|
|
قومپرستى براى احساس وفادارى فرد به گروه و بالا بردن سطح روحيه، ميهنپرستى و مليتگرائي، بهکار مىآيد. وانگهي، قومپرستي، از طريق هوادارى از ابقاء وضع موجود، همچون سپرى در برابر تغيير، عمل مىکند.
|
|
مثال:
|
در زمان جنگ، براى آنکه روحيهٔ مردم در سطح بالائى حفظ شود، براى آنها ضرورى است که باور داشته باشند نظام اجتماعي، ارزشها، باورداشتها و سنتهاى آنها بهترين هستند و يا دستکم بهتر از آنِ دشمن هستند. اين بسيار مهم است که آنها از نظام حکومتى و ارزشهاى مردمى که با آنها در جنگ هستند، بيزار باشند. سطح بالاى قومپرستي، به طبع، درجهٔ بالائى از ميهنپرستى و مليتگرائى را بهبار مىآورد.
|
|
|
شايد مهمترين نتيجهٔ زيانبار قومپرستى اين باشد که از نوآورىهائى که پيامدهاى سودمندى براى اعضاء يک جامعه دارند، غالباً جلوگيرى مىکند. از آنجا که افکار بيگانه با بدگمانى نگريسته مىشوند و نادرست خوانده مىشوند، مسئلهاى که در يک جامعه بايد به آسانى حل شود، به علت عدم استفاده از راهحلهاى خارجي، متأسفانه مدت زمان نامعلومى حل نشده برجاى مىماند. قومپرستى در افراطىترين صورت آن، به طرد بيهودهٔ خردمندى و دانش فرهنگهاى ديگر مىانجامد و از تبادل و غناء فرهنگى جلوگيرى مىکند؟
|
|
|
شناخت الگوهاى رفتارى گروههاى ديگر امکان ندارد، اگر که خواسته باشيم آنها را تنها برحسب انگيزهها و ارزشهاى خود تحليل کنيم. معنا و ارزش يک عنصر فرهنگى را بايد در ارتباط با بافت فرهنگى خود آن سنجيد. عنصرى که در يک جامعه مخل ثبات است، ممکن است مايهٔ استوارى يک جامعهٔ ديگر باشد. ارزش يک رسم را تنها مىتوان از طريق نقشى که آن رسم در فرهنگ خود دارد، ارزيابى کرد.
|
|
مثال:
|
ورزشکاران حرفهاى در بازىهاى ورزشى خود روز بهروز پرخاشگرتر مىشوند. در ورزشى چون هاکى روى يخ حرفهاى که براى جان انسان ارزش بسيار قائل هستند. فهم رفتار اين بازيکنان گهگاه امکانپذير مىشود.
|
|
|
هنگامى که يک فرد در يک محيط فرهنگى بيگانه و در ميان مردمى قرار مىگيرد که در باورداشتهاى بنيادى آنها سهيم نيست، دچار ضربه فرهنگى مىشود.
|
|
مثال:
|
اگر يک انگليسى از گينهٔ نو بازديد کند و رفتار شکارگران انسان را در قبايل آنجا ببيند، به راستى که دچار ضربهٔ فرهنگى مىشود، زيرا شيوهٔ زندگى اين قبايل با شيوهٔ زندگى او بسى متفاوت است. اين انگليسى بىگمان از ديدن صحنهٔ شکار انسان دچار چندش مىشود.
|
|
|
هرچند که مردم عموماً از رها کردن سنتها، ارزشها و رسوم کهن و پذيرش ارزشهاى تازه بهجاى آنها کراهت دارند، اما هيچ فرهنگى نيست که طى يک دورهٔ زماني، هيچگونه دگرگونى را پذيرا نشده باشد. روشها و درجهٔ اين دگرگوني، البته که متفاوت هستند. هرگاه عناصر و مجموعههاى فرهنگى تازهاى در يک فرهنگ پديدار شوند، و بر اثر آن محتوا و ساختار آن فرهنگ دگرگون شوند، دگرگونى فرهنگى پديد مىآيد. مقاومت در برابر اين دگرگوني، زمانى به آشکارترين صورت بروز مىکند که اين دگرگونى مستلزم انحراف شديد از ارزشهاى سنتى و رسوم جامعه باشد.
|
|
مثال:
|
يک مبلغ مسيحى که در يک اجتماع قبيلهاى غير غربى کار مىکند، احتمالاً درمىيابد که رواج دادن يک روش تازهٔ بذرافشاني، با مقاومتى کمتر از ترويج يک آئين و رسم مسيحى روبرو مىشود.
|
|
|
فرهنگ بشرى را مىتوان به عناصر مادى و غيرمادى تقسيم کرد. برخى بر اين عقيده هستند که دگرگونى معمولاً تنها در فرهنگ مادى رخ مىدهد. در حالىکه مردم احتمالاً دگرگونى در تکنولوژى (بخشى از فرهنگ مادي) را به آسانى مىپذيرند، کمتر احتمال مىرود که هنجارها، ارزشها، باورداشتها يا سازمان اجتماعى آنها را تعديل کنند. نتيجهٔ اين ناهماهنگي، واپسماندگى فرهنگى است، زيرا عناصر غيرمادى فرهنگ نمىتوانند پا به پاى عناصر مادى آن دگرگون شوند و پيش روند.
|
|
مثال:
|
فرض کنيد که اجتماع قبيلهاى غيرغربي، تکنولوژى جديد بذرافشانى را که مبلغان مسيحى براى آنها به ارمغان آوردند، با آغوش باز پذيرا گردند. اين تکنولوژى نو، که يک دگرگونى در فرهنگ مادى آنها بهشمار مىآيد، مىتواند آنها را به شيوههاى نوينى در کشاورزى و آبيارى رهنمون شود. اين نيز به سهم خود ممکن است بر برداشتهاى آنها از رژيم غذائي، گردآورى غذا و سازمان خانواده، تأثير عميقى بگذارد. بدينسان، يک تغيير در فرهنگ مادى مىتواند بر تحول فرهنگ غيرمادى تأثير داشته باشد. براى مثال، اختراعهائى چون ماشين چاپ، اتومبيل و موتور جت، اثر عميق و گستردهاى بر سبکهاى زندگى و ارزشهاى ما گذاشتهاند. اما معمولاً دگرگونىهاى فرهنگى غيرمادى بسيار ديرتر از دگرگونىهاى مادى فرا مىرسند.
|
|
|
گهگاه يک فرهنگ از فرهنگى ديگر عناصرى را مىپذيرد. اين فراگرد را فرهنگپذيرى مىگويند. هرگاه چنين وضعى پيش آيد، هر دو فرهنگى که در تماس با يکديگر قرار مىگيرند، معمولاً دگرگون مىشوند، گرچه ممکن است که اين دگرگونى براى يکى بسيار مهمتر از ديگرى باشد.
|
|
|
هر فرهنگى به شيوهاى سازمان مىگيرد که افراد و گروهها بتوانند در چارچوب آن با يکديگر به گونهٔ مؤثرى کنش متقابل داشته باشند. يک عنصر فرهنگى به کوچکترى واحد يک فرهنگ اطلاق مىشود؛ اين عنصر مىتواند يک عبارت، يک شيئي، يک ادا يا يک نماد باشد. مجموعهٔ فرهنگى به مجموعهاى از عناصر مرتبط فرهنگى اطلاق مىشود. نهاد، به يک نظام روابط اجتماعى الگودار و سازمانيافتهاى اطلاق مىشود که در چارچوب آن کارکردهاى ضرورى جامعه انجام مىگيرند و نيازهاى حياتى فردى و گروهى برآورده مىشوند.
|
|
هر جامعهاى براى انجام دادن کارکردهاى ضرورى خود و برآوردن نيازهاى حياتى اعضاء خود، پنج نهاد بنيادى در اختيار دارد که عبارتند از: نهاد خانواده، نهاد آموزشي، نهاد سياسي، نهاد اقتصادى و نهاد مذهبي. فزون بر اينها، جوامع نوين از نهادهاى ديگرى نيز برخوردار هستند. براى مثال، در بيشتر کشورها، نهادهاى نظامى و تفريحى نيز وجود دارند.
|
|
مثال:
|
توپ، تور دروازه، لباس ورزشى و ديگر چيزهائى که در يک بازى فوتبال بهکار مىروند، و نيز حرکات، مقررات و اصطلاحات خاص اين بازي، عناصر فرهنگى بهشمار مىروند. اما بازى فوتبال يک مجموعهٔ فرهنگى است که از مجموع اين عناصر ساخته شده و خود اين مجموعه نيز بخشى از يک نظام روابط اجتماعى سازمانيافته و بزرگترى است که آن را به نام نهاد تفريحى مىشناسيم.
|
|
|
به گروههائى تعلق دارد که هنجارها و چشمداشتهاى فرهنگ غالب را به شدت رد و با آن مقابله مىکنند.
|
|
اگر فرهنگى کارکرد درستى داشته باشد و نيازهاى جامعه را برآورده سازد، عناصر گوناگون آن بايد به درستى با همديگر همکارى داشته باشند. يکپارچگى فرهنگي، به سازمان و عملکرد کارکردى و يکپارچهٔ همهٔ عناصر و مجموعههاى يک فرهنگ اطلاق مىشود.
|
|
مثال:
|
فرهنگ يکپارچه آن فرهنگى است که در آن عناصر و مجموعههاى فرهنگى روابط متقابل تنگاتنگى داشته باشند؛ هر تغييرى در يک مجموعهٔ فرهنگي، احتمالاً موجب تغييرى در مجموعهٔ ديگر مىشود و سرانجام، تغييرى در کل فرهنگ جامعه پديد مىآورد. وقتى که سرخپوستان دشتهاى بزرگ آمريکا وادار به زندگى در يک منطقهٔ محدود شدند، از گوشت بوفالو که منبع غذائى مرسوم آنها بود، محروم ماندند. در چنين شرايطي، آشکار است که رژيم غذائى و عادتهاى گردآورى غذاى آنها دچار اختلال شدند و در ضمن، باورداشتها و ارزشهاى آنها دربارهٔ تقدس بوفالو يا اهميت شکار آن به هنگام آزمايش شايستگى يک پسر نوجوان، نيز اعتبار خود را از دست دادند. پس، هرگونه دگرگونى در بخشى از يک فرهنگ يکپارچه، مىتواند موجب تغيير در بخش ديگر آن گردد.
|
|
|
به گروهى کوچکتر از يک جامعه تعلق دارد که به فرهنگ بزرگتر جامعه بهخاطر پذيرش بسيارى از هنجارهاى آن، وابستگى دارد؛ ولى از آنجا که هر خرده فرهنگى هنجارهاى ويژهٔ خود را نيز دارا است، از فرهنگ بزرگتر تمايز مىيابد.
|
|
مثال:
|
از خردهفرهنگ بزهکاران غالباً بهعنوان نمونهٔ يک خردهفرهنگ، ذکر مىشود. افراد وابسته به اين خردهفرهنگ ارزشهاى نهاده شده بهوسيله طبقهٔ متوسط جامعه را که بر سختکوشي، انضباط شخصى و آرزوهاى بزرگ تأکيد دارند، قبول ندارند؛ اما ممکن است ارزشهاى ديگري، چون رقابت، را که در فرهنگ غالب پذيرفته شده است، بپذيرند. اعضاء يک خردهفرهنگ از جامعهٔ بزرگتر جدا نيستند، زيرا به شيوههاى گوناگون با نهادهاى سنتى طبقهٔ متوسط در تماس هستند. به احتمال زياد، افراد وابسته به خردهفرهنگها غالباً با رد و عدم قبول کسانى روبرو مىشوند که ارزشهاى آنها فرهنگ غالب را مىسازد.
|