چون مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن |
|
به صحرا در نگر آن گه به کام دل تماشا کن |
ازین زندان اگر خواهی که چون یوسف برون آیی |
|
به دانش جان بپرور نیک و در سر علم رویا کن |
مشو گمراه و بیچاره چنین اندر ره سودا |
|
چراغ دانشت بفروز و آن گه رای سودا کن |
ز موسی رهروی آموز اگر خواهی به دیدن ره |
|
گذرگه برفراز کوه و گه بر قعر دریا کن |
چو زین سودای جسمانی برون آیی تو آنگاهی |
|
به راه وحدت از حکمت علامتهای بیضا کن |
ره وحدانیت چون کرد روشن دیدهی عقلت |
|
به نقش مهر هستیهای حسی صورت لاکن |
سر حرف شهادت لا از آن معنی نهاد ایزد |
|
چو حرف لا اله گفتن به الا الله مبدا کن |
سلیمانوار دیوان را مطیع امر خود گردان |
|
نشین بر تخت بلقیسی و چتر از پر عنقا کن |
چو موسی گوسفندان را یکی ره سوی صحرا بر |
|
پس آن گه با عصا آهنگ کوه طور سینا کن |
مسیحاوار دعوی تو ننیوشند اگر خواهی |
|
یقینت چون مسیحا دار و دعوی مسیحا کن |
ملاقا چون کنی با عقل زیر پردهی حسی |
|
نخست از پرده بیرون آی و پس رای ملاقا کن |
چو عیسی گر همی خواهی که مانی زنده جاویدان |
|
ز احیائت بساز اموات و از اموات احیا کن |
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا |
|
دل از اندیشهی اوباش جسمانیت یکتا کن |
به کف کن حشمت و نعمت ز بهر نام و ننگ اندر |
|
چو آمد حشمت و نعمت ز غربت قصد ماوا کن |
ز حرص و نفس شهوانی عدیل و یار شیطانی |
|
ز شیطان دور شو آن گه امید وصل حورا کن |
ز اول داد خلق از خود بده آن گه ز مردم جوی |
|
به فر اوج اسکندر شو آن گه قصد دارا کن |
چو زهره گر طمع داری شدن بر اوج اعلابر |
|
به دانش جان گویا را تو همچون زهره زهرا کن |
تو چون زین دامگاه دیو دوری جویی از دیوان |
|
به جمله بگسل آن گه روی سوی چرخ اعلا کن |
اگر خواهی که در وحدت روانت پادشا گردد |
|
سرای ملکت و دین را تهی از شور و غوغا کن |
تن و جان تو بیمار از سخنهای خلافی شد |
|
برانداز این خلاف از علم و جانت را مداوا کن |
گر از جانان خبر داری تو جان را زیر پای آور |
|
ور از نفس آگهی داری حدیث از نفس رعنا کن |
جمال چهرهی جانان اگر خواهی که بینی تو |
|
دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن |
هوای دوست گر خواهی شراب شوق جانان خور |
|
وصال یار اگر خواهی طواف جای بطحا کن |
ببینی بینقاب آن گه جمال چهرهی قرآن |
|
چو قرآن روی بنماید زبان ذکر گویا کن |
چو چشم عقل بگشادی عیان هر نهان دیدی |
|
زبان ذکر بگشادی بیان هر معما کن |
چو مجنون دل پر از خار فراق چشم لیلیدار |
|
چو وامق جان پر از نقش و نگار روی عذرا کن |
میان کمزنان کمزن چو نرد عاشقان بازی |
|
به درد دوری یوسف صبوری چون زلیخا کن |
ز رنج نفس و ضعف تن اگر فرتوت گشتستی |
|
به شوق دوست جانت را زلیخاوار برنا کن |
مجرد چون شدی زالایش نفس طبیعی تو |
|
دو گوش عقلت آن گه سوی شعر و حکمت ما کن |
سنایی را به طبع اندر چو زینسان شعرها بینی |
|
بدان معنی شعرش بین و جان از علم دانا کن |
رحل بگذار ای سنایی رطل مالامال کن |
|
این زبان را چون زبان لاله یک دم لال کن |
یک زمان از رنگ و بوی باده روحالقدس را |
|
در ریاض قدس عنبر مغز و مرجان بال کن |
زهد و صفوت یک زمان از عشق در دوزخ فگن |
|
حال و وقتت ساعتی در کار زلف و خال کن |
در میان زهد کوشان خویشتن قلاش ساز |
|
در جهان میفروشان خویشتن ابدال کن |
شاهد شیرین نخواهد زاهدان تلخ را |
|
شاهدی چون شهد خواهی رطل مالامال کن |
سرو خود را گوی ای سرو از پی گلزار رخ |
|
خون روان در جویبار اکحل و قیفال کن |
تو به کژی ما به خدمت چون دو دالیم از صفت |
|
یک الف را بهر الفت ردف جفتی دال کن |
خاک جسم و آب چشم ما به دست عشق تست |
|
خاک را صلصال کردی آب را سلسال کن |
باز صیاد اجل را آتشین منقاردار |
|
چرخ گیرای امل را کاغذین چنگال کن |
دامن تر دامنان عقل در آخال کش |
|
ساعد هودج کشان عشق پر خلخال کن |
عاشق مالست حرص و دشمن مالست می |
|
مال دشمن را به سعی باده دشمن مال کن |
خال خود در چشم ما زن صبحهامان شام کن |
|
زلف خود بر دوش خود نه روزهامان سال کن |
عشق یک رویست او را بر در عیسی نشان |
|
عقل یک چشمست او را در صف دجال کن |
عشق را روز عزیمت باد بر فتراک بند |
|
عقل را وقت هزیمت خاک در دنبال کن |
ای سنایی خویش را چون طبع خرم وقت کن |
|
روح را چون خود همایون بخت و فرخ فال کن |
خرقه و حالت به هشیاری محال و مخرقهست |
|
چون ز خود بی خود شدی در خرقهی دل حال کن |
ای سنایی قدح دمادم کن |
|
روح ما را ز راح خرم کن |
لحن را همچو «لام» سر بفراز |
|
جام را همچو «جیم» قد خم کن |
خشکسالیست کشت آدم را |
|
فتح بابش تویی پر از نم کن |
حجرهی عقل را ز تحفهی روح |
|
تازه چون سجده جای مریم کن |
هین که عالم گرفت دیو سپید |
|
خیز تدبیر رخش رستم کن |
قفس بلبلان سیمین بال |
|
سقف این سبزبام طارم کن |
رزم بر موج بحر اخضر ساز |
|
بزم بر اوج چرخ اعظم کن |
همه ره طوطیان چو زاغند |
|
خویشتن را شکر مکن سم کن |
هر چه جز یار دام او بشکن |
|
هر چه جز عشق نام او غم کن |
راز با عاشقان محرم گوی |
|
ناز با شاهدان محرم کن |
خویشتن در حریم حرمت عشق |
|
محرم بادهی محرم کن |
زین سپس با بهشتیان عشرت |
|
در نهانخانهی جهنم کن |
ز ره پنج در به یک دو سه می |
|
چار دیوار عشق محکم کن |
از پی چشم زخم مشتی شوخ |
|
دیگ سودای خویش سردم کن |
بندهی آن دو زلف پر خم شو |
|
چاکری آن رخان خرم کن |
همچو جمشید برفراز صبا |
|
تکیه بر مسند شه جم کن |
پس چو جمشید بر نشین بر باد |
|
همه را زیر نقش خاتم کن |
پری و دیو و جنی و انسی |
|
حشرات زمین فراهم کن |
آن گهی بعد ازین سکندروار |
|
گرد بر گرد سد محکم کن |
همچو یاجوج اهل آتش را |
|
از پر خویش هین رمارم کن |
سرنگون در سقر فگن همه را |
|
دوزخ از چشمشان محشم کن |
نقش ترتیب صوفیان فلک |
|
به یک آسیب جرعه در هم کن |
نه هواگیر چون سلیمان باش |
|
نه هوس بخش همچو حاتم کن |
همه اسلام هستی و مستیست |
|
گر مسلمانی این مسلم کن |
یک دم از بی خودی سه باده بخور |
|
چار تکبیر بر دو عالم کن |
هر چه هستی ست نام آن مستی |
|
نسخ ماتم سرای آدم کن |
همه این کن ولیک با محرم |
|
چون نیابی مخنثی هم کن |
از خرد چشم اندکی بردار |
|
وز کله پشم لختکی کم کن |
|