من کی آرم رحم خلم آلود را |
|
ره نمایم حلم علماندود را |
صد هزاران صفع را ارزانیم |
|
گر زبون صفعها گردانیم |
من چه گویم پیشت اعلامت کنم |
|
یا که وا یادت دهم شرط کرم |
آنچ معلوم تو نبود چیست آن |
|
وآنچ یادت نیست کو اندر جهان |
ای تو پاک از جهل و علمت پاک از آن |
|
که فراموشی کند بر وی نهان |
هیچ کس را تو کسی انگاشتی |
|
همچو خورشیدش به نور افراشتی |
چون کسم کردی اگر لابه کنم |
|
مستمع شو لابهام را از کرم |
زانک از نقشم چو بیرون بردهای |
|
آن شفاعت هم تو خود را کردهای |
چون ز رخت من تهی گشت این وطن |
|
تر و خشک خانه نبود آن من |
هم دعا از من روان کردی چو آب |
|
هم نباتش بخش و دارش مستجاب |
هم تو بودی اول آرندهی دعا |
|
هم تو باش آخر اجابت را رجا |
تا زنم من لاف کان شاه جهان |
|
بهر بنده عفو کرد از مجرمان |
درد بودم سر به سر من خودپسند |
|
کرد شاهم داروی هر دردمند |
دوزخی بودم پر از شور و شری |
|
کرد دست فضل اویم کوثری |
هر که را سوزید دوزخ در قود |
|
من برویانم دگر بار از جسد |
کار کوثر چیست که هر سوخته |
|
گردد از وی نابت و اندوخته |
قطره قطره او منادی کرم |
|
کانچ دوزخ سوخت من باز آورم |
هست دوزخ همچو سرمای خزان |
|
هست کوثر چون بهار ای گلستان |
هست دوزخ همچو مرگ و خاک گور |
|
هست کوثر بر مثال نفخ صور |
ای ز دوزخ سوخته اجسامتان |
|
سوی کوثر میکشد اکرامتان |
چون خلقت الخلق کی یربح علی |
|
لطف تو فرمود ای قیوم حی |
لالان اربح علیهم جود تست |
|
که شود زو جمله ناقصها درست |
عفو کن زین بندگان تنپرست |
|
عفو از دریای عفو اولیترست |
عفو خلقان همچو جو و همچو سیل |
|
هم بدان دریای خود تازند خیل |
عفوها هر شب ازین دلپارهها |
|
چون کبوتر سوی تو آید شها |
بازشان وقت سحر پران کنی |
|
تا به شب محبوس این ابدان کنی |
پر زنان بار دگر در وقت شام |
|
میپرند از عشق آن ایوان و بام |
تا که از تن تار وصلت بسکلند |
|
پیش تو آیند کز تو مقبلند |
پر زنان آمن ز رجع سرنگون |
|
در هوا که انا الیه راجعون |
بانگ میآید تعالوا زان کرم |
|
بعد از آن رجعت نماند از حرص و غم |
بس غریبیها کشیدیت از جهان |
|
قدر من دانسته باشید ای مهان |
زیر سایهی این درختم مست ناز |
|
هین بیندازید پاها را دراز |
پایهای پر عنا از راه دین |
|
بر کنار و دست حوران خالدین |
حوریان گشته مغمز مهربان |
|
کز سفر باز آمدند این صوفیان |
صوفیان صافیان چون نور خور |
|
مدتی افتاده بر خاک و قذر |
بیاثر پاک از قذر باز آمدند |
|
همچو نور خور سوی قرص بلند |
این گروه مجرمان هم ای مجید |
|
جمله سرهاشان به دیواری رسید |
بر خطا و جرم خود واقف شدند |
|
گرچه مات کعبتین شه بدند |
رو به تو کردند اکنون اهکنان |
|
ای که لطفت مجرمان را رهکنان |
راه ده آلودگان را العجل |
|
در فرات عفو و عین مغتسل |
تا که غسل آرند زان جرم دراز |
|
در صف پاکان روند اندر نماز |
اندر آن صفها ز اندازه برون |
|
غرقگان نور نحن الصافون |
چون سخن در وصف این حالت رسید |
|
