|
|
|
نقل است که دانشمندى در مجلس شيخ ابواسحاق کازرونى حاضر بود چون شيخ از مجلس پرداخت دانشمند بيامد و در دست و پاى شيخ افتاد.
|
|
گفت: چه بودت؟
|
|
گفت: به وقتى که مجلس مىگفتي، در خاطرم آمد که علم من از او زيادتست و من قُوت به جهد مىيابم و به زحمت لقمه بهدست مىآورم و اين شيخ با اين همه جاه و قبول و مال بسيار که بر دست او گذر مىکند، آيا در اين چه حکمت است؟ چون اين در خاطر من بگذشت در حال تو چشم در قنديل افکندى و گفتى که آب و روغن در اين قنديل با يکديگر مفاخره کردند آب گفت: من از تو عزيزترم و فاضلتر و حيات تو و همهچيز به من است، چرا تو بر سر من نشيني؟
|
|
روغن گفت: براى آنکه من رنجها بسيار ديدم از کِشتن و درودن و کوفتن و فشردن که تو نديدهاي، و با اين همه از نفس خود مىسوزم و مردمان را روشنائى مىدهم و تو بر مراد خود روي، و اگر چيزى بر تو اندازند فرياد و آشوب کني، بدين سبب بالاى تو استادهام!
|
|
|
نقل است که گفت: اخلاص از حجامى آموختم، وقتى به مکه بودم حجامى موى خواجهاى راست مىکرد، گفتم از براى خداى موى من توانى ستردن؟
|
|
گفت: (توانم) و چشم پر آب کرد، و خواجه را رها کرد تمام ناشده و گفت برخيز که چون حديث خداى آمد همه در باقى شد.
|
|
مرا بنشاند، و بوسهاى بر سرم داد و مويم باز کرد پس کاغذى به من داد در آنجا قراضهاى چند گفت: اين را به حاجت خود صرف کن.
|
|
با خود نيّت کردم که اول فتوحى که مرا باشد بهجاى او مروّت کنم، بسى برنيامد که از بصره صرهٔ زرد برسيد، پيش او بردم گفت: چيست؟ گفتم: نيّت کرده بودم که هر فتوحى را که اول بيايد به تو دهم - اين آمده است.
|
|
گفت: اى مرد از خداى شرم ندارى که مرا گفتى از براى خداى موى من باز کن و پس مرا چيزى دهي؟ که را ديدى که از براى خداى کارى کرد و بر آن مزدى گرفت؟ ...
|
|
|
در بغداد دزدى را آويخته بودند، جنيد برفت و پاى او بوسه داد، از او سؤال کردند، گفت: هزار رحمت بر وى باد که در کار خود مرد بوده است، و چنان اين کار را به کمال رسانيده است که سر در سر آن کار کرده است.
|
|
شبى دزدى به خانهٔ جنيد رفت، جز پيراهنى نيافت، برداشت و برفت.
|
|
روز ديگر شيخ در بازار مىگذشت و پيراهن خود ديد بهدست دلالي. خريدار مىگفت: آشنائى خواهم تا گواهى دهد که از آن توست تا بخرم. جنيد برفت و گفت: من گواهى دهم که از آن اوست! تا بخريد.
|
|
|
ابوعبدالله محمودبنالخفيف را دو مريد بود، يکى احمد مِه و يکى احمد کِه و شيخ را با احمد که به بودي، اصحاب را از آن غيرت آمد، يعنى احمد مه کارها کرده است، و رياضت کشيده، شيخ را از آن معلوم شد، خواست کبا ايشان نمايد که احمدِ کِه بهتر است.
|
|
شترى بر در خانقاه خفته بود، شيخ گفت: يا احمدِ مِه!
|
|
گفت! لبيک!
|
|
گفت: آن اشتر را بر بام خانقاه بر!
|
|
احمد گفت: يا شيخ اشتر چون بر بام توان برد؟!
|
|
شيخ گفت: اکنون رها کن ...
|
|
پس گفت: يا احمدِ کِه!
|
|
گفت: لبيک!
|
|
گفت: آن اشتر بر بام خانقاه بر!
|
|
در حال ميان دربست و آستين باز کرد، و بيرون دويد و هر دو دست در زير اشتر کرد و قوت کرد، نتوانست [بر] گرفت.
|
|
شيخ گفت که: تمام شد يا احمد و معلوم گشت ...
|
|
پس اصحاب را گفت که: احمدِ کِه که از آنِ خود بهجاى آورد و به فرمان قيام نمود، و به اعتراض پيش نيامد، و به فرمان ما نگريست، نه بهکار توان کرد يا نه، و احمد مه به حجت مشغول شد، و در مناظره آمده، از ظاهر حال مطالعهٔ باطن مىتوان کرد.
|
|
|
رشيد خُرد سمرقندى روايت کرد که حلاّج با چهارصد صوفى روى به باديه نهاد، چون روزى چند برآمد، چيزى نيافتند، حسين را گفتند: ما را سر بريان مىبايد، گفت: بنشينيد پس دست از پس مىکرد و سرى بريان کرده با دو قرص به يکى مىداد تا چهارصد صد بريان و هشتصد قرص بداد، بعد از آن گفتند: ما را رطب مىبايد، برخاست و گفت: مرا بيفشانيد، بيفشاندند، رطب از وى مىباريد تا سير بخوردند، پس در راه هر جا که پشت به خاربُنى باز نهادى رطب بار آوردي!
|
|
نقل است که شبلى را روزى گفت: يا ابابکر دستى بر نه که ما قصد کارى عظيم کردهايم و سرگشتهٔ کارى شده و چنين کارى که خود را کشتن در پيش داريم!
|
|
چون خلق در کار او متحير شدند، منکر بىقياس، و مقرّبى شمار پديد آمدند و کارها عجايب از او بديدند، زبان دراز کردند، و سخن او به خليفه رسانيدند، و جمله بر قتل او اتفاق کردند از آنک مىگفت: اناالحق! گفتند بگو: هوالحق. گفت: بلى همه اوست شما مىگوئيد که گُم شده است، بل که حسين گم شده است، بحر محيط گُم نشود و کم نگردد.
|
|
جنيد را گفتند: اين سخن که منصور مىگويد تأويلى دارد؟
|
|
گفت: بگذاريد تا بکشند که نه روز تأويل است ...
|
|
پس ديگر بار حسين را ببردند تا بردار کنند، صدهزار آدمى گرد آمدند، او چشم گرد مىآورد و مىگفت: حق حق حق، اناالحق! ...
|
|
درويشى در آن ميان از او پرسيد که عشق چيست؟
|
|
گفت: امروز بينى و فردا بينى و پس فردا بينى ... آن روزش بکشتند و دگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند، يعنى عشق اينست!
|
|
پس در راه که مىرفت مىخراميد، دستاندازان و عياروار مىرفت با سيزده بند گران!
|
|
گفتند اين خراميدن چيست؟ گفت: زيرا به نحرگاه مىروم، و نعره مىزد، و مىگفت:
|
|
نَديمى غَيرُ مَنسُوبٍ |
|
اِلَى شَيئْى مِنالحَيْف |
سَقانى مِثلَ مَايَشرِبْ |
|
کَفِعلِ الضَّعيفِ بالضَّيفٍ |
فَلمَّا دارَت الکاسُ |
|
دَعا بِالنَّطعِ وَالسَّيفٍ |
|
|
کذا من يَشرِبُ الّراحَ مَعَ الِتنّيِنَ بِالصَّيفُ |
|
|
|
چون به زير دارش بردند، قبلهاى بر زد، و پاى بر نردبان نهاد. گفتند حال چيست؟
|
|
گفت: معراج مردان سَر دار است!
|
|
پس ميزرى در ميان داشت و طيلسانى بر دوش، دست برآورد، و روى به قبلهٔ مناجات کرد و گفت: آنچ او داند کس نداند، پس بر سر دار شد.
|
|
نقل است که در جوانى به زنى نگرسته بود، خادم را گفت: هرکه چنان برنگرد، چنين فرو نگرد!
|
|
هرکس سنگى مىانداختند، شِبلى موافقت را گلى انداخت، حسينمنصور آهى کرد، گفتند: از اين همه سنگ هيچ آه نکردي، از گلى آه کردن چه معنى است؟
|
|
گفت: از آنک آنها نمىدانند، معذوراند، ازو سخنم مىآيد که او مىداند که نمىيابد انداخت ...
|
|
پس دستش جدا کردند، خندهاى بزد، گفتند خنده چيست؟
|
|
گفت: دست از آدمى بسته باز کردن آسان است، مرد آن است که دست صفات که کلاه همّت از تارک عرش در مىکشد قطع کند، پس پاىهايش ببريدند، تبسّمى کرد، گفت: بدنى پاى سفر خاکى مىکردم، قدمى ديگر دارم که هماکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانيد آن قدم را ببريد!
|
|
پس دو دست بريدهٔ خونآلود، بر روى درماليد، تا هر دو ساعد و روى خونآلود کرد گفتند اين چرا کردي؟ گفت: خون بسيار از من برفت و دانم که رويم زرد شده باشد شما پنداريد که زردى روى من از ترس است خون در روى ماليدم تا در چشم شما سرخروى باشم (در تواريخ اين سخن را به پاپک خرمدين هم نسبت دادهاند و تواند بود که از آن هر دو باشد) که گلگونهٔ مردان خون ايشان است!
|
|
گفتند: اگر روى را به خون سرخ کردى ساعد بارى چرا آلودي؟
|
|
گفت: وضو مىسازم، گفتند چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضو آن درست نيايد الاّ به خون؟ ...
|
|
پس چشمهايش برکندند، قيامتى از خلق برآمد، بعضى مىگريستند و بعضى سنگ مىانداختند. پس گوش و بينى بريدند، و سنگ روان کردند عجوزهاى با کوزه در دست مىآمد چون حسين را ديد گفت: زنيد و محکم زنيد تا اين حلاّجک رعنا را با سخن خداى چهکار؟
|
|
پس زبانش ببريدند، و نماز شام بود که سرش ببريدند، و در ميان سر بريدن تبسمى کرد و جان بداد، و مردمان خروش کردند! ... آخر سخن حسين اين بود: حُبُّ الواحِد اِفْرَادُ الوَاحِدِ.
(نقل با اندک حذف از ص ۱۳۸-۱۴۴ ج ۲، تذکرةالاوليا)
|