سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

محمد و مقدم (۳)


وزير اسب را يدک کرد و روانه شد. بارى ديگر سه کبوتر بالاى سر محمد به پرواز درآمدند و يکى به ديگرى گفت:
- خواهر جان!
آن يکى جواب داد:
- جان خواهر!
- زين و لجام اين اسب طلسم شده است: اگر مقدم پا در رکابش گذارد مى‌سوزد و خاکستر مى‌شود، ولى اگر محمد اسب را بکشد، مقدم نجات مى‌يابد و اگر محمد مقدم را با خبر کند، خود به سنگ مبدل مى‌شود.
وزير به آنان نزديک شد و سلام کرد. مقدم بانگ برآورد که:
- چه اسب زيبائي! بگذار تماشا کنم!
وزير اسب را نزديک‌تر بود، ولى محمد شمشير از نيام کشيد و اسب را کشت.
وزير فرياد برآورد:
- پسر جان، چرا اين اسب را کشتي؟ حالا پادشاه مرا مى‌کشد!
محمد جواب داد:
- کشتم که کشتم! بادا بادا!
مقدم در فکر عميقى فرو رفت و به خود گفت: 'چرا محمد به اين کارها دست زده؟ خودش کوشيد تا اين زن نصيبم شد و بعد برج را خراب کرد و آب چشمه را گل‌آلود کرد و درخت را بريد و حالا هم اسب را کشت. آخر قيمت اين اسب صد تومان! خوب، عيبى ندارد، به خانه که رسيديم حسابى تلافى مى‌کنم!'
تا ايشان به قصر برسند، پادشاه درد عشق هجران را نتوانست تحمل کند و جان به جهان آفرين تسليم کرد. مقدم ديد که پدرش مرده است و خشم و کينه‌اى را که به محمد داشت از ياد برد. پدر مقدم را به خاک سپردند و به همه صدقه دادند.
آن شب محمد به خواب ديد که بارى ديگر سه کبوتر بالاى سرش به پرواز درآمده‌اند و يکى به ديگرى گفت: 'خواهر جان!' و ديگرى جواب داد: 'جان خواهر!' اولى گفت: 'اگر محمد در خواب است بايد بيدار شود و اگر بيدار است به حرف ما گوش دهد! اژدهائى به اين‌طرف مى‌آيد و مى‌خواهد مقدم را بخورد!'
محمد از بستر برجست و شمشير خود را برداشت و از خانه بيرون رفت و ديد اژدها دارد نزديک مى‌شود. محمد در کنار دروازه‌ى قصر نشست. اژدها او را ديد و فرياد برآورد:
- از سر راه من دور شو!
محمد پرسيد:
- اينجا چه کار داري؟
- بايد مقدم را بکشم!
- نمى‌گذارم!
- پس خودت را مى‌کشم!
محمد شمشير را به دو دست گرفت و در دهان اژدها کرد، به‌طورى که نوک شمشير به دم او رسيد و اژدها را به دو نيم کرد.
بعد محمد با شمشير خون‌آلود وارد قصر شد. در اين موقع مقدم بيدار شد.
- اى ملعون، حالا کارت به‌جائى رسيده که مى‌خواهى من و زنم را بکشي؟ الساعه نشانت مى‌دهم!
محمد گفت:
- من قصد کشتن تو را نداشتم.
- 'قصد نداشتي' کدام است؟ پس شبانه شمشير به‌دست اينجا چه کار مى‌کني؟ برج را خراب کردى چيزى نگفتمت، چشمه را گل‌آلود کردي، درخت را بريدي، خاموش ماندم، اسبى را که صد تومان مى‌ارزيد کشتي، باز سکوت کردم. خوب بگو ببينم اين وقت شب اينجا چه مى‌کني؟
محمد گفت:
- اى مقدم، گوش کن! اگر همه چيز را برايت بازگو کنم، ديگر مرا نخواهى ديد!
- دروغ نگو، اصلاً نمى‌خواهم حرفت را بشنوم؟
- خوب، باشد، حال همه ‌چيز را فاش مى‌کنم و مى‌گويم! آن برج طلسم شده بود و اگر تو در کنارش مى‌نشستى در شعله‌هاى آتش مى‌سوختى و به خاکستر مبدل مى‌شدي!
چون محمد اين سخنان را گفت تا زانويش سنگ شد.
مقدم بانگ زد:
- باور کردم، باورم کردم، ديگر نگو!
محمد گفت:
- نه، حالا ديگر همه‌ٔ ماجرا را نقل مى‌کنم. آن چشمه‌اى که آبش را گل‌آلود کردم و درختى که بريدم هم طلسم کرده بودند و اگر زير آن درخت مى‌نشستى به‌صورت گرگى درمى‌آمدي. اما علت کشتن اسب اين بود که پدرت عاشق همسرت شده بود و زين و لگام طلسم‌شده به اسب زده بود و اگر تو بر آن سوار مى‌شدى بى‌درنگ مى‌سوختى و خاکستر مى‌شدى و اين بود که اسب را کشتم. چون سخن محمد به اينجا رسيد تا سينه‌اش سنگ شد. بعد گفت:
- اما از کار امشب من فردا با خبر خواهى شد.
محمد اين را گفت و سر تا پايش سنگ شد.
مقدم و همسرش براى محمد عزا گرفتند و گريه‌زارى کردند. چون صبح شد بيرون رفتند و ديدند دم دروازه‌ٔ قصر اژدهائى افتاده و به دو نيمش کرده‌اند. مقدم به خانه شتافت و بر سر و سينه زد و فغان و زارى کرد که 'او از پدر من به من نزديک‌تر بود! چرا با او چنين کردم! پدرم عاشق زنم شده بود و مى‌خواست مرا بکشد و من نفهميدم! ' مقدم شب و روز بر سر و سينه مى‌زد و زارى مى‌کرد و مى‌گفت: 'چرا به دست خودم چينن حامئى را نابود کردم؟!' او يک ماه زارى و فغان کرد و سرانجام ديگر نتوانستند در آن خانه بمانند و به خانهٔ ديگرى نقل مکان کردند و خانه‌اى را که محمد در آن مانده بود با قالى فرش و درش را قفل کردند و هر بار که ميلشان مى‌کشيد قفل را مى‌گشودند و به آن اتاقى که محمد قرار داشت مى‌رفتند و گريه ‌و زارى مى‌کردند.
باري، زن مقدم پسرى زائيد. شبى به خواب ديد که سه کبوتر به‌طرف او پرواز کردند و يکى به ديگرى گفت: 'خواهر جان!' . آن ديگرى پاسخ داد: 'جان خواهر!' اولى گفت: اگر مقدم و همسرش پسر خود را در پاى محمد قربانى کنند، محمد زنده مى‌شود. اگر همسر مقدم خواب خود را براى کسى بازگو کند سنگ مى‌شود' .
صبح زن بيدار شد و در فکر فرو رفت که 'چگونه مى‌توانم خوابم را براى محمد نقل کنم و سنگ نشوم؟'
مقدم بيدار شد و دست و روى شست و صبحانه خورد و همسرش به او گفت:
- اى مقدم، براى محمد خيلى ناراحتم ـ آخر بيچاره به‌خاطر ما چه رنج‌ها که نکشيد! بيا، پسرمان را در پايش قربانى کنيم، شايد زنده شود!
مقدم گفت:
- آري، آري، مى‌دانم که حتماً زنده مى‌شود!
آن دو پسرشان را گرفتند و در پاى محمد قربانى کردند و محمد چشم گشود و گفت:
- در خواب شيرينى بودم! چرا بيدارم کردي؟
مقدم گفت:
- راستى راستي، عجب خوابي! آخر تو سنگ شده بودي! من پسرم را قربانى کردم و تو زنده شدي!
بارى ديگر سه کبوتر بر فراز سر محمد چرخ زدند و يکى گفت:
- خواهر جان!
آن ديگرى جواب داد:
- جان خواهر!
- وقتى که ما از اينجا پرواز کرده، رفتيم پرى به زمين مى‌افتد و اگر محمد آن پر را به گردن پسر مقدم بکشد، پسرک زنده خواهد شد.
کبوتران پرواز کرده رفتند. محمد پر را برداشت و روى بريدگى گردن پسرک کشيد و پسرک زنده شد.
مقدم به‌خاطر زنده شدن محمد و پسرش مجلس سرور بر پا کرد و جشن هفت روز و شب داير بود و همه خوشحال و خرم بودند.
- محمد و مقدم
- افسانه‌هاى کردى ـ ص ۳۱۹
- گردآورنده: م. ب. رودنکو
- مترجم: کريم کشاورز
- انتشارات آگاه، چاپ سوم ۱۳۵۶
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید