|
|
باء معيت مانند: مرديست بصلاح، يعنى بصلاح، مثال از تاريخ سيستان: 'عجب آن است که چون مرد بصلاح و پاکيزه و نيکو سيرت باشد آن بر او برچکد' (ص ۱۴) و از اين قبيل است باء 'باندام' و نظاير آنها.
|
|
|
چون باى 'به مزد گرفتن' و 'کس را به دوست گرفتن' و به بازى گرفتن و باء 'بجمله' چنانکه بيهقى گويد: 'پس به باغ بزرگ رفت و بنها آنجا بردند بجمله و ايوانها آنجاى ساختند' (ص:۲۸۵) مثال ديگر از چهار مقاله: 'آل سلجوق همه شعر دوست بودند، اما هيچ کس به شعر دوستىتر از طغانشاه بن البارسلان نبود' (ص: ۴۳)
|
|
|
چون باى 'بَدَست' به معنى به مقدار دست ـ مثال از مجملالتواريخ: 'ابودوانيق از آن خواندندش، يعنى بدانق گفتي' (ص ۳۲۶)
|
|
سعدى گويد:
|
|
به نيم بيضه که سلطان ستم روا دارد |
|
زنند خاصگيانش هزار مرغ به سيخ |
|
|
|
مثل باء 'به هوش باش' و 'بخرد' و 'به هنگام' و 'به اندازه' مثال از حدودالعالم: 'مردمان اين ناحيت مردمانىاند بسود و زيان بخيل' (ص: ۸۱)، يعنى مردمىاند متصف بر عايت سود وزيان و به اصطلاح بسيار صرفهجوي.
|
|
|
مثال از اسرارالتوحيد: 'آن روستائى به شهر آمده بود و داس به آهنگر آورده و نيز کرده بود' (ص ۲۸۸)
|
|
سعدى گويد:
|
|
پادشاهى پسر به مکتب داد |
|
لوح سيمينش بر کنار نهاد |
بر سر لوح او نوشته به زر |
|
جور استاد به ز مهر پدر |
|
|
مولوى بلخى گويد:
|
|
برويد اى حريفان بکشيد يا ما را |
|
به من آوريد بارى صنم گريزپا را |
|
|
و از اين قبيل است باء 'بآهنگ آوردن' و 'قصه بشاه برداشتن' و غيره....
|
|
|
بهار گويد:
|
|
شد نيمى عمر در خرافات هدر |
|
و اندر حيرت گذشت يک نيم دگر |
و امروز به چنگ لاالهيم اندر |
|
زالله مگر به مگر يا بيم خبر |
|
|
|
آن بائى است که افعال لازم را به سبب آن معتدى سازند، مثل اين شعر شيخ سعدى عليهالرحمه:
|
|
خلاف دوستى باشد بترک دوستان گفتن |
|
نبايستى نمودن روى و ديگر باز بنهفتن |
|
وله |
|
صد چون من خسته در فراق تو ميرد |
|
وانکه تو را بيند و به دوست نگيرد |
|
|
و از اين قبيل است باء 'بدرود کردن' و غيره.
|
|
|
چون 'بهوش!' و 'بزنهار!' و در اين معنى ازرقى گويد:
|
|
بر آن صيحفهٔ سيمين مساز مشک مقيم |
|
|
|
|
بمشک ماند زلفت بر آن صحيفهٔ سيمين |
مکن ستيزه و گر چند خوبرويان را |
|
|
|
|
ستيزه کردن بيهوده عادتيست قديم |
غرض ز مشک نسيمست و رنگ نيست غرض |
|
|
|
|
تو رنگ آن چکنى زان بسنده کن به نيم |
يقينشناس که با خط مقاومت نکند |
|
|
|
|
رخى چو ماه تمام و تنى چو ماهى سيم |
زوال ملکت خوبان خطست و ملک ترا |
|
|
|
|
زوال تنگ درآيد به بيم باش به بيم |
بسى نمانده که بيرون کند ز سوس سر |
|
|
|
|
بنفشه ٔ طبرى زير آندو زلف چو جيم |
اگر چه نيست به ديدار و قد و دندانت |
|
|
|
|
مه دو هفته و سرو سهى و در يتيم |
کلاه کبر فرونه که خوبرويان را |
|
|
|
|
به هم سياه شود بخت و عارضين چون گليم |
|
|
|
چون باء 'بکار و نابکار' مثال از رسالهٔ 'ماه فرورتين روز خوردات' فقرهٔ ۸: 'ماه فرورتين روز خرودات تخمورپ اهرمن دروند را پت بارک گرفت ـ و باره به معنى مرکب سوارى است، و بين باء لياقت و اختصاص قرابتى است.
|
|
|
که از آن معنى زيادتى و فزونى آيد، مثال از اسرارالتوحيد: 'و آن خانقاه پيوسته با فتوح و ببرکتتر از همه خانقانهاى نيشابورى بودى ببرکت گفت و همت مبارک شيخ' (ص ۱۹۵).
|
|
|
باء مقابله: چنانکه گوئيم: 'خانه را به باغ بدل کرد' .
|
|
|
سعدى گويد:
|
|
گر فريدون بود بنعمت و ملک |
|
بىهنر را به هيچکس مشمار |
|
|
|
چون: 'بهنام خدا ـ بهنام ايزد'
|
|
|
گاه نيز باء مذکور زايد افتد و فايدتى به ظاهر در آن ديده نشود مثل بائ به حاصل و به آرام در مثال زير از بيهقي: 'بسيار طبيباناند که گويند فلان چيز نبايد خورد که از آن چنين علت بحاصل آيد' (ص ۱۱۵) مثال ديگر از تاريخ سيستان: 'تادستان برفت و کيقباد را بياورد... و افراسياب را نتاختند و جهان بآرام کرد' (ص۷)
|
|
صورتهاى ديگر نيز دارد که معروف است چون باء قسم و با ملاصقه و باء تشبيه و غيره.
|