جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

در کوچه‌های اصفهان پول ریخته


يه مرد جوانى بود ولگرد. رفقا بهش مى‌گفتند: 'بابا جون از اينکه تو صبح تا غروب راه مى‌رى چه فايده داره؟' گفت: 'من تو اين شهر ديگه نمى‌تونم کار بکنم براى اينکه گردن‌کلفتى کردم، از اين و اون گرفتم خوردم. حالا نمى‌تونم عقب کسب و کار برم. کسب خوبى هم بلد نيستم مثل نجاري، آهنگري. يا بايد عمله بشم يا بايد حمال بشم. بعد از اين لوطى‌گيرى بيام عمله بشم يا حمال؟' گفت: 'برادر بيا برو اصفهان پول تو کوچه ريخته. در هر دکونى که برى پول سبيله.' يارو گفت: 'بسيار خوب.'
آمد و رفت اصفهان رسيد در دکون يه صرافي، ديد اوه، اين‌قدر پول زرد و سفيد و اسکناس ريخته که حساب نداره. دستمالشو پهن کرد و طشتک پول سفيد و خاکى کرد اون تو، چهار گوشه دستمالو گره زد. حالا صرافه داره نگاه مى‌کنه، آمد راه بيفته، صرافه بند دستشو گرفت، گفت: 'برادر دارى چه‌کار مى‌کني؟ روز روشنه منم نشستم دارم نگاه مى‌کنم دزدى که اين‌جور نمى‌شه؟' گفت: 'خدا نکنه، من دزد نيستم، مگه نگفتند اصفهان پول ريخته، منم اومدم جمع بکنم.' گفت: 'به سما گفتند تو اصفهان پول ريخته، درست گفتند. تو غريب اين شهري، بيا خونه من تا من بهت بگم.'
شب يارو رو ورداشت، برد منزلش شام و شبو خوب پذيرائى ازش کرد، يه اطاقم بهش داد تا صبح. صبح که شد چهار تا کيسه داد دست اين، گفت: 'داداش جون، شام و ناهار مياى خونه ما، شام و ناهار توى مى‌خورى تا من بهت بگم، آخر سال حساب مى‌کنم.' اين چهار تا کيسه، اين هم يه چوب سرش سوزن داشت يه بيلچم داد دستش، گفت: 'مى‌افتى تو اين کوچه و بازار گردش، هر جا کهنه ديدى با چوب ور مى‌داري، تو اين کيسه مى‌ذاري، کاغذ و هر جا ديدى تو اين کيسه مى‌ذاري، پوس انار با چوب هر جا ديدى با پشگل مشگل توى اين کيسه مى‌ذاري. اين يه کيسه رم هر جا ديدى بچه بزرگ هر کس ريده با اين بيلچه ور مى‌دارى تو اين کيسه مى‌ذاري. اين هم اطاق، کهنه‌ها رو يه گوشه مى‌ذاري، کثافت‌ها رم يه گوشه انبار مى‌کني، اين اطاق انبار. تو صبح با اين چهار کيسه مى‌رى تا ظهر هر چه جمع کردى مى‌آري، ناهارتو مى‌خوري، دوباره مى‌رى تا عصري، شوم هر چه جمع کردى مى‌آري، انبار مى‌کني.' گفت: 'بسيار خوب.' تا مدت يه سال.
سر يه سال که شد او مرد صراف رفت تاجر آورد، تاجر کهنه، کهنه‌ها رو خريد. تاجر پوس انار، پوس انارها رو خريد. نونوا آورد پشگل رو خريد. ملاک آورد کثافت‌ها رو خريد. ريخته‌گر آورد کاغذها رو خريد. پول‌هاى همه‌رو صرافه گرفت، روزى يه قران در شبانه‌روز خرج پسره رو حساب کرد، شامش، ناهارش، چاى صبحش، مزد رختشوري، کرايه خوابش، کرايه انبارش همه روزى يه قران، سى و شش تومن از اين پول وردشت، مابقى پول‌ها رو گذاشت جلوى پسره، پسره شمرد، ديد هشتصد تومن پول داره، گفت: 'اينها رو بريز تو طشتک، همون قد اون روزه که تو آمدى خالى کردى تو دستمال، حالا وردار، برو مملکت خودت سرمايه و کاسبى کن! اونى که به تو گفت: اصفهان پول ريخته، پلى ريخته اما اين‌جورى ريخته، نه که برى طشتک صرافو خالى کني.'
- در کوچه‌هاى اصفهان پول ريخته
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم - ص ۳۷۷
- ل. پ. الون ساتن، ويرايش - اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر، سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز - چاپ اول ۱۳۷۴
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید