مسعودسعد، پس از رهائى از زندان به لاهور بازگشت و به سرپرستى املاک پدر خود سعد سلمان که تا اين زمان هنوز زنده بود پرداخت.
در هيچ يک از منابع تاريخى، هيچگونه آگاهى از سرانجام کار سيفالدّوله محمودبن ابراهيم و زمان درگذشت او يافت نمىشود؛ اما از ديوان ابوالفرج رونى و مسعودسعد برمىآيد که سلطان ابراهيم پس از سيفالدّوله، فرزند ديگر خود بهنام علاءالدّوله مسعود را به فرمانروائى هندوستان گماشته است. در ديوان مسعودسعد قصايدى در مدح علاءالدّوله و جنگهاى او در هند وجود دارد که مربوط به همين دوران است.
سلطان ابراهيم در سال ۴۹۲ هجرى قمرى از دنيا رفت و علاءالدّوله مسعود سوم (۱) غزنوى جانشين او گرديد. علاءالدّوله پس از رسيدن به پادشاهى، فرزند خود بهنام عضدالدّوله شيرزاد را به حکومت هند فرستاد و يکى از رجال بزرگ آن روزگار، يعنى هبةالله بونصر پارسى را به سپهسالارى و پيشکارى او برگزيد.
(۱). پس از سلطان مسعودبن محمود غزنوى، مجدود و سپس فرزند او مسعود ثانى مدت کوتاهى پادشاهى کردند. به همين سبب علاءالدّوله، مسعود سوم محسوب مىشود.
بونصر پارسى که علاوه بر جنگاورى، اهل فضل و ادب بود و به شاهنامهٔ فردوسى دلبستگى داشت با مسعودسعد از قديم مهر و آشنائى مىورزيد. به همين دليل شاعر را بار ديگر به عمل ديوانى کشاند و او را از نديمان خاص عضدالدّوله شيرزاد کرد. شاعر در مجالس بزم شيرزاد در کنار نديمان و عملهٔ طرب به شعر خواندن مىپرداخت و وصف اين مجالس را در 'مثنوى بر شکال' که با لحنى طنزآميز سروده شده و سرمشق سنائى در سرودن کارنامهٔ بلخ است به تفصيل بيان کرده است.
حکومت چالندر
از بخشش دست من زسيم و زر پرس
وز خوى خوشم زمشک و از عنبرپرس
از قوت بازوى من از خنجر پرس
وز هيبت من زراه چالندر پرس
مسعودسعد بار ديگر شوکت و ثروت از دست رفته را بازيافت، قصرى در لاهور بنا کرد که ابوالفرج رونى در وصف عظمت آن شعر سروده و عقل را در برابر آن حيران يافته است. شاعران ديگر در مدحش شعر سرودند و صله يافتند و درگاهش ملجاء نيازمندان گرديد. در همين اوان، هندوان در شهر چالندر قيام کردند و بونصر پارسى با لشکرى گران بر آنها تاخت و قيام آنها را سرکوب کرد. مسعودسعد نيز در اين جنگ در کنار بونصر بود و پهلوانىها کرد و به همين سبب به حکومت چالندر برگزيده شد اما در عين حال خود را از گزند حاسدان در امان نمىيافت. سرانجام همين عامل، کارگر افتاد و دوران رهائى و کامروائى او بار ديگر به انجام رسيد. گويا اين بار بونصر پارسى متهم و گرفتار گرديد و مسعودسعد را نيز به جرم همدستى او به زندان افکندند چنانکه در يکى از قطعههاى خود مىگويد:
بوالفرج شرم نايدت که به جهد
در چنين حبس و بندم افکندى؟
تا من اکنون همى به غم گريم
تو به شادى زدور مىخندى ...
آن خداوند را که از همه نوع
داشت بر تو بسى خداوندى
گشته او را يقين که تو شدهاى
با همه دشمنانش سوگندى
چون نهاليت بر چمن بنشاند
تا تو او را زبيخ برکندى
وين چنين قوتى تو راست که تو
پارسى راکنى سکاوندى؟
بعضى از محققان بوالفرجى را که در اين شعر عامل گرفتارى بونصر پارسى و مسعودسعد شناخته شده، ابوالفرج رونى شاعر معروف مىدانند و گروهى ديگر ابوالفرج نصربن رستم از رجال معروف آن روزگار که مديحههائى در ديوان شاعران از جمله مسعودسعد در ستايش او هست و مدتى حاکم لاهور بوده و شايد با بونصر پارسى رقابت و دشمنى داشته است. منظور از 'پارسى راکنى سکاوندي' نيز اين است که در اثر توطئه بوالفرج، بونصر پارسى در قلعهٔ سکاوند زندانى شده است و اين قلعه نيز از قلعههاى معروف دورهٔ غزنوى است که نام آن در تاريخ بيهقى و ساير منابع آمده است.
