|
|
از همدورگان مشهور ميرداماد، اميرابوالقاسم فرزند ميزابيک پسر امير صدرالدين موسوى فندرسکى معروف به 'ميرفندرسکى' است که پيرامون سال ۹۷۰ هـ ولادت يافته و در سال ۱۰۵۰ به هشتاد سالگى در اصفهان بدرود حيات گفته و در تخت پولاد به خاک سپرده شده است. او جامع معقول و منقول و مردى دانا و وارسته و صوفىمنش و از مصاحبت صاحب جاهان و مقامداران بر حذر بود. پشمينه مىپوشيد و با مردم تنگمايه مىجوشيد. وى مدتى را به طريق سير آفاق و انفس در سرزمين هند گذراند. به افکار هندوان در حکمت و عرفان نيز راه جُست و همين امر مايهٔ تمايل وى به تدوين منتخبى از کتاب 'جوگ باشست' ، که تفسيرى است از عرفان هندى، و نوشتن شرحى بر آن گرديد. از ميان اثرهاى ديگر مير معروفتر از همه کتاب او است در موضوعات علوم بهنام 'صناعيه' به فارسى، ديگر رسالهاى به اسم 'مقولة الحرکة و التحقيق فيها' .
|
|
ميرابوالقاسم شعر فارسى مىسرود و قصيدهاى حکيمانه از او که بسيار لحن اشراقى و عرفانى دارد، مشهور است. آن قصيده را آقا محمد صالح خلخالى شرح کرده است. قصيدهٔ ياد شدهٔ مير به استقلال از قصيدهٔ استادانه و حکيمانهٔ ابومعين ناصر بن خسرو قباديانى سروده شد که بدين مطلع است:
|
|
چيست اين گنبد که گوئى پرگهر درياستى |
|
يا هزاران شمع در پنگانى از ميناستى |
|
|
و منتخبى از قصيدهٔ مير چنين است:
|
|
چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستى |
|
|
|
|
صورتى در زير دارد هرچه بر بالاستى |
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت |
|
|
|
|
بررود بالا، همان با اصل خود يکتاستى |
اين سخن را در نيابد هيچ فهم ظاهرى |
|
|
|
|
گر ابونصرستى وگر بوعلى سيناستى |
جان اگر نه عارضستى زير اين چرخ کهن |
|
|
|
|
اين بدنها نيز دايم زنده و برپاستى |
هرچه عارض باشد او را جوهرى بايد نخست |
|
|
|
|
عقل بر اين دعوى ما شاهدى گوياستى |
مىتوانى تو زخورشيد اين صفتها کسب کرد |
|
|
|
|
روشنست و بر همه تابان و خود تنهاستى |
صورت عقلى که بىپايان و جاويدان بود |
|
|
|
|
با همه هم بىهمه مجموعه و يکتاستى |
جان عالم گويمش گر ربطجان دانى بتن |
|
|
|
|
در دل هر ذره هم پنهان و هم پيداستى |
هفت ره بر آسمان بالاى ما فرمود حق |
|
|
|
|
هفت در از جانب دنيا سوى عقباستى |
مىتوانى از رهى آسان شدن بر آسمان |
|
|
|
|
راست باش و راست رو کآنجا نيايد کاستى |
ره نيابد بر درى از آسمان دنياپرست |
|
|
|
|
در نبگشايند به روى گرچه درها واستى |
هرکه فانى شد به او يابد حيات جاودان |
|
|
|
|
چون به خود افتاد، کارش بىشک از مو تاستى |
اين گهر در رمز دانايان پيشين سفتهاند |
|
|
|
|
پى برد بر رمزها هرکس که او داناستى... |
|
|
|
از شاگردان معروف ميرفندرسکى حسين بن آقا جمالالدين خوانسارى (م ۱۰۹۸ هـ) است که حکيم و متکلّم و محدّث و فقيه بزرگ عهد خود بود و به سبب اهميتى که در حوزههاى علمى يافت به 'محقق خوانسارى' مشهور گشت و نيز بهعلت آنکه پدر و پسرش هر دو جمالالدين نام داشتند از او با لقب 'ذوالجمالين' ياد شده است. وى در حکمت شاگرد ميرفندرسکى بود و در فقه و حديث شاگرد ملامحمدتقى بن مقصود على مجلسى. محقق خوانسارى چند اثر در حکمت دارد که مهمتر از همهٔ آنها است: حاشيه بر شرح اشارات طوسى؛ دو حاشيه بر کتابالشفاء؛ ترجمهٔ الهيات شفا به فارسى؛ الجبر و الاختيار؛ الجزء الّذى لايتجزأ؛ حاشيه بر شرح تجريد قوشچى؛ رساله در شبهات (شبهةالاستلزام، شبهةالطفره، شبهةالايمان و الکفر)؛ شرحى بر هئيت فارسى قوشچى. از آقا حسين مجموعهاى از منشآت مانده که حاوى چند نامه و وقفنامه و قباله و نظاير آنها است و ارزش انشائى خاصّى ندارد. وفاتش به سال ۱۰۹۸ هـ در اصفهان اتفاق افتاد. وى شعر پارسى مىسرود و از او است:
|
|
اى باد صبا طرب فزا مىآئى |
|
از طَرْفِ کدامين کف پا مىآئى |
از کوى که برخاستهاى راست بگو |
|
اى گرد به چشم آشنا مىآئى |
|
تا کى پى هر صورت زشتى باشى |
|
در مذهب آب و گل کنشتى باشى |
دل برنکنى ز قالبى چند تهى |
|
خاکت بر سر که کم زخشتى باشى |
|
|
|
پسر آقا حسين خوانسارى، آقا جمال از فقيهان و متکلمان و حکمتشناسان عهد خود بود و همراه چند تأليف در فقه و اصول کتابهائى هم در حکمت داشت که از آنها است حاشيه بر شفا و حاشيه بر اشارات. مرگش در ۱۱۲۵ هـ روى داد و گورش در تخت فولاد اصفهان، در مزار پدرش هست.
|
|
|
محمد مسيح بن اسمعيل فسائى (ملا مسيحاى شيرازى) از شاگردان آقا حسين خوانسارى بود که گذشته از تأليف در حکمت به تازى و به پارسى، شاعرى مىکرد و چندى هم شيخالاسلام فارس بود. از اثرهاى او يکى کتاب اثبات واجب به فارسى است. در شعر 'معنى' تخلّص مىکرد و با ميرزا محمدنصرآبادى صاحب تذکره دوستى و رابطه داشت. مرگش به سال ۱۱۱۵ و ۱۱۲۷ هـ نوشته شده است. اين بيتها از او است:
|
|
به پيرى پيش گيرند اهل دنيا دامن خواهش |
|
قد اين خارها چون خم شود قلاب مىگردد |
همچو داغ لاله بخت ما نقاب وصل ماست
|
|
گر در آغوش توئيم از پيرهن در آتشيم
|
رنگش ز شوخ چشمى نظّاره بشکند
|
|
بر روى او به ديدهٔ معنى نظر کنيد |
|