر |
ظلم نبود که با چنان سخنی |
|
که بود مهزل هر انجمنی |
ضدمن دست رد دراز کند |
|
در نطق مرا فراز کند |
با وجود کمال پستی قدر |
|
برود در صف سخن تا صدر |
مهره خر نهد به جای گهر |
|
جای گوهر دهد به مهره خر |
نیست پوشیده کاین دو فعل قبیح |
|
بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صریح |
برمن این ظلم رفت ودر نظرت |
|
منع ننمود طبع دادگرت |
نظر لطفت ار به من بودی |
|
غیر بیرون انجمن بودی |
گر بدی حامی من الطافت |
|
کی تغافل نمودی انصافت |
لب ز آزار رفته بستم و رفت |
|
بر دل این نیشتر شکستم و رفت |
دور عدل تو باد پاینده |
|
که کند خیر او در آینده |
|