مانند حبسهاى پيشين، در اين زندان نيز شاعر به پايمردى و شفاعت رجال دربار سلطان اميد بسته بود بهويژه به عبدالحميدبن احمدبن عبدالصمد شيرازى که بيست و دو سال در زمان سلطان ابراهيم و شانزده سال در زمان علاءالدوله مسعود (يعنى در تمام دوران پادشاهى او) وزير بود و در منابع تاريخى از کفايت و کاردانى او سخن گفتهاند و در زمان بهرامشاه به قتل رسيده است؛ و بيشتر از او اميد به ثقةالملک طاهربن على مشکان داشت که گويا خازن سلطان و بسيار مورد توجه او بود. ثقةالملک مانند عمّش بونصر مشکان، استاد بيهقى در فضل و ادب سرآمد بود و از مدايحى که سنائى و عثمان مختارى و مسعودسعد و ديگران درباره او سرودهاند مىتوان به بزرگى او پى برد.
در اين مديحهها شاعر چند بار از اينکه متصدى شغل کسى ديگر شده است اظهار ندامت مىکند مثلاً در اين بيت:
... ورکنم شغل هيچکس پس از اين
گردنم در خور قفا باشد
و در جاى ديگر حکمرانى چالندر را بلاى جان و عامل بدبختى خود دانسته است و بارها سوگند ياد کرده که به اصطلاح امروز اهل سوء استفاده مادى نبوده است:
محبوس چرا شدم نمىدانم
دانم که نه دزدم و نه عيّارم
نز هيچ عمل نوالهاى خوردم
نز هيچ قباله باقيى دارم ...
و از اين اشارات، مىتوان تا حدى نوع اتهام او را حدس زد. قصيدهٔ صد و سى و يک بيتى نامهٔ منظوم شاعرى جوان پاسخ منظومى است به نامهٔ منظوم محمد خطيبي، که از زندانى ديگر آن را براى مسعودسعد به مرنج فرستاده و در آن از بخت شوم خويش ناليده است. اين محمد خطيبى که مسعود در شعرى ديگر او را با لقب سرهنگ خطاب مىکند مانند خود مسعودسعد علاوه بر شاعري، اهل عمل ديوانى و جنگ و پيکار نيز بوده و زمانى هم به حکومت قُزدار رسيده بوده است و مسعودسعد در آن قصيده ضمن مرور بر زندگى گذشته خود به سرزنش او و خويشتن مىپردازد که چرا از روى فضولى و افزون طلبي، بهکارهائى دست زدند که با ذوق و هنر آنها مغايرت داشت و عاقبت آن را هم ديدند:
نه هرکه باشد چيره به راندن خامه
دلير باشد بر کار بستن خنجر
کسى که خنجر پولاد کار خواهد بست
دلش چو آهن و پولاد بايد اندر بر ...
مسعودسعد علاوه بر تقاضاى شفاعت از رجال دربار، قصايدى نيز مستقيماً خطاب به سلطان مىسرود و از او درخواست بخشايش مىکرد تا آنکه سرانجام بخشوده شد و رهائى يافت.
- مدّت گرفتارى:
از حبسيّاتى که مسعودسعد در زندان مرنج سروده، مدت گرفتارى او در اين مرحله بيش از سه سال استنباط نمىشود در سال اول زندان مىگويد:
دشمن و دوست ديده بود که من
پار بودم زجملهٔ اعيان
و در سال دوم:
چون زامسال و پار ياد کنم
زار گريم زحسرت پيرار
و در سال سوم:
در مرنجم کنون سه سال بود
که به بندم در اين چو دوزخ جاى
و بيش از اين تصريحى در ديوان يافت نمىشود علاوه بر آن که سالها بعد در زمان پادشاهى ملکارسلان در قصيدهاى خطالب به او مىگويد:
من بنده سال سيزده محبوس ماندهام
جان کندهام زمحنت در حبس و در حصار
يعنى ده سال دورهٔ اول و سه سال زندان مرنج که جمعاً سيزده سال مىشود. شادروان رشيد ياسمى در مقدمهٔ ديوان مسعودسعد، با آنکه ابيات فوق را نقل و به آنها استناد کرده و مىگويد: 'از اينرو شخص حق دارد که بگويد تمام مدت زندانهاى مسعودسعد سيزده سال بوده است' . در دنبالهٔ آن ادامه مىدهد: 'ولى دو دليل هست که مدت حبس او را از سيزده سال بيشتر بايد دانست يکى قول نظامى عروضى که گويد به مناسبت قربت ابونصر فارسى هشت سال ديگر او را حبس کردند. ديگر قول خود او در قطعهاى که خطاب به ابوالفرج ساخته و گويد:
مرتو را هيچ باک نامد از آنک
نوزده سال بودهام بندى؟
پس کلمهٔ سيزده در قصيدهٔ مدح ملکارسلان، خطاى نويسندگان است و بايد آن را نوزده يا هيجده خواند ...' (مقدمه ديوان مسعودسعد سلمان، رشيد ياسمى، ص 'مه' ).
در مورد دليل اول بايد گفت نظامى عروضى در شرح حالىکه از مسعودسعد آورده چندين اشتباه و تناقضگوئى دارد، از جمله دورهٔ اول حبس او را هم دوازده سال دانسته که با گفته صريح خود شاعر منافات دارد، بنابرين هيچ اعتمادى به سخن او نيست و در مورد دليل دوم که گفتهاند سيزده خطاى نويسندگان است و بايد نوزده خواند، عکس اين هم ممکن است که نوزده را در قطعهٔ خطالب به بوالفرج سيزده بخوانيم. و احتمال اينکه کاتبى که قول چهارمقاله را در نظر داشته، سيزده را به نوزده تبديل کرده باشد بسيار زيادتر است. سرانجام شاعر اين دوران زجر و آزار را نيز پشت سرگذاشت و به فرمان سلطان علاءالدوله مسعودبن ابراهيم، از زندان نجات يافت و چنانکه از بعضى اشعار او برمىآيد، پايمردى ثقةالملک طاهربن على مشکان در نجات او مؤثر بوده است.
آزادى و رياست کتابخانه
دارالکتب امروز به بنده است مفوّض
زين عزّو شرف گشت مرا رتبت والا
بس زود چو آراسته گنجى کنمش من
گر تازه مثالى بود از مجلس اعلا
مسعودسعد پس از رهائى از زندان مرنج، بار ديگر به دربار علاءالدّوله راه يافت و به سرودن قصايدى در مدح او پرداخت و به گفتهٔ خودش 'هزار آواى بزم' او گرديد. هر روز به خدمات بار مىيافت و در هر جشن از شاه خلعت و پاداش مىگرفت.
سالها پيش از آن، شاعر در تنهائى و انزواء خويش، آرزومند در اختيار داشتن کتاب بود:
نه عاشق صنمانيم، عاشق کُتُبيم
نه از نگارين دوريم، دور از اقرانيم
و از دورى اقران، اهل فضل و ادب شکوه داشت. اين عاشق کتاب، پس از سالها دورى، عاقبت در هنگام پيرى و ضعف بينائى به وصال رسيد و به 'خازنى کتب' گمارده شد. شور و شعف او را از اين کار در چندين شعر او مىتوان ديد. گويا در همين دوران بود که حکيم سنائى غزنوى ديوان شاعر را گرد آورد و به سهو اشعارى از شاعران ديگر در آن راه يافت و بعد از بابت آن عذر خواست.