|
| نظريههاى تحول اجتماعى جهت گرفته براساس ستيزها
|
|
نظريههاى جهت گرفته بر تضادهاى تحول اجتماعى با مبانى نظريه سيستمى وجه مشترکى دارند که اغلب همه آنها بهطور نيمه يکسان از 'تنشهاى ساختاري' آغاز به کار مىکنند. با وجود اين، تصورات درباره تعادل بين اين تنشها بهطور کلى متفاوت هستند. نظريهپردازان تعارضها اينگونه خطوط فاصلهافکن و تشنجآفرين را بهمنزله اختلال موقتى درنمىيابند که بهطور نيمه خودکار يک مکانيسم را براى استقرار مجدد هماهنگى بهکار مىگيرند. تعارض در اينجا بيشتر نيروى محرک و موتور تحول اجتماعى است؛ برداشتهاى متفاوت تنها در اين باره موجود است که تعارض بالاخص در کجا وجود دارد و کجا خطوط فاصلهبرانگيز متعدد و گوناگون، قابل تشخيص و بازيابى است؟
|
|
مکتب مادىگراى تاريخى فرض را بر نفوذ تعيينکننده مناسبات مادى و واسطهاى اجتماعى و بر حوادث و پديدههاى اجتماعى قرار مىدهد و علل اصلى توسعه اجتماعى را بهطور يکجانبه در سطح نيروهاى توليدى توضيح مىدهد (رجوع کنيد به: تجادن - Tjaden در ۱۹۷۰) برطبق آن، عصر جديد در انقلاب اجتماعى وقتى بروز مىکند که درجات و سطوح خاصى از توسعه 'نيروهاى مادى توليد' با 'مناسبات موجود توليدي' در تضاد قرار گيرند.
|
|
علل اصلى تحول اجتماعى براساس اين مکتب در اين امر قرار دارد که نيروهاى توليدى خود را سريعتر تغيير مىدهند تا مناسبات اجتماعى و اين مناسبات اجتماعى از سوى انسانها در انطباق با درجات توسعه نيروهاى توليدى مادى - که مهمترين آنها مناسبات مالکيت خصوصى هستند - برقرار مىشوند.
|
|
در معناى طرح و شکلواره ديالکتيک توسعه، اين مناسبات تنشآفرين سبب نبرد طبقاتى مىشود. اين نبرد از جامعه بىطبقه اوليه آغاز مىشود (سؤال: آيا چنين جوامع بىطبقهاى اصلاً وجود داشته است؟) و سپس در ابتدا با غلبه و چيرهشدن (بدني) بر بردهدارى (تضاد بين برده وابسته بر زمين و آزاد فرد) ادامه مىيابد تا اينکه پس از آن جامعه فئودالى (تضاد بين فئودال و برده مستقل از زمين) (Leibeigener) و سپس جامعه سرمايهدارى (تضاد بين سرمايهدار و مزدور وابسته به مزد) و سرانجام در مرحله آخر مجدداً جامعه بىطبقه سوسياليستى - کمونيستى بهوجود مىآيد (سؤال: آنگاه آيا در اينجا تضاد ديالکتيکى برطرف شده است؟).
|
|
معضلهاى قدرت و تضاد در مرکز نظريههاى متعدد ديگر قرار دارند که الزاماً خود را به ماترياليسم تاريخى مقيد و متعهد نمىدانند (فىالمثل نزد موسکا، لنسکي، دارندورف). مهمترين مسائل در اينباره عبارتند از اينکه قدرت چه تأثيرى بر تحول اجتماعى دارد؟ آيا قدرتمندان و قدرتمداران اجازه تحولى را مىدهند؟ در چه شرايطي؟ و به چه شکلي؟ در چه حجمى آنها مىتوانند تحول را مانع شوند يا آن را هدايت و تقويت کنند و خود به چه انواعى از تحول اجتماعى علاقهمند هستند؟ تحول اجتماعى چه تأثيرى بر ساختارهاى موجود قدرت و 'قدرتمندان' دارد؟ آيا مناسبات جديد و تغييريافته اجتماعي، برگزيدگان تازهاى را بهطرف بالا سوق مىدهند؟ اتفاقاً پاسخگوئى به اين سؤالات براى جامعهشناسى جهت گرفته سياسى فوقالعاده اهميت دارد، با وجود اين، انديشههاى موجود اغلب در درون چارچوب و در چنبره پيشداورىهاى ايدئولوژيک اسير باقى مىماند.
