به میدان تاز و سر در آتشم ده باد جولان را |
|
پر از دود سپند جان من کن دور میدان را |
بزن بر جانم آن تیر نگاه صید غافل کش |
|
که در شست تغافل بود و رنگین داشت پیکان را |
کمان ناز اگر اینست و زور بازوی غمزه |
|
چه جای دل که روزن میکند در سینه سندان را |
چه سرها کز بدن بیگانه سازد خنجر شوخی |
|
چه افتد آشنایی با میانت طرف دامان را |
درستی در کدامین کوی دل ماند نمیدانم |
|
که آن مژگان کج میآزماید زخم چوگان را |
سر سد جان خونآلود بر نوک سنان گردد |
|
کند چشم تو چون تعلیم لعب نیزه مژگان را |
ز باران بهار حسن آبی بر گلستان زن |
|
که اندر مهر جان پر گل کند دیوار بستان را |
ز روی خویش اگر نقشی گذاری بر درمشرق |
|
ز خجلت کس نبیند بعد ازین خورشید تابان را |
شراب لعلی رنگ رخت در ساغر اول |
|
کباب خامسوز روی آتش میکند جان را |
مگر نار خلیل است آن رخ رخشان تعالیالله |
|
که در بار است اندر هر شرارش سد گلستان را |
چه استیلای حسن است این بمیرم پیش بیدادش |
|
که از لب بازگرداند به دل فریاد و افغان را |
تبسم خونبها میآورد گو غمزه خنجر زن |
|
که همره کرده میآرد نگاه درد درمان را |
چه خوبی اله اله در خور آنی که تا باشی |
|
روی اندر عنان بخت فرمان بخش دوران را |
شه والا گهر بحر کرم شهزادهی اعظم |
|
که مثلش گوهری پیدا نشد دریای امکان را |
بلند اقبال فرخ فر خلیل الله دریا دل |
|
که در تاج اقبال است ذاتش میرمیران را |
پدر گو کج بنه تاج مرصع کاین در شاهی |
|
چو بر تاجی نشیند بر فروزد چار ارکان را |
ز صلب بحر این در کوچو زد یک جنبش موجه |
|
توان دادن به هر یک قطرهاش سد غوطه عمان را |
غیاث الدین محمد آنکه جود باد دست او |
|
به ذلت خانه موری نهد تخت سلیمان را |
نمک سالم برون آید ز آب و موم از آتش |
|
چو کار افتد به حفظ کامل او کسر و نقصان را |
به دست عالم افتاده است از او سررشته کاری |
|
که شبها پاس دارد گرگ دوک و پشم چوپان را |
نکردی بیاجازت سیل سر در خانه موری |
|
خواص عدل او همراه اگر میبود باران را |
بجز نرگس که باد صبح از و شبنم فرو ریزد |
|
ندیده کس به عهد خرم او چشم گریان را |
به عهد ضبط حفظش حاملان طبع انسانی |
|
به مخزون ضمایر پاسبان سازند نسیان را |
اگر شبه درر باری نبودی درگه بارش |
|
سر اندر دیدهی خورشید بودی چوب دربان را |
اگر میبود حفظ او حصار عصمت آدم |
|
نبودی رخنهی آمد شدن وسواس شیطان را |
مگر کش آز را سر پر کند از پنبهی مرهم |
|
چو گوهر بار سازد بحر طبعش ابر احسان را |
عجب بحری که چون در جنبش آرد باد اجلالش |
|
کند خلخال ساق عرش موج شوکت و شان را |
چنین بحری بباید تا صدف رخشان دری زاید |
|
که آب او سیاهی شوید از رخسار کیوان را |
نه رخشان در ، سهیلی در سپهر جان فروزنده |
|
که رنگ و روی آن آتش زند لعل بدخشان را |
سوار عرصهی دولت که در جولان اقبالش |
|
نباشد راه جز در چشم اختر پای یکران را |
جناب عالی جودش بلند افتاده تا حدی |
|
که آنجا کس به سقایی ندارد ابر نیسان را |
به جای دانه در هر رشته سد گوهر کشد خوشه |
|
ز آب جود اگر یک رشحه بخشد کشت دهقان را |
اگر اینست جذب همت امید بخش او |
|
به زور دست جود از کوه بیرون میکشد کان را |
برآوردی ز توفان دود با یک شعلهی قهرش |
|
تنوری کو به عهد نوح شد فواره توفان را |
عدو دارد ز خوف آن حسام مرگ خاصیت |
|
همان تبلرزه که اندر برف باشد شخص عریان را |
زهی جایی رسیدهی پایه قدر تو کز عزت |
|
بود کحل الجواهر خاک پایت عین اعیان را |
به یک تک درنوردد توسن عزم تو صحرایی |
|
که در گام نخستش ره شود کم حد و پایان را |
اگر عزمت ز پای مور بند عجز بردارد |
|
به گامی طی کند گر قطع خواهد سد بیابان را |
چو از حبس رحم بیرون نهد پا طفل بدخواهت |
|
نبیند هیچ جا بیش از زمین و سقف زندان را |
پی زخم آزمایی سینه خصم تو را جوید |
|
نهد چون مرگ بر نوک سنان فتنه سوهان را |
برای دار عبرت نخل عمر دشمنت جوید |
|
اجل چون آزماید ارههای تیز دندان را |
کند کاه سبک در وزن با کوه گران دعوی |
|
اگر از عدل و انصاف تو باشد کفه میزان را |
ز بیم آنکه جودت قفلش از گنجینه نگشاید |
|
کلید گنج اندر زیر دندانست ثعبان را |
چنان پیشش کشی کش بشکند سد جای پیشانی |
|
کنی چون بر میان کوه محکم دست فرمان را |
سخندان داورا وحشی که خضر طبع جانبخشش |
|
ز رشک خامه دارد در سیاهی آب حیوان را |
فکنده کشتیش در قلزم فیض ثنای تو |
|
که سازد موجهی او کان گوهر جیب و دامان را |
چه گوهرها که گردون را اگر درجی ازین بودی |
|
مرصع ساختی تاج زر خورشید تابان را |
سزد در موقف ایثار او درهای پر قیمت |
|
اگر لطف تو در زر گیرد این طبع درافشان را |
الا تا عاشق و معشوق در هر گفتن و دیدن |
|
کند خاطرنشان خویش سد لطف نمایان را |
سپهرت عاشقی بادا که گر چشمت بر او افتد |
|
نویسد در حساب خویشتن سد لطف پنهان را |
|