|
چو آب آمد تيمم نيست در کار
|
چو روز آمد چراغ از پيش بردار (پورياى ولى)
|
|
چوب آنها را اگر شما مىخورديد چاهارپا مىشديد
|
|
|
صورت ديگرى است از: 'چوبى که آنها خوردند اگر شما مىخورديد عوض دوپا چارپا مىشديد'
|
|
|
احمد شاملو در کتاب کوچ ريشه و داستان اين مَثَل را چنين نقل کرده است:
|
|
|
'ملّا به قصد آشنائى با حاکم تازه غازى را که زنش به دستور او بريان کرده بود در طبق به زير سرپوشى نهاد و از ده سوى شهر به راه افتاد. مگر در ميان راه از عطر اشتهاانگيز غاز تابش از دست بشد، چندان که رانى از آن برکند و بخورد. چون حاکم سرپوش از طبق برداشت گفت: اين از کمخِردى است که غاز بريانى به نزد حاکم آرند که يک پايش خورده باشند!
|
|
|
ملّا گفت: فرمايش حضرت حاکم در کمال صحّت است اما چه توان کرد که در اين ولايت غازها يک پا بيشتر ندارند. (و چون بناگاه چشمش به کنار آبگير ديوانخانه افتاد و غازها را ديد که بر يک پاى ايستادهاند گفت: 'حجّت نيز دور نيست، اگر حضرت حاکم نظرى به کنار آبگير افکنند صحت عرايض مرا به چشم مشاهده خواهند فرمود.
|
|
|
قضا را همان دَم غلامِ سراى حاکم به قصد راندن غازها به لانه چوبى بر ايشان زد که از آن حال خارج شدند حاکم به خنده افتاد که اينک افشاى دروغ تو! مىبينى که اينان نيز چون ديگر غازان دوپاى دارند.
|
|
|
ملّا گفت: بالله که نمىخواهم بالاى فرمايش حضرت حاکم به جسارت عرضى کرده باشم؛ ليکن به خدا قسم چوبى که فرّاش ديوانخانه بر آنها کوفت اگر بر شما فرود آمده بود حالى چارپا شده بوديد!'
|
|
|
(کتاب کوچه، حرف 'پ' دفتر اول، ص ۸۹)
|
|
چو باد اندر شکم پيچد فرو هِل
|
که باد اندر شکم بارى است مشکل (سعدى)
|
|
|
نظير: خروج باد راحت شکم است
|
|
چو باران رفت بارانى ميفکن٭
|
|
|
رک: چو بِهْ گشتى طبيب از خود ميازار
|
|
|
|
٭ ........................
|
چو ميوه سير خوردى شاخ مشکن (سعدى)
|
|
چو باز باش که سودى برى و لقمه دهى
|
|
چوب از بهشت آمده
|
|
|
رک: از بند گيرد آدمى پند
|
|
چو باشد درم دل نباشد (فردوسى)
|
|
چو باشد هنر بخت نبوَد چه سود؟ (اسدى)
|
|
|
رک: يک جو بخت بهتر از صد خروار هنر است
|
|
چوب به دست خرس دادن آسان اما پس گرفتنش مشکل است
|
|
|
نظير: تيغ بُرّان به دست زنگى مست سپردن کار عاقلان نيست
|
|
چو بخت يار نباشد دعا چو سود کند؟
|
|
چوب خدا صدا ندارد، هر کس بخورد دوا ندارد!
|
|
چو بخشنده باشى گرامى شوى
|
به دانائى و داد نامى شوى (فردوسى)
|
|
|
مقایسه شود با : بزرگى بايدت بخشندگى کن (سعدى)
|
|
چوب دو سر دارد
|
|
|
يعنى کار خوب و بد دارد مثبت و منفى دارد
|
|
چوب را آب فرو نمىبرد حکمت چيست؟ ٭
|
|
|
نظير: چوب هر قدر سنگين باشد به آب فرو نمىرود (از جامعالتمثيل)
|
|
|
|
٭ ........................
|
شرمش آيد ز فرو بردن پروردهٔ خويش (صائب)
|
|
چوب را چون بشکنى گويد طراق
|
اين طراق از چيست؟ از درد فراق (مولوى)
|
|
چوب را که بردارى گربهٔ دزد مىگريزد٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
انبر را که در آتش بگذارند آقادزده حساب کار خودش را مىکند
|
|
|
- پنبه دزد دست به ريش خود مىکشد
|
|
|
- هر که خيانت ورزد دستش از حساب بلرزد (سعدى)
|
|
|
- مَدُزد و مترس
|
|
|
رک: خائن خائف است
|
|
|
|
٭ يا: دست که به چوب بردى گربهٔ دزد حساب کار خودش را مىکند
|
|
چوب شوهر گُل است، هر زنى نخورد خُل است
|
|
چوب صندل بو ندارد هيزم است٭
|
|
|
|
٭ آدمى را آدميّت لازم است
|
...................... (...؟)
|
|
چو بگذشت آب از سرِ ناخدا
|
نهند بچّهٔ خويش را زيرپا
|
|
|
رک: ميمون که به تنگ آمد بچهٔ خودش را زير پا مىگذارد
|
|
چوب معلّم از بهشت آمده است (يا: چوب معلم از درخت بهشت است)
|
|
|
رک: سيلى معلّم نبوَد از آزار
|
|
چوب معلّم گُل است، هر که نخورد خُل است
|
|
|
رک: سيلى معلّم نبود از آزار
|
|
چوب نرم را موريانه مىخورد
|
|
|
نظير:
|
|
|
چو نرمى کنى خصم گردد دلبر (سعدى)
|
|
|
- شُل بدهى سفت مىخورى
|
|
|
- اگر گرگ نباشى گرگانت بخورند
|
|
|
- اشک کباب مايهٔ طغيان آتش است (صائب)
|
|
|
- طبيب مهربان از ديدهٔ بيمار مىافتد
|
|
|
- استاد معلّم چو بوَد کمآزار
|
خرسک بازند کودکان در بازار (سعدى)
|
|
|
- هميشه به نرمى تو تن در مده
|
به موقع برافکن بر ابرو گره (سعدى)
|
|
|
- نرمى ز حد مبر که چو دندان مار ريخت
|
هر طفل نى سوار کند تازيانهاش (صائب)
|
|
|
- استاد که بخواهد رفيق باشد شاگرد به ريشش مىشا... (عامیانه).
|
|
|
- دلبر شيرين اگر ترش نشيند
|
مدّعيانش طمع برند به حلوا (سعدى)
|
|
چوب نيمسوخته را هم که آرايش بکنند قشنگ مىشود ٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
دست هاون را هم که آرايش بکنند قشنگ مىشود
|
|
|
- لولهنگ را هم که دسته بگذارند آفتابه مىشود
|
|
|
|
٭ يا: نيمسوز را هم که آرايش بکنند...
|
|
چوب هر قدر سنگين باشد به آب فرو نمىرود (از جامعالتمثيل)
|
|
|
نظير: چوب را آب فرو نمىبرد
|
|
چو بِهْ گشتى طبيب از خود ميازار ٭
|
|
|
نظير:
|
|
|
چو ميوه سير خوردى شاخ مشکن (سعدى)
|
|
|
- چو باران رفت بارانى ميفکن (سعدى)
|
|
|
- چراغ از بَهْرِ تاريکى نگهدار (سعدى)
|
|
|
- چو خرمن برگرفتى گاو مفروش (سعدى)
|
|
|
- در دعوا دستى هم براى آشتى نگهدار
|
|
|
- آدم بايد يک آخور هم براى روز مباداى خودش نگاه دارد
|
|
|
- گاو شاخ زن هم يکى را براى خودش نگاه مىدارد که به او علف بدهد
|
|
|
- ميفکن کَوَلْ چو بهار آيدت
|
که هنگام سرمايه کار آيدت (نظامى)
|
|
|
|
٭ .............................
|
چراغ از بهر تاريکى نگهدار (سعدى)
|
|
چوبى که آنها خوردند اگر شما مىخورديد عوض دوپا چهارپا مىشديد!٭
|
|
|
صورت ديگرى است از: 'چوب آنها را اگر شما مىخورديد چاهارپا مىشديد'
|
|
|
|
٭ براى اطلاع از ريشه اين مثل رجوع شود به: داستانهاى امثال، تأليف سيد کمالالدين مرتضويان، ص ۸۲.
|
|
چو پا نَبوَد چه يک فرسخ چه يک گام (وحشى بافقى)
|
|
چوپان به بُز گفت: 'گوشَتْ را مىگيرم و دورِ اين ميدان مىچرخانم!' بُز گفت: 'خودت هم با من مىچرخي'
|
|
چو پيش مردمان بسيار گردى
|
اگرچه بس عزيزى خوار گردى
|
|
|
رک: ماه گه گه که کند طالع عزيزش دارند
|
|
چو تير از کمان رفت نايد به شَست
|
|
|
رک: تيرى که از شَست رها شد برنمىگردد
|
|
چو چل آمد فرو ريزد پر و بال (نظامى)
|
|
|
نظير: چو شصت آيد نشست آيد به ديوار
|
|
چو سال جوان بر کشد بر جهل |
غمِ روز مرگ اندر آيد به دل (فردوسى)
|
|
چو چيره شدى بىگنه خون مريز٭
|
|
|
رک: جانبخشى از جانستانى بهْ است
|
|
|
|
٭ ......................... |
مکن با جهاندار يزدان ستيز (فردوسى)
|
|
چو خر خود نيايد به نزديک بار
|
تو بار گران را به نزد خر آر!
|
|
|
نظير: پيغمبران را تکبّرى نيست
|
|
چو خرمن برگرفتى گاو مفروش ٭
|
|
|
رک: چو بِهْ گشتى طبيب از خود ميازار
|
|
|
|
٭ ......................
|
که دون همّت کند نعمت فراموش (سعدى)
|
|
چو دخلت نيست خرج آهستهتر کن ٭
|
|
|
رک: اسراف حرام است
|
|
|
|
٭..................... |
که مىگويند ملّاحان سرودى |
|
|
|
اگر باران به کوهستان نبارد
|
به سالى دجله گردد خشکرودى (سعدى)
|
|
چو در طاس لغزنده افتاد مور
|
رهاننده را چاره بايد نه زور (سعدى)
|
|
|
رک: آنچه با تدبير توان کرد با زور ميسّر نشود
|
|
چو در گور تنگ استوارت کنند
|
همه نيک و بد در کنارت کنند (فردوسى)
|
|
|
رک: برگ عيشى به گور خويش فرست...
|
|
چو دزدى با چراغ آيد گزيدهتر بَرَد کالا٭
|
|
|
نظير: چه دلاور است دزدى که به کف چراغ دارد
|
|
|
|
٭ چو علم آموختى از حرص آنگه ترس کاندر شب
|
..................... (سنائى)
|
|
چو دستى نتانى گزيدن ببوس ٭
|
|
|
رک: دستى را که نتوان بريد بايد بوسيد
|
|
|
|
٭ ...................... |
که با غالبان چارق رزق است و لوس (سعدى)
|