|
صداى پول از صداى پر جبرئيل خوشنواتر است |
|
صداى دُهُل از خالى بودن شکم است٭ |
|
|
رک: طبلى که جوفش خالى است صدايش عالى است |
|
|
|
٭............................ |
اين است حريف اى دل تا باد نپيمائى (حافظ) |
|
صداى مرغ به تخمى نيرزد (از جامعالتمثيل) |
|
|
رک: قُد قُدِ مرغ به تخمش نمىارزد |
|
صد باد صبا اينجا بىسلسله مىرقصند
|
|
|
رک: اينجا آهو سُمْ مىاندازد و (الاغ دم) |
|
صد بار گز کن يک بار ببُرّ |
|
|
اول جوانب کار را با دقت بسنج سپس اقدام کن
|
|
صد بلا در هر نفس اينجا بوَد (عطّار، منطقالطّير)
|
|
|
رک: راه باريک است و شب تاريک است و منزل بس دراز
|
|
صد پُتک زرگر يک پُتک آهنگر
|
|
|
نظير: صد سوزن سوزنگر يک چکش آهنگر
|
|
|
مقا: از اين حسن تا آن حسن صد گز رسن
|
|
صد پيک دوانيد و يکى باز نيامد (از جامعالتمثيل)
|
|
صد تا پسر بزائى يکيش آقارضا نمىشود (عا). |
|
|
رک: بلبل هفت بچّه مىگذارد يکيش بلبل مىشود |
|
صد تا چقوک٭ با پرّ و بالش نيم من است (عا). |
|
|
نظير: |
|
|
صد تا گنجشک با زاقّ و زيقش يک من است |
|
|
ـ گاو بکش، گنجشک هزارش يک من است |
|
|
ـ صد من پرِ قو يک مشت نيست |
|
|
ـ گوشت را از بغل گاو بايد بريد |
|
|
|
٭ چُقُک يا چقوک: گنجشک |
|
صد تازى و يک شکار!
|
|
|
رک: يک آهو و صد سگ
|
|
صد تا سُرناچى براى يک کاسه کاچى (عا).
|
|
|
رک: يک کاسه کاچى و صد تا سُرناچى! |
|
صد تومان مىدادم پسرم شب بيرون نمانه، حالا که ماند چه يک شب چه هزار شب (عا).
|
|
|
رک: آب که از سر گذشت چه يک نيزه چه صد نيزه |
|
صد جان فداى آنکه دلش با زبان يکى است٭ |
|
|
|
٭اقتباس از اين بيت حافظ: |
|
|
|
خلقى زبان به دعوى عشقش گشادهاند |
اى من فداى آنکه دلش با زبان يکى است |
|
صد جان فداى يار نصيحت نيوش کن ٭ |
|
|
|
٭با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست |
.............................. (حافظ) |
|
صد چاقو بسازد يکيش دسته ندارد٭ |
|
|
نظير: |
|
|
صد کوزه بسازد يکيش دسته ندارد |
|
|
ـ هزار قبا بدوزد يکيش آستين ندارد |
|
|
ـ هزار کيسه بدوزد يکييش ته ندارد |
|
|
|
٭يا صد کوزه بسازد يکيش دسته ندارد |
|
صد درد را خدا به دعائى دوا کند |
|
صد دوست کم است و يک دشمن بسيار
|
|
|
رک: هزار دوست کم است و يک دشمن بسيار
|
|
صد در شود گشاده چو بسته شود درى
|
|
|
رک: خدا گر ز حکمت ببندد درى...
|
|
صد دينار جگرک سفره قلمکار نمىخواهد (عا).
|
|
صد دينار دادهام، فينش را هم من بکنم؟
|
|
|
يکى از حکّام خودخواه و متفرعن غلامى را به صد دينار اجير کرد که در کنار او بايستد مراقب باشد هر وقت عطسه کرد فوراً پيش بدود و بينى او را بگيرد. غلام دستمال به دست همه جا همراه ارباب مىرفت تا در صورت لزوم بىدرنگ به وظيفهٔ خود عمل کند. اتفاقاً روزى حاکم مبتلا به زکام شد و چند بار پىدرپى عطسه کرد. غلام پيش دويد و دستمال را زير بينى وى قرار داد و گفت: ارباب، فين بفرمائيد! حاکم از شنيدن اين سخن سخت برآشفت و به غلام گفت: فلان فلان شده، من تو را اجير کردهام که بينىام را بگيرى! صد دينار دادهام، فينش را هم من بکنم؟
|
|
صد دينار مىگيرد سگ اخته مىکند، يک عبّاسى مىدهد حمّام مىرود
|
|
|
رک: ملانصرالدّين است، صد دينار مىگيرد سگ اخته مىکند...
|
|
صد رحمت به آب حمّام!
|
|
|
عجب چاى کمرنگ يا آش رقيق و بىمزهاى است!
|
|
صد رحمت به چرخ چاه
|
|
|
رک: بلبلان خاموش و خر در عر عر است
|
|
صد رحمت به حکم قاضى سدوم٭ |
|
|
نظير: صد رحمت به ديوان بلخ!
|
|
|
|
٭حکم قاضى سدوم: حکمى برخلاف حق و عدالت |
|
صد رحمت به ديوان بلخ!٭ |
|
|
رک: صد رحمت به حکم قاضى سدوم!
|
|
|
|
٭تمثّل: |
|
|
|
گر نباشد فرق شيرين را ز تلخ |
آفرين صد بار بر ديوان بلخ |
|
صد رحمت به فيل کوچکه! (عا).
|
|
|
رک: صد رحمت به کفن دزد اوّلي |
|
صد رحمت به کفن دزد اوّلى
|
|
|
کفن دزدى شبها به قبرستان مىرفت و کفن مردگان را مىدزديد. مردم شهر از عمل زشت او به جان آمدند و چند تن مراقب در قبرستان گذاشتند تا عاقبت او را بههنگام شکافتن قبرى گير انداختند و به سزاى اعمالش رسانيدند. چندى بعد کفن دزد ديگرى پيدا شد و شب به قبرستان رفت وزنى را که تازه مرده بود از قبر درآورد و نه تنها کفنش را دزديد بلکه به او تجاوز هم کرد. فرداى آن روز وقتى مردم ماجرا را شنيدند با لعن و نفرت گفتند: صد رحمت به کفن دزد اولى ـ هيچ بدى نرفت که خوبى جايش بيايد |
|
|
نظير: خدا پدر کفن دزد اولى را بيامرزد
|
|
|
نيزمقا: صد رحمت به فيل کوچکه!
|
|
صد رحمت به نادرقلى افشار!
|
|
|
رک: کلّهپز برخاست سگ جايش نشست
|
|
صد زبان گر باشدت چون مردمک خاموش باش |
|
|
نظير: آب صفت هر چه شنيدى بشوى |
آينه سان هر چه نديدى مگوى (نظامى) |
|
صدر هر جا که نشيند صدر است (از مجموعهٔ امثال طبع هند)
|
|
|
نظير: شرفالمکان بالمکين
|
|
صد سال است گدائى مىکند هنوز شب جمعه را نمىداند
|
|
|
رک: بعداز چهل سال گدائى هنوز شب جمعه را نمىداند
|
|
صد سر را کلاه است و صد کور را عصا!٭(عا). |
|
|
بىنهايت زيرک و مکّار است |
|
|
ِنظير: صد کل را کلاه و صد کور را عصاست |
|
|
|
٭ يا: صد کل را کلاه است و صد کور را عصا |
|
صد سوزن سوزنگر، يک چکش آهنگر
|
|
|
نظير: صد پُتک زرگر يک پُتک آهنگر
|
|
صدف گشاده کف است آن زمانه که گوهر نيست
|
|
صدقات آن بوَد که خود بدهند (اوحدى) |
|
|
نظير: صدقه به صدق است (از جامعالتمثيل)
|
|
صدق پيش آر که ابليس بسى کرد سجود٭ |
|
|
نظير: |
|
|
صدق پيش آر که ايمان به مسلمانى نيست |
|
|
ـ گَر به سجده آدمى رهبر شدى |
دنگ هر رزّار پيغمبرشدى (مولوى) |
|
|
|
٭ طاعت آن نيست که بر خاک تهى پيشانى |
....................... (سعدى) |
|
صدق پيش آر که ايمان به مسلمانى نيست |
|
|
رک: صدق پيش آر که ابليس بسى کرد سجود
|
|
صدقه به صدق است (از جامعالتمثيل) |
|
|
نظير: صدقات آن بوَد که خود بدهند (اوحدى)
|
|
صدقه بيش از آن که به نيازمند برسد به دست خدا مىرسد |
|
صدقه بيش از بلا ردِّ بلاست |
|
صدقه راه به خانهٔ صاحبش مىبرد |
|
صدقه رفع بلاست |
|
|
نظير: |
|
|
صدقه دافع بلاست (حديث نبوى) |
|
|
ـ حديث درست آخر از مصطفاست |
که بخشايش و خير دفع بلاست (سعدى) |
|
صد کاسه به نانى چو عروسى بگذشت (انورى)
|
|
|
نظير: قباى بعد از عيد براى گَلِ منار خوب است
|
|
صد کلاغ را يک کلوخ بس است٭ (از جامعالتمثيل) |
|
|
نظير: |
|
|
صد گنجشک را يک سنگ بس است |
|
|
ـ صد موش را يک گربه بسنده است |
|
|
ـ جهود را چه بزنى چه بترسانى! |
|
|
|
٭ يا: هزار کلاغ را کلوخى بس است |
|
صد کَل را کُلاه و صد کور را عصا است٭(عا). |
|
|
رک: صد سر را کلاه و صد کور را عصاست |
|
|
|
٭تمثّل: |
|
|
|
گرگ درّنده است نفسِ بد، يقين |
چه بهانه مىنهى بر هر قرين |
|
|
|
در ضلالت هست صد کَل را کُلّه |
نفسِ زشتِ کفرناک پر سَفَه (مولوى) |
|
صد کوزه بسازد يکيش دسته ندارد
|
|
|
رک: صد چاقو بسازد يکيش دسته ندارد
|
|
صد کوزه پاى خُم مىشکند
|
|
|
رک: هزار تلخه پاى يک شيرينه آب مىخورد
|
|
صد گربه و يک موش!
|
|
|
رک: يک آهو و صد سگ
|
|
صد گرگ درّنده تويِ گلّه |
بهتر ز عجوز در محلّه! |
|
|
نظير: |
|
|
از فتنهٔ پيرزن بپرهيز |
چون پنبهٔ نرم ز آتش تيز (نظامى) |
|
|
ـ از موى سيه مترس و از ابر سفيد |
از موى سفيد ترس و از ابر سياه |
|
صد گنجشک با زاقّ و زيقش يک من است |
|
|
رک: صد تا چقوک با پرّ و بالش نيممن است |
|
صد گنجشک را يک سنگ بس است |
|
|
رک: صد کلاغ را يک کلوخ بس است |
|
صد مشعله افروخته گردد به چراغى٭ |
|
|
رک: از چراغى بسيار چراغها توان افروخت |
|
|
|
٭.................................. |
اين نور تو دارىّ و دگر مقتبسانند (سعدى) |
|
صد من پرِ قو يک مشت نيست |
|
|
رک: صد تا چقوک با پرّ و بالش نيم من است |
|
صد من گوشت شکار به يک ناز تازى نمىارزد! |
|
|
نظير: |
|
|
هزار بَهْ بَهْ٭ به يک اَهْ اَهْ نمىارزد |
|
|
ـ يک جو منّت دو نان به صد من زر نمىارزد (حافظ) |
|
|
ـ نه گوشت شکار، نه چُس تازى |
|
|
ـ کشندهتر از مرض منّت طبيب |
|
|
ـ جان به تلخى دادن از ناز طبيبان خوشتر است |
|
|
|
٭يا: دوصد بَه بَهْ... |
|
صد موش را يک گربه بسنده است |
|
|
رک: صد کلاغ را يک کلوخ بس است |
|
صد نفر آينه به دست، سکينه کچل سرشو ٭ مىبست! (عا). |
|
|
به تمسخر و تحقير در مورد شخص زشت و يا بىمقدارى بهکار برند که در آرايش روى و موى خود و يا اجراء امرى ساده همه را به خدمت بگيرد |
|
|
|
٭ سرشو: سرش را |
|
صد نيک به يک بد نتوان کرد فراموش (ابوسعيد ابوالخير، سخنان منظوم) |