شيخ نجمالدين ابوبکر عبداللهبنمحمد بن شاهاور الاسدى الرّازى معروف به نجم دايه، او يکى از مشايخ و بزرگان صوفيه است، و در طريقت پيرو شيخ مجدالدين بغدادى است و مجدالدين و او هر دو مريد و پيرو شيخ بزرگ نجمالدين کبرى مىباشند.
|
|
نجم دايه در فتنهٔ مغول از رى به عراق گريخت و در همدان متوقف گرديد و باز در سنهٔ ۶۱۸ متعلّقان را در شهر رى مانده از همدان عازم اردبيل شد و در آنجا نيز درنگ نکرده به سوى آسياى صغير شتافت و به شهر قيصريه (کذا فى مرصادالعباد و در کتب جغرافى آن را (قيساريه) نويسند، از شهرهاى آسياى صغير و ديا بکر است) به شهر ملاطيه رفت و در آن شهر به درک ديدار شيخالشيوخ شهابالملّة والدّين عمرالسُهروردى نايل آمد و از روى خطى چند در تعرفه و سفارش خود به علاءالدين کيقباد پادشاه سلجوقى آسياى صغير گرفته عازم قيصريهٔ روم گرديد و کتاب 'مرصادالعباد' را در سيواس در ماه رمضان سنهٔ ۶۱۸ شروع و به سال ۶۲۰ به پايان رسانيد.
|
|
نجم دايه درين سفر به ملاقات شيخ صدرالدين القونيوى و مولانا جلالالدين محمدالبلخى صاحب مثنوى کامياب شد۷ و عاقبت از آسياى صغير به بغداد سفر کرد و در سنهٔ ۶۴۵ در آنجا وفات يافت.
|
|
|
|
مرصادالعباد کتابى است نفيس، به پارسى در علم تصوّف و اخلاق و سير و سلوک و آداب معاش و معاد که به نام علاءالدين کيقباد چنان گذشت تأليف شده است.
|
|
اين کتاب از آثار ادبى ذيقيمتى است که هرچند در قرن هفتم انشاء شده ليکن به شيوهٔ انشاء قرن ششم شبيهتر است و در واقع نثرى است ميانهٔ سبک و شيوهٔ خواجه عبدالله انصارى از حيث اسجاع پىدرپى و ميانهٔ عبارات پختهٔ امام غزالي، و ازين جهت قدرى از حيث صنعت ابتدائى است. و نيز يکدست نيست، يعنى گاهى نثرى است مرسل که به شيوهٔ نثرهاى ساده علمى قرن ششم و هفتم تأليف شده و گاهى نثريست داراى قرينهسازى و موازنه و سجعهاى پىدرپى و مکرر مانند خواجه عبدالله و قاضى حميدالدين، و در خلال نثرها آيات و احاديث و رباعىهاى لطيف و ديگر انواع شعر از پارسى و تازى که بيشتر رباعىهاى آن از خود نجم دايه است (۱) يافت مىشود، غالباً اشعارى هم از سنائى و ديگر استادان قديم شاهد آورده است (۲) ولى بدون ذکر نام شاعر و تنها دو رباعى به اسم و رسم از حکيم عمرخيام دارد.
|
|
(۱) . رباعى است که وصاف گويد: مجدالملک يزدى به خواجه شمسالدين محمد جوينى در آغاز بروز خصومت نوشت و خواجه شمسالدين محمد هم جوابى بر همان منوال بدو داد و ما آن رباعى را از مجدالملک مىپنداشتيم ولى اتفاقاً رباعى مزبور را در صفحهٔ ۲۱۶ اين کتاب ديديم و اگر اصل باشد و الحاقى نباشد شک نيست که از نجم دايه است و مجدالملک آن را با اندک تحريفى به مناسبت بهکار برده است و رباعى اين است:
|
|
در بحر عميق غوطه خواهم خوردن |
|
يا غرق شدن يا گهرى آوردن |
کار تو مخاطره است خواهم کردن |
|
يا سرخ کنم روى بدان يا گردن |
|
|
و رباعى خواجه شمسالدين محمد که بلاشک از خود او مىباشد اين است:
|
|
ترغو چو بر شاه بشايد بردن |
|
پس غصهٔ روزگار بايد خوردن |
اين کار که دست در ميانش دارى |
|
هم روى بدان سرخ کنى هم گردن |
|
|
(۲) . از عجايب آنکه نجم دايه در صفحهٔ ۲ و صفحهٔ ۳۹ دو نوبت صفت مقام انسانى کرده و اين شعر شاهنامه را شاهد آورده است که صفت باريتعالى است:
|
|
جهان را بلندى و پستى توئى |
|
ندانم چهاى هرچه هستى توئى |
|
|
و بهنظر مىرسد که شايد مراد آن بيت ديگر فردوسى بوده است که در وصف انسان گويد:
|
|
نخستين فطرت پسين شمار |
|
توئى خويشتن را ببازى مدار |
|
|
|
نجم دايه شعر به سبک سنائى مىگويد و اگرچه، شعر او به استحکام متقدمان نيست اما در دقايق شعر پارسى استاد است و به رموز قوافى که متأخران از آن بىخبر بودهاند به درستى واقف و افعال قديم و قافيههاى مخصوص متقدمان را در شعر صحيح و بىغلط بهکار مىبرد، از آن جمله او را قصيدهاى است که در صفحهٔ ۲۵۳ (طبع تهران) آمده است و چنين است:
|
|
|
خسروا بشنو فزونى از چو من کم کاستى
|
|
|
|
|
راستى بتوان شنود آخر هم از ناراستى
|
گرنه دنيا بىوفا بودى و آدمکش چنين
|
|
|
|
|
در جهان حاکم کنون هم آدم و حواستى
|
شرم دار آخر مجو زين بيشتر آزار خلق
|
|
|
|
|
از براى بىوفائى ناکسى کم کاستى
|
چون جهان بگرفت اسکندر زد آرا هم نداشت
|
|
|
|
|
گر جهان آراستى شه در جهان داراستى
|
آن همه شاهان ايرانى و تورانى کجاست
|
|
|
|
|
کز نهيب تيغشان بسته کمر جوزاستى
|
ور نظر کردى به بزم و رزمشان گفتى خرد
|
|
|
|
|
کز سپاه و گنج هر شاهى جهان درياستى
|
خاک تيره باز گفتى حال هر يک روز و شب
|
|
|
|
|
تا شدى معلوم رايت خاک اگر گوياستى
|
آنکه نيکى کرد نام نيک ازو باقى بماند
|
|
|
|
|
ور بدى کردى به گيتى هم به بد
|
رسواستى برگرفتى عبرت از حال ملوک باستان
|
|
|
|
|
چون شنودى داستانشان گر کسى داناستى
|
آنچه فردا ديد خواهد غافلى امروز هم
|
|
|
|
|
باز ديدى عاقلى کش چشم دل بيناستى
|
هرکسى فردا جون کشت خويشتن خواهد درود
|
|
|
|
|
کشت خود امروز بهتر کشتئى گر خواستى
|
آنکه خلق از کار دنيا گشت ناپروا چنين
|
|
|
|
|
اى دريغ ار خلق را با کار کردن پرواستي |
|