جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

بی‌بی‌ناردونه


زن و شوهرى بودند که يک دختر به‌نام بى‌بى‌ناردونه داشتند. مادر دختر مريض شد و مرد و پدرش پس از مدتى زن گرفت. نامادرى چشم ديدن دختر را نداشت. چون‌که صورت دختر مثل پنجهٔ آفتاب مى‌درخشيد.
روزى نامادرى هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز خود ايستاد و پرسيد: اى آينه! من خوشگلم يا آينه؟ آينه گفت: نه تو خوشگلي، نه آينه! بى‌بى‌ناردونه خوشگل است. نامادرى عصبانى شد. بى‌بى‌ناردونه را برداشت و برد به صحراى بى‌آب و علف رها کرد و برگشت. بى‌بى‌ناردونه رفت و رفت تا به کلبه‌اى رسيد. ديد اثاثيهٔ کلبه درهم ريخته و کثيف است. آنجا را تميز و مرتب کرد و خودش در جائى پنهان شد. کلبه متعلق به هفت مرد درويش بود. وقتى هفت مرد درويش آمدند، کلبه را مرتب و تميز ديدند. گفتند: اى کسى‌که کلبه را تميز کرده‌اى خودت را به ما نشان بده! بى‌بى‌ناردونه از جائى که مخفى شده بود، بيرون آمد. قرار گذاشتند مثل خواهر و برادر با هم زندگى کنند.
نامادري، پس از اينکه بى‌بى‌ناردونه را در بيابان رها کرد، آمد و خود را هفت قلم آرايش کرد و جلوى آينهٔ سحرآميز نشست و همان سؤال را گفت و همان جواب شنيد. نامادرى گفت: 'الآن حيوان‌ها بى‌بى‌ناردونه را خورده‌اند! آينه گفت: زنده و در جمع هفت برادر درويش است. نامادرى لباس کولى‌ها را پوشيد و رفت و رفت تا به کلبهٔ هفت برادر رسيد. فرياد زد: فال مى‌بينم، طالع مى‌گيرم، انگشتر مى‌فروشم! بعد انگشترى را که به زهر آلوده بود، به انگشت بى‌بى‌ناردونه کرد. بى‌بى‌ناردونه حالش به‌هم خورد و بيهوش شد. نامادرى برگشت به خانه‌اش.
وقتى هفت درويش به کلبه آمدند، ديدند بى‌بى‌ناردونه مرده است. او را توى صندوقى گذاشتند و صندوق را به آب نهر سپردند. آب صندوق را برد تا به باغ حاکم شهر رسيد. پسر حاکم صندوق را از آب گرفت و درش را باز کرد، دختر را ديد. دستور داد جسد را بشويند و دفن کنند. وقتى مرده‌شور انگشتر را از انگشت بى‌بى‌ناردونه درآورد، دختر عطسه‌اى زد و زنده شد. پسر حاکم با او ازدواج کرد و پس از يک سال صاحب يک پسر کاکل زرى شدند.
روزى نامادرى به‌سراغ آينه‌اش رفت و پرسيد: من خوشگلم يا آينه. آينه گفت: بى‌بى‌ناردونه. نامادرى گفت: او ديگر مرده. آينه گفت: او زنده است و زن پسر حاکم. نامادرى سر و وضعش را تغيير داد و خود را با هزار کلک خدمتکار پسر حاکم کرد. شبى سر پسر بى‌بى‌ناردونه را بريد و چاقو را هم در جيب بى‌بى‌ناردونه گذاشت. صبح خبر به پسر حاکم رسيد. گشتند، ديدند چاقوى خون‌آلود در جيب بى‌بى‌ناردونه است. او را به‌همراه جسد پسرش، از دربار بيرون کردند. بى‌بى‌ناردونه رفت و رفت تاخسته شد. زير درختى نشست. در همين موقع، سه کبوتر روى شاخه‌هاى درخت نشستند. يکى از آنها گفت: اگر برگ کوبيده شدهٔ اين درخت به سربريده ماليده شود به‌تن مى‌چسبد. کبوتر دومى گفت: اگر کسى با چوب اين درخت به‌تن مرده‌اى بزند، مرده زنده مى‌شود.
کبوترها پريدند و رفتند. دختر کارهائى را که کبوترها گفته بودند انجام داد و پسرش زنده شد. آنها به‌همراه هم رفتند تا به شهر رسيدند و با هم زندگى جديدى شروع کردند. روزى پسر حاکم براى سرکشى به شهر آمده بود، بى‌بى‌ناردونه به پسرش ياد داد که سر راه پسر حاکم چوبى به زمين بکوبد، جلويش کاه بريزد و بگويد: 'اى اسب چوبي! کاه بخور کاه نمى‌خواهى جو بخور' . پسر همان کار را کرد. پسر حاکم به او گفت: مگر اسب چوبى هم کاه مى‌خورد؟ پسر گفت: مگر ادر هم سر پسرش را مى‌برد. پسر حاکم مادر پسر را به نزد خود خواند. وقتى او را ديد شناختش. آنها زندگى جديدى را شروع کردند. به‌دستور پسر حاکم، گيس‌هاى نامادرى را به دم اسبى چموش بستند و در بيابان رهايش کردند.
- بى‌بى‌ناردونه
- افسانه‌هاى مازندگان - ص ۵۱
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمي
به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)


همچنین مشاهده کنید