گویند سعدیا به چه بطال ماندهای |
|
سختی مبر که وجه کفافت معینست |
این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر |
|
پای ریاضتت به چه در قید دامنست؟ |
یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی |
|
صاحب هنر که مال ندارد تغابنست |
بیزر میسرت نشود کام دوستان |
|
چون کام دوستان ندهی کام دشمنست |
آری مثل به کرکس مردارخور زدند |
|
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمنست |
از من نیاید آنکه به دهقان و کدخدای |
|
حاجت برم که فعل گدایان خرمنست |
گر گوییم که سوزنی از سفلهای بخواه |
|
چون خارپشت بر بدنم موی، سوزنست |
گفتی رضای دوست میسر شود به سیم |
|
این هم خلاف معرفت و رای روشنست |
صد گنج شایگان به بهای جوی هنر |
|
منت بر آنکه میدهد و حیف بر منست |
کز جور شاهدان بر منعم برند عجز |
|
من فارغم که شاهد من منعم منست |
ره نمودن به خیر ناکس را |
|
پیش اعمی چراغ داشتنست |
نیکویی با بدان و بیادبان |
|
تخم در شورهبوم کاشتنست |
دشمن اگر دوست شود چند بار |
|
صاحب عقلش نشمارد به دوست |
مار همانست به سیرت که هست |
|
ورچه به صورت به در آید ز پوست |
دهل را کاندرون زندان بادست |
|
به گردون میرسد فریادش از پوست |
چرا درد نهانی برد باید؟ |
|
رها کن تا بداند دشمن و دوست |
ماه را دید مرغ شب پره گفت |
|
شاهدت روی و دلپذیرت خوست |
وینکه خلق آفتاب خوانندش |
|
راست خواهی به چشم من نه نکوست |
گفت خاموش کن که من نکنم |
|
دشمنی با وی از برای تو دوست |
خواست تا عیبم کند پروردهی بیگانگان |
|
لاغری بر من گرفت آن کز گدایی فربهست |
گرچه درویشم بحمدالله مخنث نیستم |
|
شیر اگر مفلوج باشد همچنان از سگ بهست |
ای نفس چون وظیفهی روزی مقررست |
|
آزاد باش تا نفسی روزگار هست |
از پیری و شکستگیت هیچ باک نیست |
|
چون دولت جوان خداوندگار هست |
در سرای به هم کرده از پس پرده |
|
مباش غره که هیچ آفریده واقف نیست |
از آن بترس که مکنون غیب میداند |
|
گرش بلند بخوانی وگر نهفته یکیست |
شهی که پاس رعیت نگاه میدارد |
|
حلال باد خراجش که مزد چوپانیست |
وگرنه راعی خلقست زهرمارش باد |
|
که هر چه میخورد او جزیت مسلمانیست |
صاحب کمال را چه غم از نقص مال و جاه |
|
چون ماه پیکری که برو سرخ و زرد نیست |
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق |
|
بهتر ز جامهای که درو هیچ مرد نیست |
ضرورتست به توبیخ با کسی گفتن |
|
که پند مصلحت آموز کاربندش نیست |
اگر به لطف به سر میرود به قهر مگوی |
|
که هر چه سر نکشد حاجت کمندش نیست |
اگر خود بردرد پیشانی پیل |
|
نه مردست آنکه در وی مردمی نیست |
بنی آدم سرشت از خاک دارد |
|
اگر خاکی نباشد آدمی نیست |
در حدود ری یکی دیوانه بود |
|
سال و مه کردی به کوه و دشت گشت |
در بهار و دی به سالی یک دو بار |
|
آمدی در قلب شهر از طرف دشت |
گفت ای آنان که تان آماده بود |
|
گاه قرب و بعد این زرینه طشت |
توزی و کتان به گرما پنج و شش |
|
قندز و قاقم به سرما هفت و هشت |
گر شما را بانوایی بد چه شد؟ |
|
ور که ما را بینوایی بد چه گشت؟ |
راحت هستی و رنج نیستی |
|
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت |
بیا که پرده برانداختم ز صورت حال |
|
من آن نیم که سخن در غلاف خواهم گفت |
دعای خیر تو گویم گرم نواخت کنی |
|
وگر خلاف کنی بر خلاف خواهم گفت |
به تماشای میوه راضی شو |
|
ای که دستت نمیرسد بر شاخ |
گر مرا نیز دسترس بودی |
|
بارگه کردمی و صفه و کاخ |
و آدمی را که دست تنگ بود |
|
نتواند نهاد پای فراخ |
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن |
|
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ |
بلند از میوه گو کوتاه کن دست |
|
که کوته خود ندارد دست بر شاخ |
شنیدم که بیوهزنی دردمند |
|
همی گفت و رخ بر زمین مینهاد |
هر آن کدخدا را که بر بیوهزن |
|
ترحم نباشد زنش بیوه باد |
|