جان ديوئى عامل اصلى بنيانگذارى مکتب روانشناسى کنشى در شيکاگو بود. او يکى از افرادى بود که استانلى هال در دانشگاه هاپکينز شناخت. در آنجا ديوئى به احراز درجهٔ دکترا نائل آمد و سپس براى تدريس فلسفه به دانشگاه ميشيگان رفت و مدت ده سال در آنجا مقيم شد. در سال ۱۸۸۶، کتابى در روانشناسى تحت عنوان 'روانشناسي' منتشر نمود؛ اولين کتاب درسى که يک آمريکائى در روانشناسى نگاشته است. اين کتاب براى مدتى مقبول واقع شد و به چاپ سوم نيز رسيد؛ ولى بهزودى تحتالشعاع کتبى که لد، بالدوين، جيمز و ديگران نوشته بودند، قرار گرفت. ديوئى روانشناسى را در قالب يک فيلسوف نگاشت. او در آن زمان، مانند فيلسوفان معاصر، بر اين عقيده بود که تبيين روانشناسي، بستگى به فرضيههاى فلسفى مستتر در آن دارد. از اينرو، بهتر است اين فرضيهها باز شوند و بهروشنى مطرح گردند تا اينکه تظاهر کنيم وجود ندارند. البته روانشناسان بهندرت اين ديدگاه را مىپذيرند. آنان متذکر مىشوند که روانشناسى نيز مانند علوم ديگر، قادر به ادامهٔ حيات، بدون زمينهٔ زياد فلسفى است. بدين علت بود که ديوئى ۲۷ ساله، مورد عنايت روانشناسان قرار نگرفت. استقبال چندانى از کتاب 'روانشناسي' وى که مملو از بينشهاى فلسفى بود، بهعمل نيامد. در واقع، نظريات وى نيز در آن زمان، هنوز بهروشنى ارائه نشده بود. يک دهه بعد، گوشها آمادهٔ شنيدن سخنان او بودند.
جى.اچ.ميد (G. H. Mead)
جي.اچ.ميد با او از ميشيگان بهعنوان استاديار فلسفه به شيکاگو آمد. سال بعد مور (A. W. Moor)، استاديار ديگر او در فلسفه شد. جيمز آنجل هم در سال ۱۸۹۴ با سمت استاديار روانشناسى و مسئول آزمايشگاه روانشناسى به شيکاگو آمد. همهٔ اين روانشناسان، جوان بودند. مسنترين آنها ديوئى بود که ۳۵ سال داشت. بنابراين، درست شرايطى موجود بود که مىتوانست به تأسيس مکتبى که براساس ديدگاه سيستمى استوار بود، منجر شود. اکنون، بايد پرسيد که ديوئى چه مىخواست؟
نفوذ عمدهٔ جان ديوئى در صحنهٔ روانشناسى آمريکا، بهدليل اين امر بود که او مداوم و با پايدارى و پشتکار فراوان، فيلسوف تحولات اجتماعى بود. مردان متفکر معمولاً راجع به تغيير و تحول مىانديشند، زيرا 'وضع موجود' (Statusquo)، که حضور و وجود دارد، نيازى به تفکر ندارد. ديوئى مخالف نظريه Laissez - Faire يعنى رها کردن مسائل به حال خود و به همان شکل که هستند، بود. او طرفدار پيشرفتى بود که از طريق مبارزهٔ هوش با واقعيت، بهدست مىآيد. وى از آزمايش، کاربرد و خلاقيت و نوآوري، جانبدارى مىکرد: وى چنين نوشت که: 'فلسفه خود را هنگامى باز مىيابد که وسيلهاى براى حل مسائل فيلسوفان نباشد، بلکه بهصورت روش و ابزارى براى فيلسوفان جهت برخورد با مسائل انسانى درآيد' . اين فلسفه اصالت عمل (Pragmatism) است که يک روانشناسى کنشى مىسازد و گرچه نظريه ديوئى در اوايل کاملاً روشن نبود، ولى ايمان و اعتقاد وى به ارزش عملى در فلسفه و بىاعتمادى او به الگوهاى سنتى و قديمى بود که وى را قادر به ارائه تعريفى از روانشناسى نمود که متناسب با طبع آمريکائى و مخرب الگوئى بود که از آلمانها به ارث رسيده بود.
ممکن است گفته شود ديوئى يک تکاملگراى آزاد بود. او تحت تأثير عميق نظريهٔ داروين قرار داشت، ولى بهنظر او، بقاى اصلح بدين معنا بود که کاربرد و کنشگرائى واقعبينانه، بنياد پيشرفت، محسوب مىشوند او اعتقاد داشت که مبارزه و تلاش، اساس زندگى بشر است. پادشاهان هيچگونه حق الهى ندارند، زيرا طبيعت حاکميت خود را با انتخاب تصادفى بين تفاوتهاى فردى اعمال مىکند و حتى بر اين اشرافيت تصادف نيز مىتوان با وراثت اجتماعى و تحول جامعه، غلبه نمود.
