دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
کَل رمضان همدانی
يک ملاى همدانى بود که رمل مىانداخت و دعانويسى مىکرد. او سه پسر داشت. يک روز به پسرانش نصيحت کرد که به سختى اين زندگى را براىتان فراهم کردهام، شما آسان از دست ندهيد. اما اگر روزى از دست داديد برويد گيلان کار بکنيد، رمل بيندازيد و دعانويسى کنيد. پول که تهيه کرديد بيائيد اين جا با زن و بچهتان بخوريد. |
بعد از مدتى پدر مرد و پسران هم در مدت کمى دارائى پدر را تمام کردند. برادران درماندند که چه کنند چه نکنند که پند پدر يادشان آمد و سفارشى که کرده بود. پس قوت و غذائى براى زن و بچهشان تهيه کردند و خود با غذاى مختصرى راهى گيلان شدند. اول گيلان که رسيدند برادر کوچک گفت: 'من اينجا مىمانم و کار مىکنم.' وسط گيلان هم برادر وسطى ساکن شد. برادر بزرگ هم رفت تا به آخر گيلان رسيد. |
برادر کوچک رفت داخل قهوهخانهاى و سلامى کرد و گفت: |
'دنبال کار مىگردم.' پرسيدند: 'چه کارى بلدي؟' گفت: 'شخم مىزنم' حصار مىکشم، باغبانى مىکنم، رمل مىاندازم، دعا مىنويسم و ... هر چه بگوئيد از دستم بر مىآيد.' يکنفر گفت: 'من تو را لازم دارم.' برادر وسطى و برادر بزرگ هم در وسط گيلان و آخر گيلان کارى پيدا کردند و مشغول شدند. |
برادر کوچک شب خوابيد و صبح بيدار شد. صاحب کار يک بيل به او داد و گفت: 'اين باغ را شخم بزن.' يک ماه آنجا کار کرد و خسته شد. ياد پدرش و زحمتهايش افتاد که ثروتس که برايش گذاشته بود و همه را از دست داده بود. همين طور که داشت با خود حرف مىزد، يک مرتبه بيل او به مَشربهاى پر از پول خورد. |
مشربه را (بيرون آرود و) پنهان کرد و غروب وقتى که از مرزعه به خانه برگشت به صاحبکار گفت: 'من ديگر مىخواهم بروم!' |
مرد گفت: 'ولى من الان پولى ندارم به تو بدهم.' برادر کوچک گفت: 'عيبى ندارد، هر چه دارى به من بده.' خلاصه، شب اسباب و اثاثيهاش را بست و صبح به راه افتاد و که برادرش را پيدا کند وقتى آنها را پيدا کرد ماجراى مَشربهٔ پول را تعريف کرد. برادرانش خوشحال شدند که خدا آن چه را که از او خواستهاند برآروده کرده است. هر يک حساب کتاب خودش را کرد و از آخر گيلان راه افتادند که بروند. |
شب که رسيد، داخل قهوهخانهاى شدند. توى قهوهخانه مسافرى خوابيده بود که کچل بود. اين کچل دزد بود و رمضان نام داشت. برادران که از پول و پله صحبت مىکردند، کلرمضان هم نتوانست کارى بکند. صبح که شد برادران با قهوهچى حساب کردند و راه افتادند و رسيدند به اول گيلان. |
برادر کوچک گفت: 'اينجا خانهٔ ارباب من است، مقدارى از حقوق من مانده است. امشب را اينجا مىمانيم.' برادران پذيرفتند اما باز شب خوابشان نمىگرفت. کلرمضان هم که در تعقيب آنها بود و شب را در انبار خانه پنهان شده بود، باز نتوانست کارى بکند. صبح، صاحب خانه بقيهٔ پول برادر کوچک را داد و زنش هم پلو پخت و توشهٔ راهشان جور شد. |
آنها از جلو، کلرمضان از عقب رفتند تا به وسط جنگلى رسيدند. برادران پاى درخت بزرگى نشستند و پلويشان را خوردند، بعد مشورت کردند که اگر اين جا بخوابيم حيوانات ما را مىخورند، برويم بالاى درخت پولمان را همين جا روى شاخهٔ درختى آويزان مىکنيم کسى به کسى نيست. آنها رفتند بالاى درخت و خوابيدند. کل رمضان که در تعقبشان بود آمد، ديد پاى درخت مقدارى پلو است. آن را خورد و بعد پول را برداشت و برد. |
صبح، برادران ديدند پول نيست، داد و بيداد راه انداختند اما خيلى زود به خودشان آمدند و گفتند: 'اين چه کارى است، ما که خودمان غيب مىگوئيم و رمل مىاندازيم!' دور و بر را وارسى کردند، ديدند جاى پائى است. برادر بزرگ رمل انداخت و گفت: 'اين جاى پاى 'کلان ـ کچلها' است.' اما ديگر رملش بيشتر جواب نداد. |
بردار دوم رمل انداخت و گفت: 'اگر اين جاى پاى 'کلان' است، کل ما اسمش رمضان است!' بعد ديگر نتوانست چيزى بگويد. برادر کوچک رمل نداخت و گفت: 'اگر جاى پاى کلان است و اسمش هم رمضان است، اهل همدان است!' |
برادران راه افتادند و رفتند همدان و پرسان پرسان خانهٔ کلرمضان را پيدا کردند. در را زدند، يک مرد بلندقد و کچل جلوى در آمد. برادران گفتند: 'کلرمضان پول ما را بده' کلرمضان گفت: 'پول چيه؟!...' شروع کردند به زد و خورد. مردم رسيدند آنها را پيش قاضى بردند. قاضى جريان را پرس و جو کرد. برادران ماجرا را شرح دادند. قاضى از برادران پرسيد: 'شما از کجا مىدانيد که کار اين مرد است؟' گفتند: 'آخر ما رمال هستيم.' قاضى به برادران و کلرمضان گفت: 'برويد فردا بيائيد.' |
فردا، قاضى صندوقى برداشت و داخل آن يک ليمو و دو نارنج گذاشت. |
برادران و کل رمضان هم آمدند. مردم هم حاضر شدند. قاضى رو به برادران کرد و پرسيد: 'بگوئيد داخل اين صندوق چيست؟' برادر بزرگ رمل انداخت و گفت: 'داخل اين صندوق گنج است و گل!' و ديگر رملش بيشتر نمىآمد. |
برادر وسطى گفت: 'اگر در اين صندوق گنج است و گل، خوشعطر است و خوشبو!' و ديگر رملش کارگر نيفتاد. برادر کوچک گفت: ' اگر در اين صندوق گنج است و گل و خوشعطر است و خوشبو، دو نارنج و يک ليمو!' قاضى گفت: 'کلرمضان تو پول اينها را دزديدى بياور و بده.' رمضان مجبور شد پولها را پس بدهد اما هفت صد دينارش را که خرج کرده بود، گفت: فردا مىدهم. |
برداران فردا سراغ کلرمضان رفتند گفت: 'پس فردا.' همينطور سه چهار روز عقب انداخت و آخر سر به زنش گفت: 'اگر آمدند، بگو کلرمضان مرد!' برادران روز موعود که رفتند، زن کلرمضان گفت: 'او مرده!' برداران ديدند کلرمضان روى ايوان افتاده است و رويش را چادر انداختهاند. به زنش گفتند: 'ما رمضان را با سلام و صلوات مىبريم و مىشوئيم و در مسجد دفن مىکنيم. برايش مرده شوى آوردند و وسط حياط با آب جوش شستند. بدن رمضان تاول زد به چه بزرگي! رمضان بيچاره زنده بود از ترس پول نمىتوانست حرف بزند، بعد، سه برادر او را بردند مسجد برايش قرآن خواندند. شب کلرمضان بيچاره را زير مسجد داخل سرداب گذاشتند و درش را بستند و خودشان توى مسجد خوابيدند تا فردا دفن کنند. |
از آن طرف، دستهٔ دزدها که چهل نفر بودند خانهاى را زدند و براى تقسيم آن بهطرف مسجد آمدند برادران از ترس رفتند داختل سرداب. دزدان هم داخل سرداب شدند. ديدند که يک فانوسى هست و يک تابوتي. سر تابوت را باز کردند ديدند که يک مرده است. گفتند: 'خوب، مرده که با ما کارى ندارد!' پولهايشان را تقسيم کردند. فقط يک شمشير مانده بود که سر تقسيم آن ميان دزدان دعوا شد. يکى از دزدان گفت: 'هر کس بلا شمشير زد و کمر تابوت را دو نيمه کرد، شمشير مال او.' يکى از گردن کلفتترين آنها پا شد گفت: 'اول من.' کلرمضان ديد هوا پس است و همين حالا است که از وسط دو نيمه شود، پا شد و گفت: 'مردهها، زندهها را بگيريد!' دزدان ترسيدند و پولها را گذاشتند و پا به فرار نهادند. برداران هم ترسيدند و از آن دخمه بيرون آمدند. دزدان برگشتند و عقب سرشان را نگاه کردند، خيال کردند آنها مرده هستند، با سرعت بيشترى فرار کردند. برادران رفتند داخل مسجد، ديدند رمضان زنده است و دارد پولها را مىشمرد. گفت: 'براى هفت صد دينار شما از دست شما خودم را به مردن زدم!' سه تا برادران و کلرمضان پول دزدان را ميان خودشان تقسيم کردند. برادران از رمضان خواستند که هفت صد دينارشان را به آنها پس دهد. |
دزدان کمى که رفتند ايستادند و گفتند: 'مگر مرده هم از جايش بر مىخيزد؟' |
يکى که از همه پر دل و جرأتتر بود گفت: 'من مىروم ببينم چه خبر است.' دزد که آمد يواشکى سرش را داخل مسجد کند تا ببيند چه خبر است، کلرمضان محکم کلاهش را گرفت و گفت: 'اين هم هفت صد دينار شما.' دزد پا به فرار گذاشت. |
- کلرمضان همدانى |
- افسانههاى گيلان ـ ص ۹۷ |
- گردآورنده: محمد تقىپور احمد جکتاجى |
- سازمان ميراث فرهنگى کشور و سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اول ۱۳۸۰ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست