در ميان نسخههائى از ديوانهاى شاعران نيمهٔ اول قرن يازدهم هجرى در کتابخانهٔ ملى پاريس به ديوانى از قصيدهها و غزلها و ترجيع و قطعه و باعى باز خوردم از کسى بهنام نفعى که در روم (آسياى صغير) و دارالمک آن (استانبول) مىزيست و در شمار دلباختگان مولوى بود. وى چنانکه خود گويد بدو زبان فارسى و ترکى شعر مىسرود و سخنانش بيشتر در نعمت خداوند و ستايش پيامبر و ثناى پيشواى معنويش جلالالدين محمدبلخى رومى بود و از اين روى خود را 'نفعى نعتسرا' معرفى مىکرد.
|
|
دوران حياتش سدهٔ يازدهم هجرى و به قول خود شاعر 'پس از سال هزار' بود و از اين سده چنانکه از نام ممدوحانش بر مىآيد نيم اول آن را درک کرد. از اين ممدوحانند:
|
|
۱. سلطان مراد خان رابع (۱۰۳۲-۱۰۴۹ هـ) که شاعر او را در قصيدهاى به اقتفاء انورى ستوده است.
|
|
۲. شاه سليم پادشاه هند که پس از رسيدن به پادشاهى بهنام 'نورالدين جهانگير پادشاه' خوانده شد.
|
|
۳. حسامالدين گراى خان از خانان قريم (کريمه) که در نيمهٔ اول سدهٔ يازدهم مىزيسته است.
|
|
ولى از همهٔ ممدوحان آنکه واقعاً نفعى او را از دل و جان مىستود، بعد از پيامبر اسلام، مراد و مرشد معنوى او جلالالدين محمد مولوى رومى بود که شاعر چند قصيدهٔ غرا در ستايش او سروده است و از آنجمله در يکى از قصيدهها کيفيت ارادت خود را به مولوى از راه کلام و حسن بيانش بازمىنمايد.
|
|
وى در شعر پيرو استادان پيشين بود و سعى داشت قصيدهها و غزلهاى معروف آنان را جواب گويد. زبان و شيوهٔ بيان معنى در شعرش اصلاً به هم دورگانش در ايران و هند شباهت ندارد و او همان سبک و همان طرز گفتار و همان انديشههائى را در شعر دارد که پيشينيان خاصه گويندگان بزرگ صوفيه داشتهاند. در قصيدهاى که در نعت پيامبر اسلام سروده دربارهٔ مقام بلند شاعرى خود، از راه مبالغه و اغراق، سخن گفته و خود را مريد عطار و مولانا دانسته است و از باقى شاعران تنها حافظ را پسنديده و او را از نديمان خداوند و طبع او را دل عشق و عين عشق شمرده، و تحليلى از شيوهٔ شاعران مختلف در آن قصيده کرده است.
|
|
بر روى هم بايد پذيرفت که نفعى خواه از اصل ايرانى برخاسته باشد يا از خاندان رومى، شاعرى خوب و تواناست که بهويژه در قصيدهسرائى و ساختن چکامههاى طولانى و پرمطلب مهارت دارد. در شعرهايش نفوذ انديشهٔ عرفانى بهشدت مشهود است. بيشتر رباعىهايش در حقيقت بيان مقامات سلوک يا اصطلاحهاى اهل خانقاه و بازگفت باورداشتهاى صوفيان است. غزلهايش در دنبال همان روشى پرداخته شده است که از ديرباز در ديوان شاعرانى چون عطار و مولوى و سيفالدين محمد فرغانى و اوحدى مراغى و همانندگانشان مىبينيم يعنى بيان مقصودهاى صوفيانه در لباس عشق و مضمونهاى عاشقانه. از غزلها و رباعىهاى اوست و نيز چند بند از ساقىنامه ترجيعش:
|
|
ساقى بده آن جام که خورشيد بهارست
|
|
آن باده که مهتابفروز شب تارست
|
آن شعله که تاب نگهافروز فروغش
|
|
آب رخ گلهاى گلستان عذراست
|
آن آتش رخشنده که چون صبح تجلى
|
|
از شعلهٔ او مهر يکى مرده شرارست
|
آن مهر جهانتاب که در عالم عشرت
|
|
هرگاه که از مشرق خم شعشعه بارست
|
از پرتو او با همه تنگى دل تاريک
|
|
چون عرصهٔ پهناى فلک آينهزارست
|
در ده قدحى زآن مى و يک بوسه زلب هم
|
|
زيرا غرض از صحبت مى بوس و کنارست
|
رندان جهانيم که بىباده و دلبر
|
|
گلزار جنان در نظر ما خس و خارست
|
ما عاشق شوريده و مستان خرابيم
|
تا عشق به تانست اسير مى نابيم
|
ساقى بده آن شعله رنگين و روان را
|
|
آن شعله که گر بر فلک افتد تف و تابش
|
آتش فگند خاک ره کاهکشان را
|
|
آتش فگند خاک ره کاهکشان را
|
آن باده که از پرتو از انوار جبلى
|
|
هم پنجهٔ خورشيد که دهند برگ رزان را
|
آن مايهٔ پيرايهٔ عالم که ز فيضش
|
|
خاصيت نوروز دهد طبع خزان را
|
سرمايهٔ مردى که گر انديشه کند يار
|
|
بر معدن الماس زند تيغ زبان را
|
يادش گذرد گر ز دل غمزهٔ خوبان
|
|
بر هم شکند کارگه کون و مکان را
|
گر عاشق بىتاب کشد جرعهٔ جامش
|
|
آماده شود معرکهٔ ناز بتان را
|
ما عاشق شوريده و مستان خرابيم
|
تا عشق به تانست اسير مى نابيم
|
مطرب نفسى برکش و بنواز نغم را
|
|
وز نغمهٔ تر آب بپاش آتش غم را
|
آن نغمه که داود اگر بشنود او را
|
|
در لب شکند پاى برون رفتن دم را
|
آن نغمه که با جنبش رقصش برهاند
|
|
هر دل که گرفتار شود زلف صنم را
|
آن نغمه که با ذوق سماعش دل عشاق
|
|
تن در ندهد حلقهٔ گيسوى به خم را
|
هر غنچهٔ او بلبل گوينده شود گر
|
|
زين نغمهٔ تر آب دهى باغ ارم را
|
ما مست سراسيمهٔ کيف نغماتيم
|
|
ساقى تو فراموش مکن رسم کرم را
|
برخيز و به عشق نفس مطرب مجلس
|
|
يک جام بده تا نکشم منت جم را
|
ما عاشق شوريده و مستان خرابيم
|
تا عشق به تانست اسير مى نابيم...
|
|
|
ساحرانيم و دو صد بلعجبى پيشهٔ ما
|
|
معنى بوقلمون صورت انديشهٔ ما
|
عهد کرديم که بىمغبچه جامى نکشيم
|
|
گر بود از دل جبريل امين شيشهٔ ما
|
کوهکن سنگتراش آمده گوهر جونيست
|
|
گم شود در دل خارا به طلب تيشهٔ ما
|
گلبن گلشن عشقيم که در باغ جهان
|
|
نم ز آتشگه دوزخ بکشد ريشهٔ ما
|
جز ز لخت جگر خويش غذائى نخوريم
|
|
نفعى ار شير خدائى حذر از بيشهٔ ما
|
|
|
چشم سرمستش که ناز و شيوه در فرمان اوست
|
|
|
|
|
رنگ روى فتنه از شمشير خونافشان اوست
|
غمزه يکتا قهرمان ملک حسن و دلبرى
|
|
|
|
|
زيور صاحبقرانى ترکش مژگان اوست
|
غمزهاش از دلبران گر باج بستاند رواست
|
|
|
|
|
حسن عالم وقف روى چون مه تابان اوست
|
نيست دور حلقهٔ گيسو به طرف ابرويش
|
|
|
|
|
چشم او سرمست ناز و فتنه سرگردان اوست
|
صد جهان دلداده را نفعى کفايت مىکند
|
|
|
|
|
اين همه خوبى و رعنائى که اندرشان اوست
|
|
|
بسوز غم که دل در سينه رقصد
|
|
چو عکس شعله در آئينه رقصد
|
کى افتد در خمار آن دل که فردا
|
|
ز کيف بادهٔ دوشينه رقصد
|
نگاهى مىکند آن غمزه کزوى
|
|
محبت در کمين کينه رقصد
|
شه از تاج و کمر در زير بارست
|
|
گدا در خرقهٔ پشمينه رقصد
|
فلک در خاک پاى طبع نفعى
|
|
چو مفلس بر سر گنجينه رقصد
|
|
دل آئينهٔ صورت و معنى خداست
|
|
هم قبله نماى عالم استغناست
|
زآنست که از دل به جناب مطلق
|
|
راهيست که هم روشن و هم ناپيداست
|
|
انديشه که لبريز و پريشان آيد
|
|
چون نشأة جام گهر افشان آيد
|
چون باده تراود ز سبوى وحدت
|
|
هر معنى صافى که ز وجدان آيد
|
|
عمرى به ره فتنه غنودن بايد
|
|
فارغ زغم بود و نبودن بايد
|
و آنگه به خم چنبر چوگان قضا
|
|
پنهان شدن و گوى ربودن بايد
|
|
خواهى که حيات جاودانى يابى
|
|
از دست قضا خط امانى يابى
|
در نقطهٔ گرداب حقيقت گم شو
|
|
تا گوهر اسرار معانى يابى
|
|