دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
سنگپا به سرزنان
يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچکس نبود. يک دختر تاجر بود که خاطرخواه يک پسر رعيت شده بود. تاجر هم راضى بود اما چون دختر نمىتوانست رازش را فاش به پسر بگويد، در جلد پيرزنى درآمد و رفت در خانهٔ رعيت گفت: 'کلفت مىخواهيد؟' زن رعيّت جواب داد: 'نه' پسر رعيّت آمد پيرزن را ديد و دلش به حال او سوخت و گفت: 'بيا من خرج تو را مىدهم کمک مادرم کن.' |
روز به روز عشق دختر زيادتر مىشد تا روزى زن رعيّت مىخواست برود حمام. همان دختر تاجر که به جلد پيرزن بود از او پرسيد: 'خانم کجا مىروي؟' زن رعيت سنگپا را به سر او زد و گفت: 'مىروم حمام تو کارها را بکن تا برگردم.' و رفت. پشت سر او دختر از جلد خود بيرون مىآيد و لباسهاى زيبا مىپوشد و زود خودش را به حمام مىرساند. زن رعيّت او را مىبيند مىپرسد: 'خانم اهل کجائي!' مىگويد: 'اهل محلهٔ سنگپا به سرزنان' . و زود لباسهايش را مىپوشد به عجله به خانه مىآيد که کسى متوجه نشود. پسر هم روزها به صحرا مىرفت و شب که از صحرا مىآمد، مادرش به او آنچه را که ديده بود مىگفت. پسر به مادرش مىگويد: 'فردا هم برو حمام شايد او را ببيني.' فردا باز اسباب حمام را مىبندد و پيرزن دوباره مىپرسد: 'خانم کجا مىروي؟' شانه را به سر او مىزند و مىگويد: 'تو مواظب خانه باش تا بروم حمام و بيايم.' همين که زن رعيّت از خانه بيرون مىرود، دختر هم دوباره از جلدش مىآيد بيرون و مىرود حمام و باز همديگر را مىبينند. |
زن رعيّت به او مىگويد: 'دختر خانم چرا از من دورى مىکني، مىخواهم دو کلام حرف از شما بپرسم.' دختر هم مىگويد: 'هر سؤالى دارى بکن.' مىپرسد اهل کدام محلى جواب مىدهد: 'محلهٔ شانه به سرزنان' و دست زن رعيّت را مىبوسد و به زودى از حمام بيرون مىرود و مىآيد به خانه. فورى مىرود تو جلدش. زن رعيّت متوجه نمىشود که خودش سنگپا و شانه به سر کلفتش زده. شب، پسر از صحرا مىآيد. مادرش تمام را براى او مىگويد و متوجه آن نمىشوند که همين پيرزن آن دخترى است که آن حرفها را زده است. روز سوم مشغول نان پختن مىشود، پيرزنِ کلفت، انگشتر خود را لاى يک لوجه (lujjê = گردهٔ نان شيرين و کلوچه) مىگذارد و مىدهد به پسر. وقتى مىرود صحرا گرسنه مىشود. لوجه را مىخورد و انگشتر را مىبيند از قضيه باخبر مىشود. زود به خانه برمىگردد. مادر خود را به بهانهاى از خانه بيرون مىکند و پيرزن را صدا مىزند و به او مىگويد 'يا از جلدت در بيا يا سرت را با چاقو مىبرم.' دختر که منتظر چنين روزى بود از جلد بيرون مىآيد و همديگر را در برمىگيرند و بعد هم عروسى مىکنند و زن و شوهر مىشوند. |
- سنگپا به سرزنان |
- عروسک سنگ صبور (قصههاى ايرانى جلد سوم) ص ۱۷۶ |
- گردآورى و تأليف: سيدابوالقاسم انجوى شيرازى |
- انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۵ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ - چاپ اول ۱۳۸۰ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست