|
|
حرف تصغير در فارسى متعدد است از قبيل: ک، ه، و، اوي، اويه، اي، وين، ايژک، ايژه، يزه، ايچه، چه، جه مثل: مردک، خانه، زيدُو، حسنوي، شيرويه، شيري، شروين، مشکيژک، پاکيزه، کنيز، دريچه، دولچه، خواجه و غيره.
|
|
اين ادات تصغير، گاه براى تصغير سنى و گاه براى تصغير مقامى و گاه منباب رحمت و رقت و عطوفت آيد؛ و گاهى هم در مورد تأنيت تصغير بهکار آورند. و در کتب قديم بارها لفظ (پاکيزه) را که مصغر (پک) است، در مورد زنان پاک و مؤمن آورند چنانکه در پهلوى ملکه را 'پانوي' و 'شهرپانوي' که مصغر 'پان' و 'شهرپان' است آوردهاند.
|
|
مولوى فرمايد:
|
|
کاف رحمت گفتنش تصغير نيست |
|
جد چو گويد طفلکم تحقير نيست |
|
|
در نثر و نظم قديم کلمات مصغر از هر باب زيادتر از ادوار بعد معمول بوده است ـ مثال از بيهقى ص ۲۴۳ (طبع تهران ص ۱۳): 'در آن سفر که به خراسان رفتيم و سوى رى کشيده آمد و سفر دراز آهنگتر شد و امراء اطراف هر کس خوابکى ديد چنانکه چون بيدار شد خويشتن را بىسر يافت.'
|
|
مثال ديگر از بلعمي: 'پس ساسان را پسرى آمذ او را پاپک نام کرد و اين پاپک چون از شکم مادر بيامذ موى بود بر سر او دراز، يک بهدست. مامکش گفت اين پسر را کارى شايد بودن ' که مامک داراى کاف رحمت است.
|
|
مثال از اسرارالتوحيد(طبع پتروگراد ـ ص ۲۱۸): 'اگر آنجا شوى نگر تا حديث ايشان نکنى که تو خاککى باشى بر آن درگاه' ... 'بوسعد سبوى برگرفت و آب مىآورد و پاىها برهنه داشت و زمين گرم گشته بود، بوسعد را پيکها مىسوخت و آب از چشمش مىدويد ـ ... ص ۴۵۲' يعنى پاىهاى کوچک بوسعد که طفلى خرد بوده است، و اين کاف رحمت است.
|
|
سعدى گويد:
|
|
بخنديد مرد سيه گشته روز |
|
بدو گفت کاى مامک دلفروز |
|
وله |
|
برو تا ز خوانت نصيبى دهند |
|
که فرزند کانت ز سختى رهند |
|
|
در مورد توهين ـ از تاريخ سيستان: 'ملک محمود وزير را گفت اين مردک مرا به تعريض دروغزن خواند' (ص ۸) و در مورد تصغير: 'من بر خر خويشتن برنشستن و او را اندر پيش گرفتم تا به باب اعظم مکه برسيدم و آنجا جماعتى نشسته بودند من فرود آمدم و او را بنهادم، گفتم تا کارک خويش ساخته کنم' (ص ۶۸)
|
|
در مورد تصغير مادى نيز چون 'شهرک' نام شهر کوچک و 'دريايک' يعنى درياچه، و غيره در کتب قديم بسيار است و نيز 'پاکيزه' مصغر پاک در مورد تأنيث مکرر ديده شده است.
|
|
مثال از تاريخ سيستان: 'نپذير آن را به عهد و ميثاق من که بههيچ جاى وديعت نکنى آن را مگر بپاکان و پاکيزگان' (ص ۴۰)
|
|
مثال ديگر: 'زني که اندر همه عالم او را نيز به حسن و جمال و پاکيزگى نظير نبود' (ص ۴۲) ... 'ايزدتعالى همه نورها را از اين آفريد و نخواهد که برسد بهجاى ديگر مگر از پاکيزگان و دختران عرب' (ص ۴۶)
|
|
مثال ديگر: 'مردان آن مرد، و زنان آن پاکيزه و با حميت چنانکه آنان را به ديگر جاى اندر پاگيزگى يار نباشد' (ص ۱۳) که از مجموع اين شواهد به خوبى پيدا است که حرف تعصغير 'ايزه' از 'ايژک' پهلوى که با لغت 'پاک' آمده است، حرف تأنيث است که بعدها عموميت پيدا کرده و امروز معنى تصغير و تأنيث هيچ از آن مستفاد نمىشود، و آن را لغتى مفرد مىشمارند، ولى در لغت 'دوشيزه' و 'کنيز، کنيزک' هنوز معنى تأنيث باقى است.
|
|
و نيز خداونده در مورد تأنيث در نثر ديده شد، تاريخ سيستان در مورد زنانى که نور محمدى را بر جبين داشتند مىنويسند: 'همه بزرگان جهان را ازين خبر بود ... و هدىها فرستادنى خداوندهٔ آن را' (ص ۵۳) و خاقانى نيز هاى تصغير را بر گنبد افزوده است.
|
|
|
شعر |
|
شاه رياحين به باغ خيمه زربفت کرد |
|
غنچه که آن ديد ساخت گنبدهٔ مشکبار |
|
|
|
فصحاى زبان درى بهجاى ياء تنکير بر اسم يا صفت لفظ 'يکي' را بر اسم علاوه مىکردند و گاه هم ياء تنکير و هم 'يکي' را با هم مىآوردند.
|
|
مثال از تاريخ سيستان: 'از بزرگى فخراوى يکى آن بود تنها بکشت فرمان ضحاک' (ص ۵) ... 'اندر سيستان عجايبتها بودست... يکى آن است که يکى چشمه از فراه از کوه همى برآمد و به هوا اندر دوازده فرسنگ همىبشد و آنجا به يکى شارستان همىفرود آمد و باز از شارستان همى بيرون شد' (ص ۱۴) .. 'هم بفراه ... يکى سوراخ است چنانکه تير آنجا برنرسد از زَبَرسُون کس آنجا نتواند آمد و از آن سوراخ از هزار سال باز يکى مار بيرون آيد' (ص ۱۴).
|
|
و استعمال 'يک' بدون ياء نکره يا استعمال يک بدون يا با استعمال 'ياء' بعد از اسم چنانکه بگوئي: يک مار بيرون آمد ـ يا: يک کوهى بود، از فصاحت به دور و در نظم و نثر قديم نيست، اما موارد حذف ياء وحدت بعد از اسم زيادتر است.
|
|
فردوسى گويد:
|
|
يکى دختر داشت خاقان چون ماه |
|
کجا ماه دارد دو زلف سياه |
به دنبال چشمش يکى خال بود |
|
که چشم خودش هم به دنبال بود |
|
|
و اين استعمال اخير در شعر زيادتر است و در نثر کمتر و گاه اسم بعد از اين قيد حذف مىشود و قيد مذکور بهمعنى 'کسي' يا 'شخصي' معنى مىدهد.
|
|
سعدى گويد:
|
|
يکى گفتنش اى مرد راه خداى |
|
بدين ره که رفتى مرا مىدهد |
|
وله |
|
يکى بر سر شاخ و بن مىبريد |
|
خداوند بستان نگه کرد و ديد |
|
|
و اين هم تازه است و از شعر در نثر وارد شده و در نثر قديم نظير آن ديده نشده و قدما در اين موارد 'کسي' و 'مرديش و مانند آن مىآوردند.
|
|
و نيز هرگاه مسنداليه يا معفول داراى صفت باشد ياء نکره را بر خود اسم موصوف در آورند نه بر صفت آن، چنانکه گويند: مردى دانا ـ شيرى سياه ـ قبائى ارغواني(۱) و اگر مراد تأکيد باشد صفت را بر موصوف مقدم آورند.
|
|
(۱) . متأخران از اين قعده نيز عدول کردهاند، چنانکه اديب نيشابورى گويد:
|
|
من نه پيرسال و ما هم گر سپيدم موى بينى |
|
|
|
|
حسرت زلف سياهى در جوانى کرده پيرم |
|
که بايد گفته باشد 'حسرت زلفى سياه اندر جوانى کرده پيرم' زيرا 'زلف سياهي' موهم اضافه نيز تواند بود ـ يعنى زلف مرديم يا زنى سياه؟
|
|
مثال از اسرارالتوحيد: 'او را سلام گوى و بگوى که امروز سرد روزى است' (ص ۲۸۶)
|
|
و اگر قيد وحدت بر سر آن درآيد يا را بردارند و گويند: يکى مرد دانا ـ يکى شير سياه ـ يکى قباى ارغوانى ـ يکى سردروز، و مانند آن.
|
|
چنانکه فردوسى گويد:
|
|
چو بشنيد ازو نامور اين سخن |
|
يکى پاسخ نغز افکند بن |
|
|
و نيز گاهى قى وحدت را براى تأکيد آورند و آن را بر سر مفعول درآورند.
|
|
فردوسى گويد:
|
|
يکى چرخ را برکشيد از شراع |
|
تو گفتى که خورشيد برزد شعاع |
|
|
يعنى ناگاه و يک دفعه و يک مرتبه کمان را از کماندان برکشيد ـ و در نثر هم گاهى نظير آن آمده است.
|
|
ياء تنکير در اسامى نيز گاهى حذف مىشود و اين مربوط به رسمالخط است. مثال از بلعمي:
|
|
'ايذون گويند کين جهان تا بوذ آتشپرستى بوذ و همه ملوکان جهان آتش پرستيذندي... تا به وقت که از ايزدگرد شهريار مُلک بشد و به مسمانان افتاد ـ قصه نوح پيغمبر'
|
|
که ياء 'به وقتي' را از خط حذف کرده است. و گمان من آن است که اين حذف يا مربوط به رسمالخط قديم باشد چه صوت اين يا با کسره يکى است و صداى يائى ندارد، بنابراين آن را در خطوط حذف کرده بهجاى آن کسرهاى مىگذاشتهاند و اين رسمالخط تا قرن نهم و دهم هجرى هم در کتب خطى ديده مىشود.
|
|
فايدة: يک ـ در پهلوى 'ايوک' بوده است و کاف آن به زبان درى با اندک تشديدى تلفظ مىشده است و از اينرو در اشعار اسدى طوسى 'گرشاسپنامه' مکرر 'يکّي' به تشديد کاف آمده است، و نيز بايد دانست که ياء قبل از کاف بهزبر است نه به زير، و عراقيان آن را به خطا به کسر اول خوانند.
|