|
| موزهٔ ضرابخانه (موزه سكه)، كرمان
|
|
در ضلع شمالى ميدان گنجعلى خان، موزهٔ ضرابخانه واقع گرديده است. طاقها و ايوانهاى اين موزه با گچبرى زيبايى تزئين شده و در گذشته محل ضرب سکه و مسکوکات طلا و نقرهٔ دولتى بوده است. نماى داخلى موزه به شکل ۸ ضلعى است و متشمل بر يک اطاق، ۴ غرفه در چهار گوشه است. در حال حاضر انواع سکههاى قديمى در غرفههاى آن به نمايش گذاشته شده است.
|
|
| موزهٔ گنجينهٔ قرآن و نفايس، مشهد
|
|
موزهٔ گنجينه در ضلع جنوب شرقى حرم مطهر حضرت رضا (ع) قرار گرفته است و تاريخ احداث آن طى سالهاى ۶۲-۱۳۶۰ مىباشد. اين بناى دو طبقه در سال ۱۳۶۴ به موزه تبديل شد. هر طبقهٔ اين موزه، داراى ۴۰۰ مترمربع فضاى نمايشى است که طبقهٔ اول به آثار هنرى و خوشنويسى، و طبقهٔ دوم آن به بخش گنجينهٔ قرآن اختصاص دارد. موزهٔ گنجينهٔ قرآن وابسته به آستان قدس رضوى است.
|
|
| موزهٔ گياهان دارويى، تهران
|
|
اين موزه وابسته به دانشکدهٔ داروسازى دانشگاه تهران است که گياهان مختلف دارويى را براى بازديد پژوهشگران، علاقهمندان و دانشجويان به نمايش گذاشته است.
|
|
| موزهٔ مجلس شوراى اسلامى، تهران
|
|
اين موزه، آثارى هنرى و تاريخى، مانند اسناد خطى تاريخى و تابلوهاى نقاشى را براى بازديد مردم ارائه کرده است.
|
|
| موزهٔ مردمشناسى زنجان، زنجان
|
|
تنها موزهٔ استان زنجان، موزهٔ مردمشناسى ـ بناى تاريخى رختشوىخانه - شهر زنجان است که در مرکز بافت تاريخى شهر و در محلى معروف به «بابا جامال چوقوري» (گودال باباجمال) واقع شده است. اين موزه جلوههاى ويژهاى از عنصرهاى مردمشناسى استان زنجان را به نمايش گذاشته است که مشتمل بر پوشاک محلى زنان و مردان استان (لباس بومي)، انواع و اقسام صنايع دستى استان و به ويژه شهر زنجان مىباشد. اين موزه علاوه بر اشياى به نمايش گذاشته شده، به لحاظ ساخت بناى تاريخى رختشوىخانه و قسمتهاى گوناگون آن که از کارکردهاى متفاوتى برخوردار بوده است، بسيار تماشايى و جالبتوجه است.
|
|
پايان اين مبحث را با قطعهاى به نام «ياد دوران کودکي» از شيخ شهابالدين سهروردى (شيخ اشراق) ۵۴۹-۵۸۷ هـ.ق و غزلى از شاعر معروف زنجانى، حکيم ملامحمّد هيدجى زنجانى (۱۳۴۲-۱۲۷۰ هـ.ق) مزين مىکنيم:
|
|
- ياد دوران کودکى:
|
در طفوليت، بر سرِ کويى، چنانکه عادت کودکان باشد، بازى مىکردم. کودکى چند را ديدم که جمع مىآمدند. مرا جمعيت ايشان شگفت آمد؛ پيش رفتم پرسيدم که کجا مىرويد؟ گفتند به مکتب از بهرِ تحصيل علم. گفتم علم چه باشد؟ گفتند ما جواب ندانيم، از استاد ما بايد پرسيدن؛ اين بگفتند و از من درگذشتند.
|
|
بعد از زمانى با خود گفتم، گويى علم چه باشد و من چرا با ايشان پيش استاد نرفتم و از او علم نياموختم؟ بر پى ايشان رفتم، ايشان را نيافتم؛ اما شيخى را ديدم در صحرايى ايستاده. در پيش رفتم و سلام کردم؛ جواب داد و هرچه به حُسْنِ لطف تعلق داشت، با من در پيش آورد. من گفتم جماعتى کودکان را ديدم که به مکتب مىرفتند؛ من از ايشان پرسيدم که غَرَض رفتن به مکتب چه باشد؟ گفتند از استاد ما بايد پرسيدن. من آن زمان غافل شدم، ايشان از من درگذشتند. بعد از حضور ايشان مرا نيز هوس برخاست؛ در پى ايشان رفتم، ايشان را نيافتم و اکنون هم در پى ايشان مىگردم. اگر هيچ از ايشان خبر دارى، از استاد ايشان مرا آگاهى ده. شيخ گفت استاد ايشان منم! گفتم بايد که از علم، مرا چيزى در آموزي. لوحى پيش آورد و الفبايى بر آنجا نبشته بود، در من آموخت. گفت امروز بدين قدر اختصار کن، فردا چيزى ديگر در آموزم و هر روز بىتر، تا عالِم شوي. من به خانه رفتم و تا روز ديگر تکرار الفباى مىکردم. دو روز ديگر به خدمتش رفتم که مرا درسى ديگر گفت؛ آن نيز حاصل کردم. پس چنان شد که روزى ده بار مىرفتم و هر بار چيزى مىآموختم؛ چنان شد که خود يکزمان از خدمت شيخ خالى نمىبودم و بسيار علم حاصل کردم.
|
|
يکى روز پيش شيخ مىرفتم، نااهلى همراه افتاد، به هيچوجه وى را از خود دور نمىتوانستم کردن. چون به خدمت شيخ رسيدم، شيخ لوح را از دور برابر من بداشت، من بنگريستم : خبرى ديدم بر لوح نبشته که حال من بگرديد از ذوق آن سِرّ که بر لوح بود و چنان بىخويشتن گشتم که هر چه بر لوح ديدم، با آن همراه باز مىگفتم. همراه نااهل بود؛ بر سخن من بخنديد و افسوس پيش آورد و سفاهت آغاز نهاد و عاقبت دست به سيلى دراز کرده، گفت مگر ديوانه گشتهاى و اگرنه هيچ عاقلى جنسِ اين سخن نگويد. من برنجيدم و آن ذوق بر من سرد گشت. آن نااهل را بر جاى بگذاشتم و پيشتر رفتم. شيخ را بر مَقام خود نديدم. رنج زيادت شد و سرگردانى روى به من نهاد؛ مدتها گِرد جهان مىگرديدم و به هيچ وجه استاد را باز نمىيافتم.
|
|
روزى در خانقاه همى رفتم، پيرى را ديدم در صدرِ آن خانقاه خِرقهاى ملمّع پوشيده، يک نيمه سپيد و يک نيمه سياه. سلام کردم، جواب داد، حال خويش باز گفتم. پير گفت حقّ به دست شيخ است. سرّى که از ذوقِ آن ارواحِ گذشتگاه بزرگ در آسمان رقص مىکردند، تو با کسى که روز از شب بازنشناسد بازگويي؛ سيلى خورى و شيخ تو را به خود راه ندهد. پير را گفتم که در آن حال مرا حالى دگر بود و هرچه مىگفتم بىخويشتن مىگفتم. بايد که سعى نمايى، باشد که به سعى تو به خدمت شيخ رسم. پير مرا به خدمت شيخ برد. شيخ چون مرا ديد، گفت مگر نشنيدى که وقتى سمندرى به نزديک بط (مرغابي) رفت به مهمانى و فصل پاييز بود. سمندر را به غايت سرد بود. بط از حال وى خبر نمىداشت؛ شرح لذّت آب سرد مىداد و لذّت آب حوضه در زمستان. سمندر طيره (خشمگين) گشت و بط را برنجانيد و گفت اگر نه آنستى که در خانهٔ تو مهمانم و از اَتباع تو انديشه مىکنم، تو را زنده نگذاشتمى و از پيش بط برفت. اکنون تو نمىدانى که چون با نااهل سخن گويى، سيلى خورى و سخنى که فهم نکنند، بر کفر و ديگر چيزها حمل کنند و هزار چيز از اينجا تولّد کند. مر شيخ را گفتم:
|
|
چون مذهب و اعتقاد پاکست مرا
|
|
از طعنهٔ نااهل چه باکست مرا
|
|
|
مرا گفت هر سخن به هر جاى گفتن خطاست و هر سخن از هر کس پرسيدن هم خطاست. سخن از اهل، دريغ نبايد داشت که ناهل را خود از سخن مردان مَلال بود. مثالِ دل نااهل و بيگانه از حقيقت همچنان است که فتيلهاى که به جاى روغن آب بدو رسيده باشد؛ چندان که آتش به نزد او برى افروخته نشود. اما دل آشنا همچو شمعى است [که] آتش را دور به خود کشد و افروخته شود ...
|
|
در زير بخشى از يک غزل شاعر نامدار زنجان، حکيم ملامحمد هيدجى زنجانى (۱۳۴۲-۱۲۷۰ هـ.ق) را با هم مىخوانيم:
|
|
سؤال - جواب
|
|
ساقى گتير! نه دن؟ اوْ مئيِ خوشگواردن
|
مني؟ هانسى مئي؟ اوْ مئى کى يوْخو فرقى ناردن.
|
گلدي. نَمَه؟ باهار. گئديبدير. نَمَه؟ قرار
|
جان دير. نئجه؟ نزار. نهدن؟ هجرِ ياردن.
|
ائيلرديم آرزو. هاراني؟ طرفِ گلشني
|
کؤنلوم ائدردى ياد. هاچاقدان؟ باهاردن.
|
چوْخ - چوْخ خوْشوم گلير. نَمَهيه؟ بولبول و گوله
|
چوْخ - چوْخ بَديم گلير. نَمَهدن؟ قيش و قاردن.
|
مطرب! بلى، بويور! من اوْلوم بير اَياغه دور
|
نئيديم؟ آپارغمي. نه ايلن؟ چنگ و تاردن.
|
قوشلار يئنه اوْخور. هارادا؟ مرغزارده
|
ککليک سسى گلير. هارادان؟ کوهساردن.
|
|
- ترجمهٔ فارسى:
|
ساقى بيار! از چه چيز؟ زان ميِ لعل خوشگوار
|
مي؟ از کدام مي؟ زان ميِ مانند نار
|
آمد. چه کس، بهار. رفت. چه چيز؟ قرار
|
جان هست. چه سان؟ نزار. از چه چيز؟ ز هجرِ يار.
|
مىکردم آرزو. کدامين جا؟ طرفِ گلشن را
|
در خاطرم بوده است. ز چه وقت؟ ز فصلِ بهار.
|
دوست دارم بسي. چه چيزى را؟ بلبل و گل را
|
سخت بيزارم. ز چه چيز؟ برف و زمستان سار.
|
مطربا! هان، بگو! جانِ من، برخيز!
|
از براى چه؟ غم را ببر! با کدامين ساز؟ با چنگ و تار.
|
باز مىخوانند بلبلان. در کدامين سو؟ در مرغزار.
|
کبک مىخواند. از کجا؟ از سمتِ کوهسار.
|
|
|
| موزهٔ ملى ماشينهاى كشاورزى، تهران
|
|
اين موزه در سال ۱۳۶۸ براى معرفى و حفاظت ابزار و وسايل توليد سنتى کشاورزى و روند تکامل آنها، به همت وزارت کشاورزى تأسيس شد. نتيجهٔ تجربههاى ساليان دراز جوامع کشاورزى در ايران، در هماهنگ ساختن وسايل کار با موقعيت محيطى و فرهنگى در اين موزه متجلى است. در کنار اين ابزارها، هم ماشينهاى ابتدايى و هم ماشينهاى جديد کشاورزى ارائه شده است.
|
|
| موزهٔ نارنجستان، شيراز، قاجاريان
|
|
بناى نارنجستان در سال ۱۲۶۰ هـ.ش در ضلع شمالى باغ مصفاى نارنجستان تأسيس شده است. اين موزه از بناهاى دورهٔ قاجاريه در شيراز است و از نمونههاى ارزشمند آينهکارى، کاشىکارى، گچبرى، حجارى، آجرکارى، منبتکارى و نقاشىهاى سنتى دوران ساخت خود تأثير گرفته است.
|
|
ساختمان نارنجستان در سال ۱۳۴۵ به طور بنيادى و با حفظ اصالت کامل، زير نظر دانشگاه شيراز بازسازى و مرمت شد. در بخشى از آن، اشياى باستانى حفارى شدهٔ مربوط به سه هزار سال قبل به نمايش درآمده است.
|
|
آرشيو عکس و اسلايد اين موزه که طى پنجاه سال، توسط پروفسور آرتور پوپ تهيه شده است. از غنىترين آرشيوهاى عکس و اسلايد آثار باستانى ايران به شمار مىرود.
|
|
|
در اين موزهٔ قديمى که در سال ۱۳۵۱ گشايش يافت، نمونههايى از هواپيماهاى قديمى، ماکت هواپيما، تجهيزات پروازى و مدالهايى که پرسنل نيروى هوايى دريافت کردهاند به نمايش گذاشته شده است.
|
|
| موزهٔ هنرهاى زيبا (كاخ سياه)، تهران
|
|
کاخ اسود (که در اين اواخر، در مقابل کاخ سفيد در همين مجموعه به «کاخ سياه» شهرت يافت) در اصل براى وزارت دربار ساخته شد و از نظر کيفيت از بهترين ساختمانهاى سعدآباد است. وجه تسميهٔ اين ساختمان به خاطر سنگهاى مرمر سياه رنگ نماى آن است. اين سنگها از معدن ولىآباد چالوس استخراج شدهاند. در سال ۱۳۵۹ اين کاخ تبديل به نگارخانهاى از آثار هنرمندان ايرانى و خارجى شد که در سال ۱۳۶۱ گشايش يافت. در سه طبقهٔ اين نگارخانه، آثار نقاشان عهد صفويه، زنديه، قاجاريه و دوران معاصر و نيز آثار نقاشان اروپايى قرنهاى هفدهم تا بيستم به نمايش گذاشته شده است.
|
|
|
هنر ايرانى با آن حال و هوا و رنگ و بوى آشنايش، از لابهلاى هزاران هزار حوادث تاريخى، از جنگ و حملهٔ بيگانگان گرفته تا چپاول و تاراج قومها، جان سالم به در برده و همچنان بر تارک اين مرز و بوم مىدرخشد.
|
|
هنر ايرانى بازتاب زندگى پرشور و حال ايرانى است.
|
|
موزهٔ هنرهاى ملى گردآورندهٔ نمونههايى از اين شور و زيبايى است، آثار عرضه شده در اين موزه عبارتاند از:
|
|
- مينياتورهايى به سبک قرن دهم که در قرن اخير نقاشى شدهاند. هر تابلو نمايانگر چند هنر شامل نقاشى، تذهيب، قابسازى، خاتمکارى، و منبتکارى است.
|
|
ورودى موزه، سردر کاشىکارى شدهاى است که داراى در چوبى بزرگ با شبکههاى شيشهاى است. چوب پردههاى منبت بالاى درها و پردههاى مخملى آن نشانگر کار هنرمندان کارگاههاى موزه است.
|
|
- مجسمه حاج مقبل (نىزن سياه و دل زنده) کار ابوالحسن خان صديقى، شاگرد کمالالملک است، تابلويى با زمينه کاشى که مربوط به ۴۰ سال پيش است، تابلوى منبت و معرق تاق محراب و سرانجام سقف نيلگون گچبرى شدهٔ موزه از جمله آثار قابل توجه و تماشايى موزه هستند.
|