بیا ساقی آن جام زرین بیار |
|
که ماند از فریدون و جم یادگار |
میناب ده عاشق ناب را |
|
به مستی توان کردن این خواب را |
دلا چند از این بازی انگیختن |
|
بهر دست رنگی برآمیختن |
درخت هوا رسته شد بر درت |
|
بپیچان سرش تا نپیچد سرت |
میناب ناخورده مستی مکن |
|
اگر میخوری بتپرستی مکن |
چو بی زعفران گشتهای خنده ناک |
|
مخور زعفران تا نگردی هلاک |
چو شاهان مکن خوب خوشخوارگی |
|
هراسان شو از روز بیچارگی |
ازین آتشین خانه سخت جوش |
|
کسی جان برد کو بود سخت کوش |
ز سختی به سختی توان رخت برد |
|
به گوگرد و نفط آتش کس نمرد |
گزارندهی تختهی سالخورد |
|
چنان درکشد نقش را لاجورد |
که چون خسرو از تخت کیخسروی |
|
سوی لشگر آمد به چابک روی |
نشسته یکی روز بالای تخت |
|
به اندیشهی کوچ میبست رخت |
شتابنده پیکی درآمد چو باد |
|
به آیین پیکان زمین بوسه داد |
به شاه جهان راز پوشیده گفت |
|
خبر دادش از آشکار و نهفت |
که بر آستان بوسی بارگاه |
|
ز تخت سطخرآمدم نزد شاه |
نژاده ملک نایب شهریار |
|
سخن را چنین مینماید عیار |
که تا شاه برحل و عقدی که داشت |
|
نیابت کن خویشتن را گماشت |
چنان داشتم ملک را پیش و پس |
|
که آزارشی نامد از کس به کس |
به شرطی که در عهد شاه داشتم |
|
پذیرفتهها را نگه داشتم |
بحمدالله از هیچ بالا و پست |
|
نیامد درین ملک موئی شکست |
ولیکن چو گردنده آمد سپهر |
|
بگردد جهان از سر کین و مهر |
زمانه به نیک و بد آبستنست |
|
ستاره گهی دوست گه دشمنست |
نکشته درختی برآمد زاری |
|
کند دعوی از تخم کاوس کی |
گزاینده عفریتی آشوبناک |
|
شتابنده چون اژدها بر هلاک |
شبانان که آهو پرستی کنند |
|
ز تیرش همه چوب دستی کنند |
همان بیل زن مرد آلت شناس |
|
کند بیلکش را به بیلی قیاس |
برآورده گردن چو اهریمنی |
|
فکنده به هر شهر در شیونی |
سرو تاجی از دعوی انگیختست |
|
به ناموس رنگی برآمیختست |
پراکندهای چند را گرد کرد |
|
که از آب دریا برآرند گرد |
ز پیروزی خود دلاور شدست |
|
همانا که تنها به داور شود |
سرو سیم آن بنده در سر شود |
|
که با خواجهی خود به داور شود |
خراسانیانش عنان میکشند |
|
به پیگار شه در میان میکشند |
ز حد نشابور تا خاک بلخ |
|
کنندش به صفرای ما کام تلخ |
به سر خیلی فتنه بربست موی |
|
سوی تاجگاه تو آورد روی |
چنین فتنهای را که شد گرم کین |
|
اگر خرده بینی بخردی مبین |
ز خردان بسی فتنه آید بزرگ |
|
که در پای پیکان بود کعب گرگ |
گر این فتنه ماند چنین دیرباز |
|
کند دست بر شغل شاهی دراز |
شه ار ماه او درنیارد به میغ |
|
سرتخت خواهد گرفتن به تیغ |
چو باز از نشیمن گشاید دوال |
|
شکسته شود کبک را پر و بال |
مرا لشگری نیست چندان به زور |
|
کزو چشم بد را توان کرد کور |
سران سپه در ولایت کمند |
|
به درگاه شاهنشه عالمند |
همی هر چه روز آید آن دیو زاد |
|
قوی دست گردد که دستش مباد |
بجز صرصر باد پایان شاه |
|
کس این گرد را برندارد ز راه |
چو اندر سخن پیک چستی نمود |
|
به نامه سخن را درستی نمود |
به نیک و بد از رازهای نهفت |
|
همان بود در نامه کارنده گفت |
شه شیر دل خسرو پیلتن |
|
در آن داوری گفت با خویشتن |
مرا تخت کیخسرو اینجا به زیر |
|
به تخت من آنجا دگر کس دلیر |
بدان داستان ماند این تاج و تخت |
|
که از هندوئی هندوئی برد رخت |
صواب آنچنان شد که آرم شتاب |
|
که آزرم دشمن بود ناصواب |
مگر موکب شاه بود آسمان |
|
که ناسود بر جای خود یک زمان |
جهان کاروان شاه سالار بود |
|
در آن کاروان بار بسیار بود |
ز هر گوشهای بار میاوفتاد |
|
همان کار در کار میاوفتاد |
در آن کارها یاور او بود و بس |
|
پناهنده را گشت فریاد رس |
چو طالع جهانگردی آرد به پیش |
|
نشاید زدن کنده بر پای خویش |
برون رفت از آن کوچگه شهریار |
|
سواحل سواحل به دریا کنار |
سپاهش ز مه برده رایت برون |
|
ستونی برآورده تا بیستون |
به صید افکنی مینبشتند راه |
|
که هم صید خوش بود و هم صیدگاه |
ز بار گران خوشه خم گشته بود |
|
تک و تاب نخجیر کم گشته بود |
ز بس رود خیزان لب رودبار |
|
نشانده ز رخسار گیتی غبار |
ز برق آمده ابر نیسان به جوش |
|
برآورده تندر به تندی خروش |
رگ رستنی در زمین گشته سخت |
|
به رقص آمده برگهای درخت |
ز گلبام شبابهی زند باف |
|
دریده صبا شعر گل تا به ناف |
خرامنده بر رخش بیجاده نعل |
|
گل لعل در زیر گلنار لعل |
دو نوباوه هم تود و هم برگ تود |
|
ز حلوا و ابریشم آورده سود |
زمین چون زر و آب چون لاجورد |
|
چو دیبای نیم ازرق و نیم زرد |
نوای چکاوک به از بانگ رود |
|
برآورده با دشتبانان سرود |
گره بر کمر برزده ساق جو |
|
رسیده به دهقان درود درو |
شکم کرده آهوی صحرا بزرگ |
|
برو تیزتر گشته دندان گرگ |
پی گور چون زهرهی گاو سست |
|
گوزن از بیابان ره کوه جست |
ز نوزادان آهوان سره |
|
جهان در جهان یکسر آهو بره |
جهاندار با صید و با رود و جام |
|
همی کرد منزل به منزل خرام |
چو گل پیچ یک روزهی ماه نو |
|
به خلخال یک هفته شد بر گرو |
ز پرگار آن حلقه بر کرد سر |
|
که خوانندش امروز خلخال زر |
به گیلان درآمد به کردار ابر |
|
بدانسان که در بیشه آید هژبر |
هر آتشگهی کامد آنجا بدست |
|
چو یخ سرد کردش بر آتش پرست |
چو بشکست بر هیربد پشت را |
|
برانداخت آیین زردشت را |
ز گیلان برون شد در آمد به ری |
|
به افکندن دشمن افکند پی |
بر آتش پرستان سیاست نمود |
|
برآورد ازان دوده یکباره دود |
چو دشمن خبر داشت کامد پلنگ |
|
به سوراخ در شد چو روباه لنگ |
به آوارگی در خراسان گریخت |
|
وزان قایم ری به قایم بریخت |
چو دانست خسرو که دژخیم او |
|
گریزان شد از فر دیهیم او |
گراز گریزنده را پی گرفت |
|
شبیخون زد و راه بر وی گرفت |
چنان تیز رو شد که دریافتش |
|
به زخمی سر از ملک برتافتش |
چو بدخواه را در گل آکنده کرد |
|
پراکندگان را پراکنده کرد |
همانجا که بدخواه را کشته بود |
|
به نزدیک صحرا یکی پشته بود |
به شکرانهی دولت تندرست |
|
بر آن پشته بنیادی افکند چست |
به هرای گنجش چو بد رام کرد |
|
به پهلو زبانش هری نام کرد |
چو گنجینهی آن بنا برکشید |
|
به شهر نشابور لشگر کشید |
دو بهر جهان را در آن شهر یافت |
|
هواخواه خود را یکی بهر یافت |
دگر بهر از او طبل دارا زدند |
|
دم دوستیش آشکارا زدند |
ز دارا ملک رایتی داشتند |
|
ملک زیر آن رایت انگاشتند |
چنان رایتی را به ناموس شاه |
|
برانگیختندی به ناموسگاه |
سکندر بسی پای در کین فشرد |
|
ز کس مهر دارا نشایست برد |
همان دید چاره در آن داوری |
|
که یاران خود را کند یاوری |
ز نوبتگه خود به فرهنگ و رای |
|
کند رایتی دیگر آنجا به پای |
از آن رایت آن بود مقصود شاه |
|
که رایت ز رایت بود کینه خواه |
چو دانست کان شهر دارا پرست |
|
به جهد سکندر نیاید به دست |
خصومت گهی ساخت تا نفخ صور |
|
که از سازگاری شد آن شهر دور |
خصومتگران گشته در خاک پست |
|
هنوز آن خصومت در آن خاک هست |
چو زد لشگر کبک را بر تذرو |
|
ز ملک نشابور شد سوی مرو |
بکشت آتش هیربد خانه را |
|
وز آتش پراکند پروانه را |
به بلخ آمد و آتش زرد هشت |
|
به طوفان شمشیر چون آب کشت |
بهاری دلفروز در بلخ بود |
|
کزو تازه گل را دهن تلخ بود |
پری پیکرانی درو چون نگار |
|
صنمخانههائی چو خرم بهار |
درو بیش از اندازه دینار و گنج |
|
نهاده بهر گوشه بی دسترنج |
زده موبدش نعل زرین بر اسب |
|
شده نام آن خانه آذر گشسب |
چو خسرو بر آن گنجدان دست یافت |
|
مغان را ز جام مغان مست یافت |
بهشت صنمخانه بی حور کرد |
|
ز دوزخ پرستنده را دور کرد |
بپرداخت آن گنج دیرینه را |
|
وزو داد مرهم بسی سینه را |
به گرد خراسان برآمد تمام |
|
به هر شهری آورد لختی مقام |
به مغز خراسان درافکند جوش |
|
خراسانیان را بمالید گوش |
بهر ناحیت کرد موکب روان |
|
که یاریگرش بود بخت جوان |
خراسان و کرمان و غزنین و غور |
|
بپیمود هر یک به سم ستور |
به هر شهر کامد به شادی فراز |
|
در شهر کردند بر شاه باز |
جهان گشتنش گرچه با رنج بود |
|
همه راه او گنج بر گنج بود |
به هر منزلی کو گرفتی قرار |
|
گران سنگ بودی ز گنجینه بار |
زمین را به گنجی بینباشتی |
|
گذشتی و در خاک بگذاشتنی |
زری کادمی را کند بیمناک |
|
چه در صلب آتش چه در ناف خاک |
خلایق که زر در زمین مینهند |
|
بر او قفل و بند آهنین مینهند |
چو باد آمد و خاکشان را ربود |
|
بر او بر زدن قفل آهن چه سود |
|