چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

قصهٔ خواب (۲)


شاه‌خسرو دوباره بهرام را از به سياهچال روانه کرده بود. بهرام با همهٔ نرمشى که شاه نشان داده بود حاضر نشده بود خواب خود را براى او باز بگويد.'
بهرام هر شب چون ديگر شب‌ها به کنار دختر مى‌رفت و تا دم‌ دمه‌هاى صبح با او مى‌گذراند و روزگار همچنان مى‌گذشت!
پس از چندى فرستاده پادشاه قدرتمند براى بار دوم به شهر شاه‌خسرو وارد شد و از او خواست بى آنکه به چهل تنى که همراه اوست دست بزنند بگويند که کدام دختر و کدام پسر است. شاه خسرو باز نگران شد و چهل روز مهلت خواست و بى‌درنگ ديگر بار دانايان را گرد بياورد و گفت که گره از کارش بگشايند! امّا اين بار هم از دست آنان کارى ساخته نشد.
شاه خسرو باز به خانه غم نشست. دست آخر به نزد دختر خويش رفت و گفت که قضيه از چه قرار است. دختر پرسيد: 'بار پيش چه کسى گره کار را باز کرد. اکنون هم در پى همو بفرستيد!' شاه گفت: 'همان شاگرد خياط که خواب خويش را نمى‌گويد!' دختر گفت: 'اين بار هم شايد او بتواند کمک کند.' شاه خسرو برآن شد که فردا در پى بهرام بفرستد و مشکل خود را حل کند. شب که شد چون ديگر شب‌ها بهرام نزد دختر رفت و با او به خلوت نشست. کلهٔ سحر بهرام که خواست برود، دختر گفت: 'باز هم خواستگار پيش با چهل دختر و پسر همانند آمده و شرط بر آن است که دختران را بى آنکه به آنان دست بزنند از ميان پسران جدا کنند.' بهرام گفت: 'اين کار چگونه ممکن است؟' دختر گفت: 'بگو گودالى به طول دو متر آماده کنند. اگر از اين چهل تن کسى از روى گودال پريدند بدان پسرند. براى اينکه دختران نمى‌توانند از روى آن گودال نپرند!'
بهرام به سياه‌چال بازگشت و چندى نگذشت که در پى‌اش آمدند و او را نزد شاه‌خسرو بردند. شاه همين که چشمش به او افتاد.گفت: 'خواب خود را بگوي!' بهرام گفت: 'خوابى نديده‌ام که براى کسى تعريف باز بگويم.' شاه‌خسرو باز او سر ناچارى مشکل خويش را با او در ميان گذاشت. بهرام گفت: 'بگوئيد گودالى به طول دو متر آماده کنند. و بعد بخواهيد که هر چهل تن از روى آن بپرند!'
گودال که آماده شد، پسران از روى آن پريدند و دختران به درون آن افتادند فرستاده براى بار دوم هم دست خالى بازگشت.
ديگر بار پادشاه قدرتمند که سخت خواستگار دختر بود. به فرستادهٔ خويش گذاشت. و افزود: 'دو اسب به تو مى‌دهم که همانندند. بايد از آنان بخواهى که بگويند کدام مادر و کدام کره است.'
فرستاده راهى ديار شاه خسرو شد و چون به کاخ درآمد، شرط سوم را در ميان گذاشت. و افزود: 'اگر به شرط سوم پاسخ دهيد ديگر به خواستگارى نخواهيم آمد!' و براى آنکه روى شرط سنگ تمام گذاشته باشد، گفت تشخيص مادر از کره حتى دندان‌هايش را هم نمى‌بايد بشمريد!'
شاه‌خسرو همچون گذشته مهلت چهل روزه طلب کرد و دانايان را دوباره فراخواند و شرح داد که قضيه از چه قرار است. دانايان هر چه فکر داشتند روى هم ريختند. امّا گره کار گشاده نشد و مشکل به قوت خود باقى ماند.
شاه‌خسرو پريشان به نزد دختر رفت و گفت: 'فردا تو را خواهند برد!' و شرط را بيان کرد. دختر بى آنکه تأملى نشان بدهد و پدرش را بيشتر نگرانى نگاه دارد، گفت: 'در پى آن شاگرد خياط زندانى بفرستيد و مشکل را با او در ميان بگذاريد.'
شب هنگام که شد طبق قرار همه شب، بهرام پيش دختر رفت و دختر گفت: 'فردا مى‌بايست کره‌اى را از مادر تميز بدهي. بى آنکه دندان آنها را بشماري!' بهرام پرسيد: 'اين کار چگونه ممکن است؟' دختر گفت: 'قدرى يونجه به دست گير. و کارى کن که هر دو اسب آن را ببينند. مادر جلو خواهد آمد و کره‌اش در پى او خواهد دويد.'
فردا بهرام را براى بار سوم از سياهچال بيرون آوردند. و چون در برابر شاه قرار گرفت. شاه بى‌درنگ گفت: 'خواب خويش را بگوي!' بهرام گفت: 'خوابى نديده‌ام که براى کسى باز بگويم.' شاه باز از روى نياز کوتاه آمد و گفت: 'از اين دو اسب بگوى کدام مادر و کدام کره است؟' بهرام پيش روى فرستادهٔ پادشاه قدرتمند يونجه به دست گرفت و به اسب‌ها نشان داد. مادر سوى يونجه آمد و کره در پى‌اش روان شد. فرستاده که چنين ديد براى هميشه آن ديار را ترک کرد.
شاه خسرو با همهٔ بدى‌هائى که به بهرام کرده بود او را شايسته يافت! و بهرام طبق قرار دختر را خواستار شد. شاه‌خسرو دست رد به سينهٔ او نزد و فرمان داد تا براى عروسى دخترش شهر را آينه‌بندان کردند. و هفت شبانه‌روز جشن گرفتند!
بهرام و زنش پس از مدتى داراى دخترى و پسرى شدند. روزى شاه‌خسرو به ديدار آنان رفت. ديد بهرام روى زمين نشسته و دو فرزندش در دو سوى او نشسته‌اند. و دخترش هم کنار شوهر در بالاى سرش ايستاده است. شاه‌خسرو رو به بهرام کرد و گفت: 'سرانجام خواب خويش را باز نگفتي. اکنون بگوي!' بهرام گفت: 'بيا و بنشين تا بگويم. براى آنکه به آنچه در خواب ديدم، رسيدم!' شاه‌خسرو روى زمين نشست و بهرام گفت: 'آن شب خواب ديدم که ماه از آسمان به روى سرم آمده است و دو ستاره در دو سوى من قرار دارد! اکنون اين دو فرزند، آن دو ستاره‌اند و آن ماه نيز زنم مى‌باشد که بالاى سرم ايستاده است!'
- قصهٔ خواب
- سيب خندان و نارگريان ـ ص ۱۹
- گردآوري: محسن مهين‌دوست
- انتشارات فربد، چاپ اوّل ۱۳۷۰
- به نقل از، فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید