اگر خواهى بسوزانى جهان را |
|
رخى بنما، بيفشان گيسوان را |
بت فايز، اشارت کن به ابرو |
|
بکش تيغ و بکُش پير و جوان را |
|
به زير پرده آن روى دلا را |
|
بود چون شمع در فانوس پيدا |
دل فايز چو پروانه به دورش |
|
مدامش سوختن باشد تمنا |
|
خوش آن ملک و خوش آن دلبر خوش آنجا |
|
خوش آنجائى که دلبر کرده مأوا |
بت فايز بود هر جا بهشت است |
|
چه ترکمنستان، چه هندوستان چه بطحا |
|
بگو با دلبر ترسائى امشب |
|
چه مىشد گر که بىترس آئى امشب |
لبان خشک فايز را ز رحمت |
|
بر آن لعل لب ترسائى امشب |
|
تو از من بىخبر، من از تو بىتاب |
|
نمىآئى مرا يک شب تو در خواب |
يقين حال دل فايز ندانى |
|
لب من تشنه و لعل تو سيراب |
|
مرا جوش مىزند اندر سر امشب |
|
يقين آورده نامم، دلبر امشب |
دل فايز چو سيم تلگرافست |
|
هزاران سر خبر ده زين سر امشب |
|
اگر دانى که فردا محشرى نيست |
|
سؤال و پرسش و پيغمبرى نيست |
بتاز اسب جفا تا مىتوانى |
|
که فايز را سپاه و لشکرى نيست |
|
تبا از کجروىهايت شکايت |
|
دلى با کن نگويم اين حکايت |
اگر در کلبهٔ فايز تهىگام |
|
کنم جانم نثار خاک پايت |
|
به قربان خم زلف سياهت |
|
خداى عارض مانند ماهت |
ببردى دين فايز را به غارت |
|
تو شاهى، خيل مژگانها سپاهت |
|
به گل سنبل فرو هشته که: گيسوست |
|
کشيده تيغ چشمانش که: ابروست |
مترجم کرده ابرو، يار فايز |
|
که بسمالله: اينک مصحف روست |
|
به مو سنبل بم رخ چون ماهى ايدوست |
|
تو کو تو قامت و دلخواهى ايدوست |
مشو غمگين ز کوتاهىّ قامت |
|
تو چون عمر منى، کوتاهى ايدوست |
|
جهان رفت و جوانى و چمن رفت |
|
گل نسرين و سرو و ياسمن رفت |
پس از من دوستان گوينده افسوس |
|
که آخر فايز شيرين سخن رفت |
|
خبر آمد که دشتستان بهار است |
|
زمين از خون فايز لاله زار است |
خبر بر دلبر زارش رسانيد |
|
که فايز يک تن و دشمن هزارست |
|
دلا امشب نه وقت قال و قيل است |
|
نه هنگام حکايات طويل است |
به بين فايز، قوافل در قوافل |
|
بهر جانب صداى الرّحيل است |
|
دل من، همچو رستم در عتاب است |
|
چو توران ملک سلم از وى خرابست |
عدو گر سيوز و فايز سياوش |
|
فرنگيس عشق و دل افراسيابست |
|
رخ تو دلبرا، مانند ماه است |
|
رخ من از غمت چون برگ کاه است |
به فايز عهد يارى بسته بودى |
|
مگر نه عهد بشکستن گناه است |
|
ستارهٔ آسمون نقش زمين است |
|
برادر غم مخور دنيا همين است |
مخور غم فايزا از بهر دلت |
|
که دولت سايهٔ صبح و پسين است |
|
شب ابر است و دنيا تيره تار است |
|
خيالم پاسبان کوى يار است |
پلنگ نفس فايز سينه بر خاک |
|
بکش جانا که هنگام شکار است |
|
قيامت قامت و قامت قيامت |
|
قيامت مىکند اين قد و قامت |
مؤذن گربه بيند قامتت را |
|
به قد قامت بماند تا قيامت |
|
مرا ياران وصيّت اين چنين است |
|
که در هر جا که جانان در کمين است |
به دش آنجا بريد، تابوت فايز |
|
که جاى تربتم آن سرزمين است |
|
نگارا شربت از لبهان بفرست |
|
گلاب از گوشهٔ چشمات بفرست |
براى توتياى چشم فايز |
|
کف دستى ز خاک پات بفرست |
|
نه هر بالا نشينى ماهتابست |
|
نه هر سنگ و گلى درّ خوشابست |
نه هر کس شعر گويد، فايز است او |
|
نه هر ترکى زبان، افراسيابست |
|
هنوزم بوى زلفش در مشام است |
|
هنوزم ذوق لبهايش به کام است |
چسان فايز شود از ناله خاموش به |
|
مگر آندم که در خاکش مقام است |
|
بهجز من هر که با دلبر نشيند |
|
الهى بر دلش خنجر نشيند |
به ولاّهه که راضى نيست فايز |
|
اگر با دوست پيغمبر نشيند |
|
بهشت از روى تو بهتر بنا شد |
|
ز حوران حُسن تو کمتر نباشد |
ازين لعل لب دلدار، فايز |
|
يقين دانم که در کوثر نباشد |
|
چه سازم که زمانه مفلسم کرد |
|
طلا بودم به مانند مسم کرد |
ندارد فايز او رفتى بپوشد |
|
لباس کهنه، خوار مجلسم کرد |
|
خدايا مىتوانم ترک جان کرد |
|
نشايد ترک يار مهربان کرد |
دل اينجا، دلبر اينجا من مسافر |
|
سفر بىدلبرم، کى مىتوان کرد |
|
دلم را جز تو کس دلبر نباشد |
|
بهجز شور توام در سر نباشد |
دل فايز تو عمداً مىکنى تنگ |
|
که تا جاى کس ديگر نباشد |
|
دل من عادت پروانه دارد |
|
ز آتش سوختن پروا ندارد |
دل فايز چو مرغ پر شکسته |
|
به هر جا اوفتد پر وا ندارد |
|
سحر شبنم که بر گيسويش افتد |
|
به عالم شورشى از بويش افتد |
خوشا آن دم که فايز همچو گيسوش |
|
پريشانحال در پهلويش افتد |
|
شما که ساکنان کوى ياريد |
|
چرا اين نعمت آسان مىشماريد |
دريغا چون شما مىبود فايز |
|
که سر بر آستان يار داريد |
|
گل فايز، چرا رنگت شده زرد |
|
مگر باد خزان بر تو اثر کرد |
من از باد خزان شکوه ندارم |
|
که هر جا بر سرم آمد، خدا کرد |
|
نخستين بار بايد ترک جان کرد |
|
سپس آهنگ روى گلرخان کرد |
نبايد از طريق عشق فايز |
|
حذر از خنجر و تير و سنان کرد |