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید |
بحر را پیمود هیچ اسکرهای |
|
شیر را برداشت هرگز برهای |
گر حجابستت برون رو ز احتجاب |
|
تا ببینی پادشاهی عجاب |
گرچه بشکستند حامت قوم مست |
|
آنک مست از تو بود عذریش هست |
مستی ایشان به اقبال و به مال |
|
نه ز بادهی تست ای شیرین فعال |
ای شهنشه مست تخصیص توند |
|
عفو کن از مست خود ای عفومند |
لذت تخصیص تو وقت خطاب |
|
آن کند که ناید از صد خم شراب |
چونک مستم کردهای حدم مزن |
|
شرع مستان را نبیند حد زدن |
چون شوم هشیار آنگاهم بزن |
|
که نخواهم گشت خود هشیار من |
هرکه از جام تو خورد ای ذوالمنن |
|
تا ابد رست از هش و از حد زدن |
خالدین فی فناء سکرهم |
|
من تفانی فی هواکم لم یقم |
فضل تو گوید دل ما را که رو |
|
ای شده در دوغ عشق ما گرو |
چون مگس در دوغ ما افتادهای |
|
تو نهای مست ای مگس تو بادهای |
کرگسان مست از تو گردند ای مگس |
|
چونک بر بحر عسل رانی فرس |
کوهها چون ذرهها سرمست تو |
|
نقطه و پرگار و خط در دست تو |
فتنه که لرزند ازو لرزان تست |
|
هر گرانقیمت گهر ارزان تست |
گر خدا دادی مرا پانصد دهان |
|
گفتمی شرح تو ای جان و جهان |
یک دهان دارم من آن هم منکسر |
|
در خجالت از تو ای دانای سر |
منکسرتر خود نباشم از عدم |
|
کز دهانش آمدستند این امم |
صد هزار آثار غیبی منتظر |
|
کز عدم بیرون جهد با لطف و بر |
از تقاضای تو میگردد سرم |
|
ای ببرده من به پیش آن کرم |
رغبت ما از تقاضای توست |
|
جذبهی حقست هر جا رهروست |
خاک بیبادی به بالا بر جهد |
|
کشتی بیبحر پا در ره نهد |
پیش آب زندگانی کس نمرد |
|
پیش آبت آب حیوانست درد |
آب حیوان قبلهی جان دوستان |
|
ز آب باشد سبز و خندان بوستان |
مرگ آشامان ز عشقش زندهاند |
|
دل ز جان و آب جان بر کندهاند |
آب عشق تو چو ما را دست داد |
|
آب حیوان شد به پیش ما کساد |
ز آب حیوان هست هر جان را نوی |
|
لیک آب آب حیوانی توی |
هر دمی مرگی و حشری دادیم |
|
تا بدیدم دست برد آن کرم |
همچو خفتن گشت این مردن مرا |
|
ز اعتماد بعث کردن ای خدا |
هفت دریا هر دم ار گردد سراب |
|
گوش گیری آوریش ای آب آب |
عقل لرزان از اجل وان عشق شوخ |
|
سنگ کی ترسد ز باران چون کلوخ |
از صحاف مثنوی این پنجمست |
|
بر بروج چرخ جان چون انجمست |
ره نیابد از ستاره هر حواس |
|
جز که کشتیبان استارهشناس |
جز نظاره نیست قسم دیگران |
|
از سعودش غافلند و از قران |
آشنایی گیر شبها تا به روز |
|
با چنین استارهای دیوسوز |
هر یکی در دفع دیو بدگمان |
|
هست نفطانداز قلعهی آسمان |
اختر ار با دیو همچون عقربست |
|
مشتری را او ولی الاقربست |
قوس اگر از تیر دوزد دیو را |
|
دلو پر آبست زرع و میو را |
حوت اگرچه کشتی غی بشکند |
|
دوست را چون ثور کشتی میکند |
شمس اگر شب را بدرد چون اسد |
|
لعل را زو خلعت اطلس رسد |
هر وجودی کز عدم بنمود سر |
|
بر یکی زهرست و بر دیگر شکر |
دوست شو وز خوی ناخوش شو بری |
|
تا ز خمرهی زهر هم شکر خوری |
زان نشد فاروق را زهری گزند |
|
که بد آن تریاق فاروقیش قند |
|