پادشا بر کامهای دل که باشد؟ پارسا |
|
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا |
پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو |
|
کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا |
پادشا گشت آرزو بر تو ز بیباکی تو |
|
جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و سا |
آز دیو توست چندین چون رها جوئی ز دیو؟ |
|
تو رها کن دیو را تا زو بباشی خود رها |
دیو را پیغمبران دیدند و راندندش ز پیش |
|
دیو را نادان نبیند من نمودم مر تو را |
خویشتن را چون فریبی؟ چون نپرهیزی ز بد؟ |
|
چو نهی، چون خود کنی عصیان، بهانه بر قضا؟ |
چونکه گر تو بد کنی زان دیو را باشد گناه |
|
ور یکی نیکی کنی زان مر تورا باید ثنا؟ |
چون نیندیشی که میبر خویشتن لعنت کنی؟ |
|
از خرد بر خویشتن لعنت چرا داری روا؟ |
جز به دست تو نگیرد ملک کس دیو، ای شگفت |
|
جز به لفظ تو نگیرد نیز مر کس را جفا |
دست و قولت دست و قول دیو باشد زین قیاس |
|
ور نباشی تو نباشد دیو چیزی سوی ما |
چند گردی گرد این و آن به طمع جاه و مال |
|
کز طمع هرگز نیاید جز همه درد و بلا |
گرچه موش از آسیا بسیار یابد فایده |
|
بی گمان روزی فرو کوبد سر موش آسیا |
ای چرای گور، گرد دشت روز و شب چرا |
|
ننگری کاین روز و شب جوید همی از تو چرا؟ |
چون چرا جوئی از انک از تو چرا جوید همی؟ |
|
این چرا جستن ز یکدیگر چرا باید، چرا؟ |
مر ستوران را غذا اندر گیا بینم همی |
|
باز بیدانش گیا را خاک و آب آمد غذا |
چون بقای هر دو را علت نیامد جز غذا |
|
نیست باقی بر حقیقت نه ستور و نه گیا |
خاک و آب مرده آمد کیمیای زندگی |
|
مردگان چونند یارب زندگی را کیمیا!؟ |
چند پوشاند زگاه صبح تا هنگام شام |
|
خاک را خورشید صورت گشتن این رنگین ردا؟ |
این ردای خاک و آب آمد سوی مرد خرد |
|
گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا |
ای برادر، جز به زیر این ردا اندر نشد |
|
این همه بوی و مزهی بسیار با خاک آشنا |
کشت زار ایزد است این خلق و داس اوست مرگ |
|
داس این کشت، ای برادر، همچنین باشد سزا |
اوت کشت و اوت خواهد هم درودن بیگمان |
|
هر که کارد بدرود، پس چون کنی چندین مرا؟ |
کردمت پیدا که بس خوب است تا قول آن حکیم |
|
کاین جهان را کرد ماننده به کرد گندنا |
مست گشتی، زان خطا دانی صوابی را همی |
|
وین نباشد جز خطا، وز مست ناید جز خطا |
بر مراد خویشتن گوئی همی در دین سخن |
|
خویشتن را سغبه گشتی تکیه کردی بر هوا |
دین دبستان است و امت کودکان نزد رسول |
|
در دبستان است امت ز ابتدا تا انتها |
گر سرودی بر مراد خود بگوید کودکی |
|
جز که خواری چیز ناید ز اوستاد و جز قفا |
حجتی بپذیر و برهانی ز من زیرا که نیست |
|
آن دبیرستان کلی را جز این جزوی گوا |
مادر فرقان چو دانی تو که هفت آیت چراست؟ |
|
یا شهادت را چرا بنیاد کردهستند لا؟ |
بر قیاس خویش دانی هیچ کایزد در کتاب |
|
از چه معنی چون دو زن کردهاست مردی را بها؟ |
ور زنی کردن چو کشتن نیست از روی قیاس |
|
هر دو را کشتن چو یکدیگر چرا آمد جزا؟ |
وز قیاس تو رسول مصطفائی نیز تو |
|
زانکه مردم بود همچون تو رسول مصطفا |
وز قیاس تو چو با پرند پرنده همه |
|
پر دارد نیز ماهی، چون نپرد در هوا؟ |
وز قیاست بوریا، گر همچو دیبا بافته است، |
|
قیمتی باشد به علم تو چو دیبا بوریا! |
بیش ازین، ای فتنه گشته بر قیاس و رای خویش، |
|
کردمی ظاهر ز عیبت گر مرا کردی کرا |
نیستی آگه چه گویم مر تو را من؟ جز همانک |
|
عامه گوید «نیستی آگه ز نرخ لوبیا» |
کهربای دین شده ستی، دانه را رد کردهای |
|
کاه بربائی همی از دین به سان کهربا |
مبتلای درد عصبانی به طاعت باز گرد |
|
درد عصیان را جز از طاعت نیابد کس دوا |
گر تو را باید که مجروح جفا بهتر شود |
|
مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا |
راست گوی و راه جوی و از هوا پرهیز کن |
|
کز هوا چیزی نژاد و هم نزاید جز عنا |
گر براندیشی بریدهستی رهی دور و دراز |
|
چون نیندیشی که این رفتن بر این سان تا کجا؟ |
بی عصا رفتن نیابد چون همی بینی که سگ |
|
مر غریبان را همی جامه به درد بی عصا |
پاره کردهستند جامهی دین بر تو بر، لاجرم |
|
آن سگان مست گشته روز حرب کربلا |
آن سگان کز خون فرزندانش میجویند جاه |
|
روز محشر سوی آن میمون و بیهمتا نیا |
آن سگان کهت جان نگردد بیعوار از عیبشان |
|
تا نشوئی تن به آب دوستیی اهل عبا |
چون به حب آل زهرا روی شستی روز حشر |
|
نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا |
ای شده مدهوش و بیهش، پند حجت گوش دار |
|
کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا |
بر طریق راست رو، چون نال گردنده مباش |
|
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا |
جز به خشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش |
|
من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا |
خوب دیبائی طرازیدم حکیمان را کزو |
|
تا قیامت مر سعادت را نبیند کس جزا |
گر به خواب اندر کسائی دیدی این دیبای من |
|
سوده کردی شرم و خجلت مر کسائی را کسا |
|