|
|
|
عهد صفوى، اگرچه با نهضت دستهاى از صوفيان آغاز شد، ليکن دورانى نامساعد به حال تصوف است و هرچه به پايان آن نزديکتر شويم اين نابهسامانى را بيشتر و روشنتر مشاهده مىکنيم و به وضعى نامطلوب بازمىخوريم که از آن روزگار فراتر رفت و تا به آغاز پادشاهى محمدشاه قاجار (۱۲۵۰-۱۲۶۴ هـ) ادامه يافت بىآنکه بتواند سير عمومى تصوف و عرفان ايرانى را متوقف سازد و يا از تمايل فطرى ايرانيان بدين شيوهٔ خاص از جهانبينى بکاهد.
|
|
براى وضع نامطلوب تصوف در اين عهد دو علت اصلى مىتوان شناخت: چيرگى صوفيان صفوى و غلبهٔ عالمان قشرى.
|
|
دستهٔ صوفيان صفوى در زمان قيام و توسعهٔ قدرت شاه اسمعيل و پسرش شاه طهماسب فاقد جنبهٔ تربيتى تصوف بود؛ و نه تنها از مقاصد عالى آن خبر نداشت بلکه بدان اعتقادى عاميانه مىورزيد و از آن اطاعتى ناآگاهانه مىکرد؛ و چون به طريقت مشايخ خود جاهلانه عقيده داشت هر جريان اعتقادى ديگر را در اين راه مردود مىشمرد و کمر به نابودى آن مىبست.
|
|
ترکان صوفى شعار قزلباش از موقعى که بهدست سلطان جنيد و سلطان حيدر بهجاى خرقهٔ درويشى جامهٔ رزم پوشيدند و تسبيحهاى عابدانهشان به شمشيرهاى براّن مبدّل شد، ديگر در حقيقت و واقع صوفى نبودند ليکن با شگفتى مىبينيم که به اصرار خود را صوفى مىگفته و دم از صوفىگرى مىزده و پيشوايان خود را با عنوان مرشد کامل مىستودهاند.
|
|
اين دعوى صوفيگرى تا مدتى از دوران صفوى باقى ماند، اما نه آنها صوفى واقعى بودند و نه 'مرشدان کامل' آنان مانند مشايخ گذشته در مقام ارشاد قرار داشتند بلکه اين هر دو عنوان تنها ميراثى بود براى آنان از دورههاى پيشين.
|
|
بايد گفت نظام خاص خانقاهى که صوفيان صفوى داشتند، آنگاه بهدرستى از هم گسيخت که شاه اسمعيل دوم با حسينقلى خلفا، خليفةالخلفاى مرشد کامل، راه بىمهرى سپرد و سرانجام او را به خوارى کور کرد. مىدانيم که همين 'مرشد کامل' در کشتار برادران و برادرزادگان و صوفيان پايتخت و سرخکلاهان ديگر مبالغهٔ بسيار کرد و اينها همه رخنههائى بود که در کلاه دوازده ترک حيدرى مىافتاد. بعد از اين، جنگهاى طولانى طايفههاى قزلباش با يکديگر و سستى و تباهى کار مرشد کامل در دوران پادشاهى محمد خدابنده، بر تفرقهٔ صوفيان سرخکلاه افزود و طبعاً رشد قدرت عالمان مذهبى هم در اين ميان به ضعفى که در آن نظام حاصل شده بود شدت بخشيد چنانکه وقتى دور پادشاهى به شاه عباس رسيد ديگر از قدرت تصوف و قزلباشان صوفى شعار چندان چيزى باقى نمانده بود.
|
|
همين قزلباشان صوفىنما، همين که در قيام شاه اسمعيل با آن تعصب شگرف به نشر تشيع و کشتار مخالفان آن پرداختند، نادانسته به سست کردن نهضت اصلى خود، که به هر صورت بر بنياد تصوف استوار بود، دست زدند. از پوست تخت درويشى برخاستند و به سجّادهٔ زاهدان نشستند اما چون زهد بدان امارت جويان شمشيرزن و دُردىخوارانِ حشيش آشام نمىبرازيد، هر دو قدرت از دستشان رفت و بهدست عالمان مذهبى شيعه افتاد.
|
|
مبارزهٔ عالمان مذهبى اسلام، خاصّه شيعه با صوفيان امرى تازه نبود، جنگى ديرينه بود که از قرنهاى پيشين بازمانده و بدين عهد رسيده بود. سيّد مرتضى ابنداعى رازى عالم شيعى قرن ششم و هفتم هجرى صوفيان را به کفر و الحاد نسبت داده و بزرگانى از قبيل حسينبن منصور حلّاج و شبلى و بايزيد بسطامى را کافر و ملحد دانسته بود.
|
|
علتِ اين دشمنيِ عالمانِ شيعه با صوفيان آن است که عالمان مذکور 'ولايت' و راهبرى خلق را خاص امام و در غيبتِ وى ويژهٔ نوّاب او مىدانند و حال آنکه صوفيان اقطاب و مشايخ خود را در زمرهٔ اولياءالله درآورده اطاعت از آنان را پنهان و آشکارا واجب مىشمردند و به عالمان شرع که مدّعى جانشينى پيامبر و ائمهٔ ديناند وقعى نمىگذارند؛ و پيدا است که دو پادشاه در اقليمى نگنجيد اگرچه درويش با همه خلق خدا بر گليمى بخسبد.
|
|
با توجه به اين نکته تا هنگامى که عالمان مذهبى شيعه به قدرت تام خود در عهد صفوى دست نيافته بودند، صوفيان کم و بيش از تعرض آنان رنجى نمىديدند اما ديرى نکشيد که با توانيابى اين دسته دشنام گفتن و نسبت دادن کفر و زندقه و الحاد بدانان و تأليف رسالهها و کتابها در ردّ تصوف و نکوهش صوفيان آغاز شد و اين درست مصادف بود با اوايل قسمت دوم از دوران پادشاهى صفويان.
|
|
تا اين زمان، يعنى در قسمت اول از عهد صفوى، چه در ميان عالمان دين و چه در بين حکيمانى که عادةً تأليفهائى در برخى از دانشهاى شرعى نيز داشتند، تمايل به عرفان و وارد شدن در بحثهائى از قبيل يگانگيِ هستى و گرايش به عشق و مکاشفهٔ عرفانى و مانندهٔ اينها را مشاهده مىتوان کرد، مانند: شيخ بهاءالدين عاملى (م ۱۰۳۱ هـ) و ميرمحمدباقر داماد متخلص به اشراق (م ۱۰۴۱ هـ) و ميرابوالقاسم فندرسکى (۹۷۰-۱۰۵ هـ) و ملاصدرالدين ابراهيم شيرازى (م ۱۰۵۰ هـ) و همدرس او ملامسيحاى گيلانى و چند تن ديگر...
|
|
طبقهاى که بىفاصله بعد از اين دسته آمدند، مانند ملامحمدتقى مجلسى (م ۱۰۷۰ هـ) و ملامحسن فيض کاشانى (م ۱۰۹۰ هـ) و برخى از همگامانشان چون تربيت يافتگان استادان بزرگ پيشينند مانند آنان علم شريعت و طريقت و حکمت را با هم جمع کرده و بىآنکه تعارضى بين آنها مشاهده نمايند عطش تحقيق را با سيراب شدن از اين سرچشمههاى تفکر فرو مىنشاندند. اما بخشى از زندگى همين گروه اخير مقارنه داشت با پيدائى دستهاى که افکارشان محصول واقعى آن محيط تعصبآميز بود، يعنى گروهى از عالمان قشرى که مبارزه با انديشهگران و فيلسوفان و صوفيان و حتى با اهل اجتهاد بهوسيلهٔ همين گروه آغاز شد و از بدبختى در نيمهٔ دوم عهد صفوى غلبهٔ واقعى بر محيط فکرى و اجتماعى و حتى دخالت گونهاى در محيط سياسى ايران هم با همين جمع بوده است.
|
|
در زمرهٔ گروه مقدّم، يعنى آنها که در مقالاتشان به انديشههاى صوفيان و عارفان تمايل جسته بودند ملامحمدتقى مجلسى، پدر ملامحمدباقر مجلسى، که از فقيهان عالى مقدار شيعهٔ اماميه است، سخت در معرض ملامت برخى از همطرازان خود قرار گرفت و از آن ميان سختگيرتر از همه عالم محدث اخبارى معروف محمدطاهر بن محمدحسين نجفى معروف به 'قمى' بود. وى با مجلس مذکور بر سر موضوع تصوف منازعهٔ سخت و مکاتبههائى داشت که به کدورت فيمابين انجاميد.
|
|
پسر ملامحمدتقى مجلسى، ملامحمدباقر، از دشمنانِ بىامانِ صوفيان و به همين سبب مورد سرزنش شديد شاگرد ميرداماد و شيخ بهائى، يعنى سيدمحمدبن محمد موسوى سبزوارى معروف به 'ميرلوحى' است، خاصه در پيش گرفتن راهى خلاف رفتار پدر در همگامى با اهل عرفان. ملامحمدباقر چون انتساب پدر را به تصوف خلاف شيوهاى مىديد که خود در دشمنى با آن قوم داشت، به پندار خويش در تطهير پدر و برى ساختن او از نسبت داشتن به 'اين شجرهٔ خبيثهٔ زقّومه' کوششها کرد.
|
|
ملّامحسن فيض هم مانند ملّامحمدتقى مجلسى مقامى بلند در ميان عالمان دين داشت ولى در مشرب حکمى و عرفان و ذوق از او بسيار پيشتر و بالاتر بود. کتاب محجّةالبيضاء وى را جانشين احياءعلومالدّين غزّالى در جمع آثار شيعهٔ اماميه دانستهاند. از جملهٔ مطلبهائى که در کتابهايش انگيزهٔ طعن عدهاى از عالمان شرع شده اعتقادش بيگانگى هستى (وحدت وجود) است.
|
|
البته همگامى فيض با عارفان و وارد شدنش به محبثهاى عرفانى در پارهاى از کتابهاى خود و داشتن چنان لحن آشکارى در اشعارش، تا آنجا است که نمىتوان منکر تمايل او به مقالات عالى متصوّفه و خاصه به حقايق عرفانى شد، و پيدا است که مردى با آن همه منزلت که بتواند سزاوار جانشينى استادى بلندمرتبه چون صدراى شيرازى شود يقيناً صوفى پشمينهپوش ظاهر فريبى نبود که از تصوف به ظواهر آن بسنده کند ولى از حقيقتهاى والاى عرفانى فرسنگها به دور ماند. در حقيقت آنچه متعصّبان قوم از نوشتههاى فيض به تصوف تعبير مىکردند انديشههاى عرفانى او بود نه تصوف ظاهرى و قشرى، و همين بود که بر آن ظاهربينانِ سجهشمار گران مىآمد و زبان و بيانشان را در نکوهش وى گويا مىکرد.
|
|
ستيزهجوى سختگير ديگرى که با فيض پرخاشگرىها مىکرد ملامحمدطاهر قمى (م ۱۰۹۸ هـ) است که پيش از اين نام وى را ديدهايد و باز هم خواهيد ديد. اين مرد چنان با فيض درشتخوى بود که او را شيخ گبر نام داده بود ولى سرانجام به نادرستى ايرادهاى خود پى برد و با او از در آشتى درآمد.
|
|
نيرومندترين کسى که در اين دورهٔ اخير با صوفيان درافتاد، ملامحمدباقر مجلسى (م ۱۱۱۰ هـ) بود. در يادداشتهائى که از او بر نسخهاى از تهذيبالاحکام شيخالطائفهٔ طوسى باقى مانده است، چنين مىبينيم که: 'چون ديدم که مردم به صوفيان بدعتگذار و حکيمان زنديق مىپردازند، آن بود که در برابر آنان اثرهاى امامان را ميانشان پراکندم' و او بهراستى در اين راه چنان بود که نوشتهاند که نه پيش از او و نه پس از وى هيچکس با او... در برکندن ريشهٔ مخالفان دين و بدعتگزاران خاصه صوفيان، برابر نبوده است.
|
|
محقق قمى که شعر نيز مىسرود علاوه بر رسالهاى که در ردّ صوفيان نوشت و بر آنان بهر نوع تاخت، در قصيدهاى طولانى موسوم به مونس ابرار نيز صوفيان و فيلسوفان را سخت به باد استهزاء و انتقاد گرفت. از آن قصيده بيتهاى زيرين در نکوهش صوفيان و عارفان است:
|
|
جماعتى پى تسخير ابلهان پوشند |
|
کلاه و خرقه و عرعر کنند همچو حمار |
کنند رقص چو آواز مطربان شنوند |
|
کشند آه زبهر بتان لاله عذار |
کنند نغمهسرائى چو مطربان اما |
|
بهانه کرده خدا بهر گرمى بازار |
بدل نباشدشان ذرهاى زمهر خدا |
|
اگرچه لاف محبت زنند ليل و نهار |
بهسر نباشدشان جزء هواى کاکل و زلف |
|
بهسر گواه بود ذات عالمالاسرار |
ز راه دين طلب سيم و زر کنند اين قوم |
|
از آن شدند مريدان مالک دينار |
هواى درد اناالحق فتاده بر سرشان |
|
از آن کنند چو حلّاج کفر خود اظهار |
ز روى جهل دم از وحدت وجود زنند |
|
زنند لاف اناالحق از آن سبب بسيار |
زنند لاف خدائى بذکر سبحانى |
|
همين کمست زآئين کفرشان زنّار |
جميع پيرو حلّاج و بايزيد و جنيد |
|
تمام بىخبر از شرع احمد مختار |
ز جهل در همهٔ عمر خويش در ره دين |
|
نمىروند به طرز ائمهاطهار |
کنند دعوى تسخير جنيان به دروغ |
|
که تا کنند الاغان انس را افسار |
زنند دستک و رقصند، اى مسلمانان |
|
نهيد پنبه به گوش و کنيد استغفار |
کنند رقص زجهل و نهند طاعت نام |
|
کنند دين خدا را به لعب و بازى خوار |
نمىرسند بجائى اگر تمامى عمر |
|
زنند چرخ پياپى چو اشتر عصّار |
کنند عاشقى امردان و مىگويند |
|
بود مجاز پل عشق حضرت جبّار |
خدا گواه منست آنکه عاشقى هرگز |
|
نبوده است زآئين حيدر کرّار |
بناى قاعدهٔ دينشان بود بر جهل |
|
ز اهل دانش و بينش از آن کنند کنار |
ز راه شروع برون مىبرند مردم را |
|
حدز کنيد ازين قوم يا اولىالابصار |
|
|
درست است که بيرون از قلمرو تشيع، صوفيان چندان به دشوارى سر نمىکردند ليکن در آن جاىها نيز هرگاه فرصتى نصيب عالمان مىشد با اهل خانقاه ستيزهگرى آغاز مىکردند چنانکه در هند چند تن از سران تصوف در دست آن طبقه طعم مرگ چشيدند. داراشکوه پسر شاه جهان که از سران فرقهٔ قادريه بود و در تصوف و عرفان دفترهاى سودمند پرداخت، به سال ۱۰۶۹ به فتواى عالمان دين کشته شد و خاندانش برافتاد و باز در همان روزگاران حکيم سرمد کاشانى، از تربيتيافتگان محضر ميرفندرسکى و ملاصدراى شيرازى، را که در هند بهسر مىبرد به سال ۱۰۷۲ به فتواى ملاقوى نام و فقيهان ديگر به قتل رسانيدند.
|