ديوئى اولين مقالهٔ مهم در اين مکتب جوان شيکاگو را تحت عنوان 'مفهوم قوس بازتاب در روانشناسي' (The Reflex Arc concept In Psychology) در سال ۱۸۹۶ منتشر کرد. در اين مقاله ديوئى با انعکاسگرائى در برابر عنصرگرائى زمان خود ايستاد. وى بر اين باور بود که هدف ما بايد در شناخت هماهنگى کلى موجود زنده باشد که اين قابل تجزيه به تعدادى قوسهاى انعکاسى کوچکتر نيست. همچنين قوس انعکاسى را نمىتوان کاملاً براساس رابطهٔ محرک با پاسخ، شناخت. انعکاس يک مجموعهٔ هماهنگ، متشکل و غيرقابل تجزيه است؛ زيرا پاسخ فقط 'به' محرک داده مىشود، پس چگونه مىتوان پاسخ را بدون محرک، تصور نمود؟ محرک نيز در مقابل پاسخ معنىدار بوده و بدون برانگيختن پاسخ، محرک، محسوب نمىشود اگر صدا به گوش بسته يا بىتوجه وارد شود، محرک نيست. اگر پاسخى معلوم نباشد، معلوم مىشود محرک قادر به ايجاد تحريک نبوده است. حرکت، اگر تحريکى را سبب نگردد، محرک به حساب نمىآيد، در گردبادى گرفتار آمدن حرکت است، ولى پاسخ نيست. پس محرک چيست؟ ديوئى مىگويد که انعکاس، وسيلهاى براى 'ايجاد يک هماهنگى مفيد' است. محرک و پاسخ 'دقيقاً همبسته و همزمان هستند' . (Strictly correlative And contemporneous) ارتباط محرک به پاسخ و پاسخ به محرک 'چيزى است که بايد کشف شود.' ديوئى در تأکيد خود به هماهنگى کلى (Total Coordinations) به پيشواز روانشناسى گشتالت رفت. اصرار او در اينکه هماهنگى موضوعى غايت دارو سازگارىآور است و موجود را بهسوى موفقيت سوق مىدهد، مکانى در روانشناسى پويا براى خود باز کرد.
ده سال بعد، شکوفائى روانشناسى کنشى را در شيکاگو بهخود ديد. در اين هنگام، انجل جانشين ديوئى شد.
هاروىکار
هاروىکار، که جانشين انجل در شيکاگو شد، سخنگوى روانشناسى کنشى نيز بود. او در شرايطى بود که مخالفان زيادى براى اثبات نقطهنظر روانشناسى کنشى نداشت و از اينرو، جلب توجه زيادى ننمود. شايد هرکس بهطرف بحث و جدل کشيده مىشود، اهميت آن را ارزيابى مىکند، ولى موضوعهاى بدون سر وصدا و با نظم و ترتيب و حلشده، توجهى را بهخود جلب نمىکند.
کار به اهميت وارد کردن مفهوم انگيزه در روانشناسى کنشى تأکيد کرد، بههمان ترتيب که به محرک و پاسخ توجه مىکرد. او متذکر شد محرکى که به آن پاسخ مىدهيم، معمولاً عاملى پيچيده است و پاسخى نيز که از ما سر مىزند، تحت تأثير انگيزهاى بروز مىنمايد. اينجا است که روانشناسى کنشى بهسوى روانشناسى پويا متمايل مىشود. بهتدريج که علم روانشناسى در قرن بيستم پيشرفت مىکرد اهميت نقش انگيزش در ادراک و عمل هر روز، نمايانتر مىشد.
ديدگاه کار اساساً شبيه ديدگاه نويسندهٔ اين کتاب است، يعنى اينکه روانشناسى کنشي، روانشناسى آمريکائى است. اين واقعيت در آن زمان تحقق يافته بود و شامل روانشناسى حيوانى و تمام روانشناسى کاربردى مانند آزمونهاى رواني، روانشناسى تربيتي، روانشناسى کودک، روانشناسى مرضى و آسيبشناسى روانى مىشد. از سوى ديگر، روانشناسى کنشى فىنفسه پويا نبود، گرچه روانشناسى پويا همواره کنشى است. اتفاقى که در اين ميان رخ داد، اين بود که معلوم شد خط بين ساختار و کنش، بين تاکسونومى و فيزيولوژى - که تيچنر در سال ۱۸۹۸ آنقدر روشن يافت - چنين نمىماند، بهخصوص در مورد يک نوع (در اين مورد نوع انسان) (Homosapiens). موضوع مهمتر در نهضت روانشناسى کنشى از بين رفتن مفهوم دوگانگى بود. روانشناسى جديد امروزى بيشتر علاقهمند به مطالعهٔ واکنشهاى موجودات زنده و بهخصوص انسان مىباشد. البته روانشناسى به بررسى ساختارهاى فعال نيز مىپردازد، ولى ساختارهائى که کنش آنها حالت هوشيارى نيست، بلکه دادههائى که نوروفيزيولوژيستها و متخصصان نوروآناتومى ارائه مىدهند.