|
|
|
|
|
در اينجا براى ما انديشه و دريافت لنسکى درباره تحول اجتماعى اهميت بسيار زيادى دارد (۱۹۷۶ و ۱۹۸۳). لنسکى در نظريه خود ادعا مىکند که تحليلهاى خود را براساس زيستبومى (و حفظ محيط زيست) و براساس نظريه تکاملى درک و فهم مىکند و بهموجب آنها تغييرات اساسى و بنيادى ساختار اجتماعى نتيجه برهم اثرگذارى عوامل 'ژنتيکي' ، 'شرايط زيستمحيطي' و 'تکنولوژيک' است و نه نتيجه عوامل ايدئولوژيک (فىالمثل تغيير سيستم ارزشى جامعه) و يا نوعى پويائى درونى ساختار اجتماعى خودي. چنين انديشه و دريافتى حداقل در اين امر با تحليلهاى مارکسيستى وجه مشترک دارد که هر دو، انديشه خود را براساس مادىگرائى مىنهند. تحول سيستمهاى ارزشى که تقريباً به نمايندگان يک سنت بيشتر 'آرمانگرا' ارزش زيادى مىنهد - فىالمثل تحولات را تقريباً در قلمرو مذهب و يا بروز ايدئولوژىهاى جديد مىيابد - بايد برحسب تفکرات و برداشتها، بيشتر بهمنزله بازتاب و يا بهمنزله نتيجه برهمکنشى مسائل ساختارى رخ داده شده، ديده شود.
|
|
از آنجا که امروزه عوامل تعيينکننده ژنتيک و زيستبومى (رجوع کنيد به: مبحث مسائل بنيادى جامعهشناسى کلان - فرهنگ اجتماعي) به مفهوم آنچه در اينجا ياد شده ممکن است مورد غفلت قرار گيرند يا ناچيز شمرده شوند؛ انسان بايد براى عوامل تکنولوژيک اهميت زيادترى قائل شود. در واقعيت امر بهنظر مىسد که لنسکى بهنوعى 'جبر يا عليت علمى تکنولوژيک' گرايش دارد. تصور اينکه مهمترين تحريکات و خطوط تضاد در مرحله آخر بهوسيله تکنولوژى جديد ايجاد مىشوند و سپس آثار ثانوى اجتماعى را آشکار و شکوفا مىسازند درونمايه نظريه لنسکى است. حتى اگر ما به چنين نظريه تک عاملى از همان ابتدا با ديدهٔ ترديد بنگريم و در برابر آن تأمل کنيم، در اينصورت اين امر کاملاً با ملاحظات روزانه ما مبنى بر اينکه تغييرات اجتماعى بهطور اساسى به تغييرات حاصل در سيستم تکنولوژيک مشروط و مربوط هستند تطبيق مىکند. ما در اين مورد فقط زمينههاى تحولات اجتماعى را لازم داريم تا در جريان صنعتى شدن به آنها بىانديشيم و با توجه به تغييرات ساختارى کنونى تنها بايد عواقب تکنيک ميکروالکترونيک در مقابل چشم ما قرار گيرند تا ديده شوند که معارضهجوئىهاى تکنولوژيک انگيزه و محرک مهمى را براى تحول اجتماعى توصيف مىکنند.
|
|
يکى از معانى برجسته هيجانبرانگيز ديدگاههاى مبتنى بر نظريه تعارضها، نظريه به اصطلاح انقلابى است (فىالمثل جانسون، ۱۹۶۴ و دويس، ۱۹۶۲). البته در اينجا موضوع مربوط مىشود به تحول ناگهانى اجتماعى و به نظريه تکامل هم مربوط نمىشود، بلکه به 'انقلاب' در معناى شورش و طغيان، مقاومت، جنگ داخلى و غيره مربوط مىشود. براى جانسون (۱۹۶۴) در آغاز فرآيندهاى انقلابي، يک سيستم اجتماعي، نامتعادل وجود دارد که بهطور کاملتر و دقيقتر نامتقارن بودن (Dissynchronisierung) سيستمهاى ارزشى و سرمشقهاى بنيادى پذيرفته شده را دربرمىگيرد. عدم تعادلهاى سيستمى (با انواع متفاوت آنها) سرمشقهاى محض بنيادى ديدگاههاى نظريه سيستمى براى زايش تضادها بوده و بههمراه آن سرمشقهاى بنيادى براى تحول اجتماعى بهوسيله بحرانها مىباشند (رجوع کنيد به: بول، ۱۹۷۰ و ۱۹۹۰).
|
|
|
|
|
دويس در برابر نظريه جانسون ديدگاه بينشى بيشتر مبتنى بر روانشناسى اجتماعى را تکامل و ارائه مىدهد. نظريه او فرض را بر رابطه بين ارضاء حوائج مورد انتظار، ارضاء واقعى حوائج و نيز 'تفاوت و فاصله سبقت گرفته بين انتظارات تحقق آنها' قرار مىدهد. اگر اين سبقتگيرى با نتيجه يأس و نااميدى مشترک جلوه يابد، آنگاه قسمتهاى وسيعى از مردم برانگيخته مىشوند تا عليه مناسبات موجود طغيان کنند.
|
|
اين الگو مبتنى بر اين فرض است که استاندارد واقعى رسيده شده (فىالمثل وضع تأمين نيازهاى يک کشور) در برابر حالات و وضعيات مورد انتظار يا حالات مورد کوشش و تقلاى جامعه دچار حالت کمبود و تنگنا مىشود از طرف ديگر ممکن است در عين حال انتظارات نيز در برابر امکانات واقعى دچار تورّم شوند (فىالمثل بهوسيله سرايت از سوى ديگر کشورها، بهوسيله وعده و وعيدهاى سياسى و غيره). اينگونه انتظارات افسار گسيخته در اين حال علتى است براى ناآرامىهاى اجتماعى يا تصميمات بحرانخيز.
|
|
|
|