شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان |
|
اگر تو باز برآری حدیث من به دهان |
بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی |
|
به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان |
تو آن نهای که چو غایب شوی ز دل بروی |
|
تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان |
قرار یک نفسم بیتو دست میندهد |
|
هم احتمال جفا به که صبر بر هجران |
محب صادق اگر صاحبش به تیر زند |
|
محبتش نگذارد که بر کند پیکان |
وصال دوست به جان گر میسرت گردد |
|
بخر که دیر به دست اوفتد چنین ارزان |
کدام روز دگر جان به کار بازآید |
|
که جانفشان نکنی روز وصل بر جانان؟ |
شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد |
|
که خویشتن زدهایم آبگینه بر سندان |
ز دست دوست به نالیدن آمدی سعدی |
|
تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان |
گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد |
|
بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان |
زمان باد بهارست، داد عیش بده |
|
که دور عمر چنان میرود که برق ایمان |
چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند |
|
درین قضیه که گردد جهان پیر جوان |
نظارهی چمن اردیبهشت خوش باشد |
|
که بر درخت زند باد نوبهار افشان |
مهندسان طبیعت ز جامه خانهی غیب |
|
هزار حله برآرند مختلف الوان |
ز کارگاه قضا در درخت پوشانند |
|
قبای سبز که تاراج کرده بود خزان |
به کلبهی چمن از رنگ و بوی باز کنند |
|
هزار طبلهی عطار و تخت بازرگان |
بهار میوه چو مولود نازپرور دوست |
|
که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان |
نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند |
|
که هر چهار به هم متفق شدند ارکان |
اوان منقل آتش گذشت و خانهی گرم |
|
زمان برکهی آبست و صفهی ایوان |
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه |
|
به زیر سایهی رز بر کنار شادروان |
تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری |
|
ازین هوا که درخت آمدست در جولان |
ز بانگ مشغلهی بلبلان عاشق مست |
|
شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان |
خجل شوند کنون دختران مصر چمن |
|
که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان |
تو خود مطالعهی باغ و بوستان نکنی |
|
که بوستان بهاری و باغ لالستان |
کدام گل بود اندر چمن به زیباییت؟ |
|
کدام سرو به بالای تست در بستان؟ |
چه گویم آن خط سبز و دهان شیرین را |
|
بجز خضر نتوان گفت و چشمهی حیوان |
به چند روز دگر کافتاب گرم شود |
|
مقر عیش بود سایهبان و سایهی بان |
تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو |
|
مگر به سایهی دستور پادشاه زمان |
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم |
|
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان |
بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین |
|
علاء دولت و دین صدر پادشاهنشان |
که گردنان اکابر نخست فرمانش |
|
نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان |
وگر حسود نه راضیست گو به رشک بمیر |
|
که مرتبت به سزاوار میدهد یزدان |
نه تافتست چنین آفتاب بر آفاق |
|
نه گستریده چنین سایه بر بسیط جهان |
بلند پایهی قدرش چه جای فهم و قیاس |
|
فراخ مایهی فضلش چه جای حصر وبیان |
به گرد همتش ادراک آدمی نرسد |
|
که فهم برنتواند گذشتن از کیوان |
برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار |
|
درو فنون فضایل چو دانه در رمان |
چو بر صحیفهی املی روان شود قلمش |
|
زبان طعن نهد در بلاغت سحبان |
چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش |
|
که از مسیحا دجال و از عمر شیطان |
به ناز و نعمتش امروز حق نظر کردست |
|
امید هست که فردا به رحمت و رضوان |
کسان ذخیرهی دنیا نهند و غلهی او |
|
هنوز سنبله باشد که رفت در میزان |
بزرگوارا شرح معالیت که دهد |
|
که فکر واصف ازو منقطع شود حیران |
به گرد نقطهی عالم سپهر دایره گرد |
|
ندید شبه تو چندانکه میکند دوران |
که دید تشنهی ریان بجز تو در افاق |
|
به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان |
خدای را به تو فضلی که در جهان دارد |
|
کدام شکر توان گفت در مقابل آن |
خنک عراق که در سایهی حمایت تست |
|
حمایت تو نگویم، عنایت یزدان |
ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب |
|
که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان |
بر درخت امیدت همیشه باد که نیست |
|
به دور عدل تو جز بر درخت بار گران |
سپهر با تو به رفعت برابری نکند |
|
که شرمسار بود مدعی، بلا برهان |
چو حصر منقبتت در قلم نمیآید |
|
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان |
من این قصیده به پایان نمیتوانم برد |
|
که شرح مکرمتت را نمیرسد پایان |
به خاطرم غزلی سوزناک میگذرد |
|
زبانه میزند از تنگنای دل به زبان |
درون خانه ضرورت چو آتشی باشد |
|
به اتفاق برون آید از دریچه دخان |
نخواستم دگر این باد عشق پیمودن |
|
ولیک مینتوان بستن آب طبع روان |
|