دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
مغل دختر
يکى بود و يکى نبود جل از خداى ما هيشکى نبود. پادشاهى هفت دختر همه يک شکل و يکجور بودند. بهطورى که تشخيص آنها را از يکديگر مشکل بود. پادشاه دستور داده بود در شهر جار بزنند که هر کس توانست از ميان اين هفت دختر، مغل دختر را بشانسد مغل دختر مال اوست در غير اين صورت دستور مىدهم ميرغصب سرش را بزند. | ||||||||||||
خيلىها به هواى مغل دختر آمدند و جانشان را از دست دادند. در شهر مجاورشان پادشاهى زندگى مىکرد که اسمش ملکجمشيد بود. او پسرى داشت بهنام ملکمحمد. | ||||||||||||
ملکجمشيد هم از جمله کسانى بود که دلباختهٔ مغل دختر بود ولى چون نتوانسته بود به او برسد داده بود نقاشان صورت مغل دختر را کشيده بودند و آن را دور از دسترس همه نگاهدارى مىکرد و کليد اتاق هم هميشهٔ خدا پيش خودش بود. از قضاى روزگار روزى ملکجمشيد براى شکار از شهر بيرون رفت. ملکمحمد به صراف اين افتاد که در باز کند ببيند داخل اتاق چيست که اين همه مورد توجه پدرش مىباشد. اتفاقاً ملکجمشيد کليد را هم جا گذاشته بود. ملکمحمد در اتاق را باز کرد چشمش به عکسى افتاد که به ماه مىگفت تو در نيا من درآمدم. ملکمحمد را مىگى همانجا کنار عکس بيهوش نقش زمين شد. | ||||||||||||
حالا ملکمحمد را به حال خودش بگذاريم و بريم به سراغ ملکجمشيد. | ||||||||||||
ملکجمشيد مشغول شکار بود که يک مرتبه متوجه شد کليد را جا گذاشته. جلدى به قصر برگشت. ديد که کنار عکس، ملکمحمد بيهوش افتاده او را بههوش آورد. ملکمحمد پرسيد: 'پدر صاحب اين عکس هر کجا هست من او را از تو مىخواهم' . ملکجمشيد گفت: 'فرزند من بيا و از اين فکر دست بردار چون خيلىها تاکنون جانشان را روى اين کار گذاشتهاند' . ولى ملکمحمد دست بردار نبود. وقتى ملکجمشيد ديد او به هيچ صراطى مستقيم نمىشود آنچه از مغل دختر مىدانست برايش تعريف کرد و اسبى و چند سکه طلا به او داد و او را روانه کرد. ملکمحمد در راه لباس درويشى پوشيد. چندين شبانهروز مىتاخت تا به کنار باغى رسيد. باغ متعلق به پادشاه بود و مغل دختر و خواهرهايش هم در باغ مشغول بازى و تفريح بودند. ملکمحمد اسبش را به درختى بست و در سايهٔ درختى خوابيد. فکرى کرد و با خودش گفت: 'مرد، دل بکش و نرو!' ولى بعد گفت: نه، حال که به اينجا رسيدم بايد ببينم کار به کجا مىکشد. و شروع کرد به خواندن: | ||||||||||||
| ||||||||||||
باغبان که او را ديده بود بشقابى پر از انگور کرد و آورد و در جلو او گذاشت. ملکمحمد گفت: 'نمىخواهم' . باغبان گفت: 'گل مولا پس چه مىخواهي؟' | ||||||||||||
همان موقع بود که مغل دختر و شش خواهرش هم به نزديک آنها آمدند. مغل دختر بدون آنکه به ملکمحمد نگاه کند رو به باغبان کرد و گفت: 'اين مرد را چرا به باغ راه دادي، زودباش او را بيرون کن' . | ||||||||||||
ملکمحمد را از باغ بيرون کردند. او آمد و گوشهاى نشست و شروع کرد به خواندن. | ||||||||||||
| ||||||||||||
مغل دختر صداى ملکمحمد را که شنيد به سروقتش آمد و با همان نگاه اول يکدل نه، صد دل عاشق او شد. دور از چشم خواهرهايش بيرون آمد و انگشترى را که در دست داشت از انگشت بيرون آورد و به او داد و گفت: 'فردا چند نفر ديگر هم براى خواستگارى مىآيند تو هم بيا براى اينکه من را بشناسى من دستم را روى صورتم مىکشم. ضمناً اگر سه نفر از اين طرف بشمارى و سه نفر از آن طرف درست وسطى من هستم و اگر نتوانى من را بشناسى پدرم دستور مىدهد گردنت را بزنند' . | ||||||||||||
ملکمحمد بلند شد و بهطرف شهر راه افتاد به قصر پادشاه رسيد. خواستند به او پول بدهند نگرفت گفتند: 'پس گل مولا چه مىخواهي؟' | ||||||||||||
گفت: 'اتاقى مىخواهم که تا صبح در آن بخوابم' . اتاقى بهش دادند نيمههاى شب بود که باز در فکر فرو رفت که مرد دل بکش و نرو ولى بعد گفت: 'نه هر چه پيش آيد خوش آيد و شروع کرد به خواندن: | ||||||||||||
| ||||||||||||
صبح شد، خواستگارها همه جمع شدند. پادشاه پيش ملکمحمد آمد و گفت: 'اى گل مولا مگر تو هم عاشقي' . ملکمحمد گفت: 'قبلهٔ عالم به سلامت باد من هم عاشقم' . | ||||||||||||
پادشاه گفت: 'شرط ما را که مىداني؟' | ||||||||||||
ملکمحمد گفت: 'بله مىدانم' . | ||||||||||||
با هم رفتند در اتاقى که دخترها صف بسته بودند. مراسم شروع شد غير از ملکمحمد ميرعبدل سنى هم توانست او را بشناسد. | ||||||||||||
پادشاه گفت: 'هر که زودتر به شهرش رفت و برگشت دختر مال اوست' . | ||||||||||||
ملکمحمد و ميرعبدل هر دو به راه افتادند. ملکمحمد به شهر خودشان که رسيد کمى پول برداشت و گفت: 'اگر تا سه روز ديگر آمدم که هيچ وگرنه بدان که مردهام' . آنوقت از پدرش خداحافظى کرد و جاده را داد دمش و رفت. وقتى به شهر مغل دختر رسيد ديد صداى ساز و نقاره مىآيد از پيرزنى پرسيد چه خبره؟ | ||||||||||||
پيرزن گفت: 'عروسى ميرعبدل سنى و مغل دختر است' . | ||||||||||||
ملکمحمد فهميد که کار از کار گذشته غمگين شد. پيرزن گفت: 'جوان غصه نخور من تو را پهلوى مغل دختر مىبرم' . |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست