(۱) چو درنوردد فراش امر کن فيکون |
|
سراى پردهٔ سيمابرنگ آينهگون |
چو قلع گردد ميخ طناب دهر دو رنگ |
|
چهار طاق عناصر شود شکسته ستون |
نه کله بندد شام از حرير غاليه رنگ |
|
نه حله پوشد صبح از نسيج سقلاطون |
مخدرات سماوى تتق (۲) براندازند |
|
بجا نماند اين هفت قلعهٔ مدهون |
بدست امر شود طى صحايف ملکوت |
|
بپاى قهر شود پست قبهٔ گردون |
عدم بگيرد ناگه عنان دهر شموس (۳) |
|
فنا درآرد در زير ران جهان حرون (۴) |
فلک بهسر برد اطوار شغل کون و فساد |
|
قمر بهسر برد ادوار عاد کالعرجون (۵) |
نه صبح بندد بر سر عمامههاى قصب |
|
نه شام گيرد بر کتب حلهٔ اکسون (۶) |
مکوّنات همه داغ نيستى گيرند |
|
کسى نماند از ضربت زوال مصون |
به قذف مهر برآيد ز معدهٔ مغرب |
|
چنانکه گوئى اين ماهيست و آن ذوالنون |
به احتساب به بازار کون تازد قهر |
|
ز هم بدرد اين کفههاى ناموزون |
عدم براند سيلاب بر جهان وجود |
|
چنانکه خرد کند موج هفت چرخ نگون |
شوند غرقه به دو در مکان شيب و فراز |
|
خورند غوطه درو در زمان بوقلمون |
چهار مادر کون از قضا شوند عقيم |
|
بهصلب هفت پدر در سلاله گردد خون |
ز روى چرخ بريزد قراضههاى نجوم |
|
ز زير خاک برافتد ذخاير قارون |
ز هفت بحر چنان منقطع شودنم، که آب |
|
کند تيمم در قعر چشمهٔ جيحون |
سپيد مهره چو اندر دمند بهر رحيل |
|
چهار گردد اين هر سه ربع نامسکون |
حواس رخت به دروازدهٔ عدم ببرند |
|
شوند لشکر ارواح بر فنا مفتون |
چهار ماشطه شش قابله سه طفل حدوث |
|
سبک گريزند از رخنهٔ عدم بيرون |
طلاق جويند ارواح از مشيمهٔ خاک |
|
از آنکه کفو نباشند، آن شريف اين دون |
نمود مرکز غبرا سوى عدم حرکت |
|
چو يافت قبهٔ خضرا نورد دور سکون |
کمى پذيرند اصناف کارگاه وجود |
|
تهى بمانند اصداف لؤلؤ مکنون |
چهار گوشهٔ حد وجود برگيرند |
|
پس افگنند به درياى نيستيش درون |
نشان پى بنماند ز کاروان حدوث |
|
نه رسم ماند و اطلال و نه ره و قانون |
کنند رد ودايع بهصدمت زلزال |
|
نهان خاک ز سر خزاين مدفون |
به نفخ صور شود مطرب فنا موسوم |
|
به رقص و ضرب و به ايقاع کوهها مأذون |
نه خاک تيره بماند نه آسمان لطيف |
|
نه روح قدس بپايد نه نجدى ملعون |
همه زوالپذيرند جز که ذات خداى |
|
قديم و قادر و حيّ و مقدرّ بىچون |
چو خطبهٔ لمنالملک بر جهان خواند |
|
نظام ملک ازل با ابد شود مقرون |
ندا رسد سوى اجزاى مرگ فرسوده |
|
که چند خواب فنا گر نخوردهايد افيون |
برون جهند ز کتم عدم عظام رميم |
|
که مانده بود بهمطمورهٔ عدم مسجون |
همى گرايد هر جزو سوى مرکز خويش |
|
که هيچ جزو نگردد ز ديگرى مغبون |
عظام سوى عظام و عروق سوى عروق |
|
عيون بهسوى عيون و جفون بهسوى جفون |
به اقتضاء مقادير ملتثم گردند |
|
نه هيچ جزو به نقصان نه هيچ جزو فزون |
همه مفاصل از اجزاء خود شود مجموع |
|
هم قوالب از اعضاء خود شود مشحون |
چو خاطرى که فراموش کرده ياد آرد |
|
برون ز ديد پديد آورد به کن فيکون |
پس آنگهى به ثواب و عقاب حکم کنند |
|
بهحسب کردهٔ خود هر کسى شود مرهون |
بهقصر جسم برآرند باز هودج جان |
|
سواد قالب بار ديگر شود مسکون |
يکى بهحکم ازل مالک نعيم ابد |
|
يکى بهسرّ قضا مالک عذابالهون |
هر آنکه معتقدش نيست اين بود جاهل |
|
و گر حکيم ارسطالس است و افلاطون |