زندان مَرَنج
اى حصن مرنج واى آن کس
کاو چون من برسر تو باشد
تو مادر دوزخى بگو راست
يا دوزخ مادر تو باشد؟
اين بار به فرمان سلطان علاءالدوله مسعود سوم غزنوي، شاعر را در قلعهٔ مرنج زندانى کردند و دست و پايش را به کُندو و زنجير آهنين کشيدند اين قلعه نيز چنانکه پيشتر اشاره شد ابتدا خزانه پادشاهى بود و بر سر کوهى بلند قرار داشت و راه دشوارى داشت که هيچکس نمىتوانست خود را به بالاى آن برساند. عبدالحى حبيبى دربارهٔ محل اين قلعه چيزى ننوشته است، اما چون گرديزى و فرخى و ديگران آن را در رديف ناى و منديش ذکر کردهاند، قاعده بايد در همان حوالى غزنين بوده باشد.
شاعر که در اين هنگام نيروى جوانى را پشت سر گذاشته و به ياد جوانى چنين مويه مىکند:
تارى از موى من سپيد نبود
چون به زندان مرا فلک بنشاند
ماندم اندر بلا و غم چندان
که يکى موى من سياه نماند
علاوه بر رنج زندان، از ضعف و بيمارى و کم نورى چشم نيز شکوهها دارد. او را در سُمجى که همچون گور سياهى است به بند کشيدهاند، خوراک آن بيشتر گال (گاورس، نوعى ارزن) است و اگر نان کشکين بيابد، در دهان خود به شيرينى زليبياست. فرشش بوريا و کاسه آن کف دست و سفره آن سر زانو است. تنها راه ارتباط آن با دنياى بيرون از آن دخمهٔ تاريک، سوراخ بسيار خردى است بر سقف دخمه، که ده تن نگاهبان بر سر آن نشستهاند که مبادا شاعر بال در بياورد و از روزن به آسمان پرواز کند. در اينجا است که سخن اعتراضآميز شاعر به طنز گزندهاى مىگرايد و مىگويد اگرچه نگهبان زندان مانند خوک کريهروئى است که از سنگ دلى و قساوتى که دارد هرگز نمىتوان او را مسلمان دانست، اما مبادا تصور کنيد که نسبت به من بىمهر است. نه او هيچگاه با من بىشفقت نيست و دليل آن آن است که هر شب دو پاسبان به پاسبانان من اضافه مىکند و اگر از او بخواهم که اجازه دهد به بام بروم از روى دلسوزى مىگويد اگر به آسمان بنگرى، از راه کهکشان، کاه به چشمت مىافتد! و تازه همهٔ اين خدمات را نيز به رايگان براى او انجام مىدهند.
- مرگ فرزند:
بزرگترين اندوه شاعر در زندان مرنج دورى از کسان و فرزندان او بود چنانکه به ممدوح مىگفت:
نيک دانى که از قرابت من
چند گريان و پارسا باشد
چون منى را روا مدار امروز
که زفرزندگان جدا باشد
اما از بخت واژگون و سنگدلى سلطان او را آنقدر در مرنج نگاه داشتند تا خبر مرگ فرزند جوان او صالح به او رسيد و باعث شد مراثى جانگذارى، بهويژه در قالب رباعى بسرايد، که از آثار جاودان اوست و بهجا است براى نمونه در همين جا نقل شود:
در حبس مرنج با چنين آهنها
صلاح بىتو چگونه باشم تنها
گه خون گريم به مرگ تو دامنها
گه پاره کنم زدرد پيراهنها
صالح ترو خشک شد زتو ديده و لب
چه بد روزم چه شوربختم يارب
با درد هزار بار کوشم همه شب
تو مردى و من بزيستم اينت عجب
شد صالح و از همه قيامت برخاست
باريد زچرخ برسرم هرچه بلاست
گر شوئيدش به خون اين ديده رواست
در ديدهٔ من کنيد گورش که سزاست
صالح تن من زعشق دامن بفشاند
تا مرگ قضاى خويشتن برتو براند
دل تختهٔ درد و نااميدى برخواند
شادى و غمم تو بودى و هر دو نماند
صالح پس از اين طرب نبايد بىتو
شايد که زدل طرب نزايد بىتو
جان در تن من بيش نپايد بىتو
خود جان پس از اين کار نيايد بىتو ...
البته نبايد پنداشت که اين زندان وحشتناک هيچگونه دلخوشى و جاى شکر براى شاعر درد کشيده نداشته است بزرگترين مايهٔ دلخوشى او را در اين بيت مىتوان ديد: