جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
درویش پندده
جوان سادهدلى با درويش پند فروشى به گفتوگو نشست. درويش که مىدانست جوان زمين اجدادش را فروخته و سيصد تومان در جيب دارد به او گفت: 'پندى به تو مىدهم و صد تومان مىگيرم.' جوان گفت: 'باشد.' درويش گفت: 'هر جا که رفتى پيش از آنکه ديگرى سلام کند، تو سلام کن.' جوان صد تومان از سيصد تومان خود را به درويش داد و پى کارش رفت. |
فردا دوباره گذار آن جوان به درويش افتاد، به او سلام کرد گفت: 'پندى ديگر به من بفروش و صد تومان بگير.' درويش گفت: 'به هر کجا که رفتى با سر برو.' و صد تومان را گرفت. جوان که ارث پدر را فروخته بود و با گرفتن دو پند، دو سوم آنرا از دست داده بود روز سوم هم با درويش روبهرو شد. آن دو با هم احوالپرسى کردند و جوان که بيش از صد تومان ديگر نداشت با خود گفت: 'اين صد تومان را هم بدهم و پندى بگيرم تا خيالم از هر جهت راحت شود که از مال دنيا بهجز سه پند مرا چيزى نباشد.' و از درويش خواهش کرد پند سومى هم به او بفروشد. درويش گفت: 'هر کس از تو پرسيد، کجا خوش است بگو آنجا که دل خوش است.' |
جوان ساده دل سه پند گرفته بود و ارث پدر را داده بود و حالا بهجز همين سه پند چيزى نداشت. او از شهر خود راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به قافلهاى رسيد. قافله بار انداخته بود و مسافران گرد چاهى جمع شده بودند و هر کس براى رفتن به داخل چاه چيزى مىگفت و از رفتن به داخل آن درمىرفت، جوان به کنار چاه آمد، چند تنى که آنجا بودند به او نگاه مىکردند و از آن ميان يکى آهسته گفت: 'اين بابا که از ما نيست، کارى کنيم که او به داخل چاه برود' و ديگرى گفت: 'تازه اگر بلائى بر سرش آمد، به جهنم!' جوان پرسيد: 'قضيه از چه قرار است' گفتند: 'آب مىخواهيم، و هر که به داخل چاه برود، هر چه بخواهد مىدهيم.' جوان گفت: 'به اندازهٔ که حقم پامال نشود، مزد خواهم گرفت.' آنها پذيرفتند. |
جوان بر سر چاه که ايستاد يکباره به يادش آمد صد تومان داده و پندى گرفته است. پس با پا به داخل چاه نرفت، بلکه با سر به درون آن رفت. |
جوان به ته چاه که رسيد ديد ديوى سر آب نشسته است، زودى به او سلام کرد و ديو گفت: 'رحمت به تو که هم با سر به داخل چاه آمدى و هم سلام کردي. حالا خوش آمدي. اما بيش از آن که دُل (در گويش عوامانهٔ مردمخراسان و بهويژه مشهد بهجاى دلو و سطل گفته مىشود) تو را از آب پر کنم بگذار داستانى را برايت بگويم تا شايد بتوانى به من کمک کني.' جوان گفت: 'بگو' ديو گفت: 'دختر شاه پريان پيش ن است. اما هر گاه مىخواهم با او درآميزم سؤالى مىکند که پاسخ آنرا نمىدانم، براى همين به گوشهاى مىخزد و به وصل من تن در نمىدهد.' جوان پرسيد: 'دختر شاه پريان از تو چه مىپرسد.' ديو گفت: 'مىپرسد کجا خوش است، و من چيزى که در پاسخ او باشد در زبانم نيست.' جوان گفت: 'وقتى گفت کجا خوش است، بگو آنجا که دل خوش است.' ديو گفت: 'همين جا بمان تا من بروم و بازگردم.' ديو پيش دختر شاه پريان رفت و گفت: 'ملکه سؤال کند تا پاسخ بدهم.' دختر گفت: 'کجا خوش است؟' ديو در حالىکه به طرف او مىرفت پاسخ داد: 'در آنجا که دل خوش است.' ديو لبخند رضايت بر لبهاى دختر شاه پريان ديد و خوشحال شد. |
ديو پس از چندى به نزد جوان بازگشت و گفت: 'هر چه آب خواهى بردار که زندگى را تو به من بازگرداندي.' جوان تا توانست آب بالا داد و چون خود از چاه بالا رفت هم مزد فراوان از کاروانيان گرفت، و هم قاطرى را که با آن سفر کند. از آن پس جوان به کار تجارت روى برد و کارش بالا گرفت. |
- درويش پندده |
- باکرههاى پرىزاد - ص ۱۲۶ |
- گردآورى و تأليف محسن ميهندوست |
- انتشارات توس چاپ اول ۱۳۷۸ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران غزه حسن روحانی مجلس شورای اسلامی نیکا شاکرمی دولت سیزدهم روز معلم معلمان رهبر انقلاب مجلس بابک زنجانی دولت
یسنا هلال احمر قوه قضاییه آتش سوزی پلیس تهران بارش باران سیل شهرداری تهران آموزش و پرورش فضای مجازی سازمان هواشناسی
بانک مرکزی حراج سکه قیمت طلا قیمت دلار بازار خودرو خودرو دلار سایپا ایران خودرو کارگران حقوق بازنشستگان
سریال نمایشگاه کتاب کتاب مسعود اسکویی تلویزیون عفاف و حجاب سینمای ایران سینما دفاع مقدس
رژیم صهیونیستی اسرائیل فلسطین جنگ غزه نوار غزه اوکراین چین ترکیه انگلیس نتانیاهو ایالات متحده آمریکا یمن
فوتبال استقلال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر ایران تراکتور لیگ برتر رئال مادرید لیگ قهرمانان اروپا بایرن مونیخ
هوش مصنوعی گوگل کولر اپل آیفون همراه اول تبلیغات اینستاگرام ناسا
خواب بیمه فشار خون کبد چرب کاهش وزن دیابت